eitaa logo
یک حس خوب
202 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️📣♦️📣♦️ 📣 ♦️اهتزاز هم‌زمان دو پرچم ایران در بازی‌های آسیایی هانگژو 🇮🇷 🔴ملیکا امیدوند و زهرا باقری به ترتيب مدال برنز 🥉و نقره🥈کوراش وزن ۸۷- را به دست آوردند. 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💍💕 🤎 یاد بگیر خشمت رو مدیریت کنی 💟 توی بحث با همسرت ، کنایه نزن😏 فریاد نزن🗣 بی محلی نکن 😒 خشونت به خرج نده 😡 💌 هر کدوم از این کارها رو بکنی، یعنی ناتوانی تو مدیریت خشمت 🤕 و این بَده 🫠 💌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💫 ما را به دعا کاش نسازند فراموش رندان سحرخیز ‌که صاحب نفسانند... 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 طاها ناراحت بود. انگار شنیدن واقعیت‌هایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار می‌کرد؛ حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت: _یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟! _من فقط مثال زدم... نفس عمیقی کشید: _من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون... نجابت کرد و نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلم رو ببره. هیچ‌وقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود‌. همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو، یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل. دید که ساکتم، بازم خودش سکوت رو شکست: _لااقل یکم فکر کن‌. زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟ _چون می‌خواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم. به ضرب بلند شد و گفت: _خیله خب. گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من. حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده... انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده. می‌خواست بره که گفتم: _من فکرام رو کردم پسرعمو. منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه: _ما به درد هم نمی‌خوریم. باید رک می‌شدم تا بفهمه می‌خوام دل بکنه. نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آینده‌ای رو تصور کنم باهاش. دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت. می‌تونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه می‌کردم. لکنت گرفته بود انگار. _اما من... _تو رو به روح بابام بس کن. من دیگه طاقت دور خودم چرخیدن رو ندارم. غصه‌ی خودم کم نیست. نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو‌. مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته... فقط یه لحظه نگاهم کرد. هیچ‌وقت نتونستم حلاجی کنم معنیش رو... بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام. چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتاده‌ای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی می‌کرد. صدای قدم‌های خانم‌جان که توی راه پله پیچید، فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده... اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همه‌چی می‌مونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانم‌جانم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... می‌گفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پس‌فردا که دید هم سن و سال‌هاش دست بچه هاشونو گرفتن، اونوقت فیلش یاد هندستون می‌کنه. خب حقم داره! نمی‌شه زور گفت که... منتها الان عقلش نمیرسه. و اینجوری شد که پرونده‌ی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد! ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖💫 در کشور ما اسم تو در صدرِ اسامیست چون نام محمّد شرف ماست یقیناً ... عیدتون مبارک🌸 🌟 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🌀♦️🌀♦️🌀 📣 🥉هدیه کاظمی در کایاک ۵۰۰ متر به برنز رسید 🚣‍♀هدیه کاظمی در کایاک ۵۰۰ متر انفرادی بانوان، در بازی‌های آسیایی در رقابت با ۸ حریف خود، به مقام سوم رسید و مدال برنز را به خود اختصاص داد. 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ⁉️نکات مثبت اینستاگرام. ⭕️مزیت‌های اینستاگرام برای کسب و کارها 🟠شما در این فضا، به عنوان فروشنده می‌تونید به طور مداوم با مشتری‌هاتون ارتباط نزدیک داشته باشید. به وسیله‌ی پست و استوری و... 🟡شلوغ بودنِ اینستاگرام و مختلف و متفاوت بودن مخاطبینی که ازش استفاده می‌کنن، می‌تونه به شغل شما کمک کنه. 🟣ضمنا فروشنده‌ها در محیط اینستاگرام می‌تونن از اینفلوئنسرها(که بعدا مفصل معرفیشون می‌کنیم🙃) برای تبلیغات محصولشون استفاده کنن. ... 💻 📺 📲 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 به تعداد تمام دخترانی که به آنها حق حیات بخشیدی، سلام و درود خدا بر تو…🌸💫 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 فردا همان آخر هفته‌ای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند. یعنی خانه‌ی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود. می‌توانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود. ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود. شبیه قبلترها نبود. بی‌تفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال می‌کرد و هم نگران. هرچند ریحانه گارد گرفته بود. اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیله‌ی موقت را دور خودش داشته باشد. امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر می‌کرد. بس نبود این آشفتگی‌ها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همه‌ی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفه‌ای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در می‌ماند؟ بیچاره طفل بی‌گناهش... تصمیمش را باید می‌گرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید. فردا باید می‌رفت خانه‌ی عمو... از همین‌جا باید تغییرات را شروع می‌کرد. صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش. خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمی‌دانست چه پیش می‌آید اما دلش گواهی بد هم نمی‌داد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوست‌داشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دندان‌نمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوش‌آمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد. زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقه‌اش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال می‌کردند و دوستش داشتند. ده دقیقه‌ای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زن‌عمو گفت: _ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری. می‌دونی که این شله‌زرد ما خوب حاجت میده. و چشمکی حواله‌ی ترانه کرد. ترانه با خنده گفت: _وا! خاک بر سرم زن‌عمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر می‌کنه راست میگین. _مگه دروغ میگم گل‌دختر؟ _نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن. وگرنه من که تا بیام دست راستو چپم رو بشناسم این نوید پاشنه‌ی خونه رو از جا کند و ما رو برد. همه هم شاهدن. زن‌عمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شست دستش را گاز گرفت و گفت: _خدا خفت نکنه دختر. همیشه‌ی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله. چادرش را جمع کرد و دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقه‌ی دسته بلند را برداشت. با بسم‌الله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجت‌هایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود. کاش بچه‌شان صحیح و سلامت به دنیا می‌آمد. هنوز هم بخاطر معجزه‌ای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود. کاش خدا لطف را در حقش تمام می‌کرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمی‌آمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچ‌پچ کنان گفت: _هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد. _خب بابا ببخشید هول شدم. _چه خبره مگه؟ _اونجا رو... ببین کی اومده. _کی اومده؟ لابد عمه‌ی خدابیامرزه. _خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف. راست می‌گفت. بعد از چند سال می‌دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه! ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💌 خدا همیشه هست که تنها نباشیم که دلمون قرص باشه به بودنش کافیه صداش بزنی... تا همه‌ی رنج‌هاتُ جبران کنه...‌ سلام شادی باشه قسمتِ امروزتون♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🆔