🌀♦️🌀♦️🌀
#خبر 📣
🥉هدیه کاظمی در کایاک ۵۰۰ متر به برنز رسید
🚣♀هدیه کاظمی در کایاک ۵۰۰ متر انفرادی بانوان، در بازیهای آسیایی در رقابت با ۸ حریف خود، به مقام سوم رسید و مدال برنز را به خود اختصاص داد.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️نکات مثبت اینستاگرام.
⭕️مزیتهای اینستاگرام برای کسب و کارها
🟠شما در این فضا، به عنوان فروشنده میتونید به طور مداوم با مشتریهاتون ارتباط نزدیک داشته باشید. به وسیلهی پست و استوری و...
🟡شلوغ بودنِ اینستاگرام و مختلف و متفاوت بودن مخاطبینی که ازش استفاده میکنن، میتونه به شغل شما کمک کنه.
🟣ضمنا فروشندهها در محیط اینستاگرام میتونن از اینفلوئنسرها(که بعدا مفصل معرفیشون میکنیم🙃) برای تبلیغات محصولشون استفاده کنن.
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_دهم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡
#مشکات💫
به تعداد تمام دخترانی که
به آنها حق حیات بخشیدی،
سلام و درود خدا بر تو…🌸💫
#یارب_نظر_تو_برنگردد🕊
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_پنجم💌
فردا همان آخر هفتهای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند. یعنی خانهی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود. میتوانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود.
ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود. شبیه قبلترها نبود. بیتفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال میکرد و هم نگران. هرچند ریحانه گارد گرفته بود. اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیلهی موقت را دور خودش داشته باشد. امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر میکرد. بس نبود این آشفتگیها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همهی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفهای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در میماند؟ بیچاره طفل بیگناهش... تصمیمش را باید میگرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید. فردا باید میرفت خانهی عمو... از همینجا باید تغییرات را شروع میکرد.
صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش. خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمیدانست چه پیش میآید اما دلش گواهی بد هم نمیداد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوستداشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دنداننمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوشآمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد.
زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقهاش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال میکردند و دوستش داشتند. ده دقیقهای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت:
_ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری. میدونی که این شلهزرد ما خوب حاجت میده.
و چشمکی حوالهی ترانه کرد. ترانه با خنده گفت:
_وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر میکنه راست میگین.
_مگه دروغ میگم گلدختر؟
_نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن. وگرنه من که تا بیام دست راستو چپم رو بشناسم این نوید پاشنهی خونه رو از جا کند و ما رو برد. همه هم شاهدن.
زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شست دستش را گاز گرفت و گفت:
_خدا خفت نکنه دختر. همیشهی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله.
چادرش را جمع کرد و دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقهی دسته بلند را برداشت. با بسمالله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجتهایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود. کاش بچهشان صحیح و سلامت به دنیا میآمد. هنوز هم بخاطر معجزهای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود. کاش خدا لطف را در حقش تمام میکرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمیآمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچپچ کنان گفت:
_هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد.
_خب بابا ببخشید هول شدم.
_چه خبره مگه؟
_اونجا رو... ببین کی اومده.
_کی اومده؟ لابد عمهی خدابیامرزه.
_خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف. راست میگفت. بعد از چند سال میدیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💌
خدا همیشه هست
که تنها نباشیم
که دلمون قرص باشه به بودنش
کافیه صداش بزنی...
تا همهی رنجهاتُ جبران کنه...
سلام
شادی باشه قسمتِ امروزتون♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💌📚💌📚💌
#معرفی_کتاب 📕
#به_امین_بگو_دوستش_دارم🧡
#مریم_راهی✍
⭕️این رمان داستانی است درباره چهار شخص مهم و برجسته تاریخ صدر اسلام که از حامیان حضرت محمد (ص) بودند؛ حضرت عبدالمطلب پدربزرگ، ابوطالب و حمزه دو عموی پیامبر و جعفربن ابی طالب پسرعموی ایشان.
🟡آغاز رمان با دیدن خوابی توسط عبدالمطلب شکل میگیرد؛ خوابی که در آن هاجر همسر ابراهیم نبی از او درخواست میکند تا تشنگی فرزندش اسماعیل را رفع سازد و وی را به حفر مجدد چاه زمزم که سالیان گذشته به وسیله یکی از قبیلهها پر شده بود تشویق و هدایت میکند و این شروع روایتی ناب و زلال از زندگانی پیامبران است.
🟢داستان این کتاب به حوادث شهر مکه پیش از میلاد پیامبر و حتی پیش از ولادت پدر ایشان پرداخته و تا زمان نوجوانی حضرت محمد و قرن هشتم هجری ادامه یافته است.
🟣در واقع میتوان گفت این رمان روایتی 85 ساله از رخدادهای تاریخ صدر اسلام ارائه میدهد. در این اثر با تعدد شخصیت و ماجراهای فراوانی مواجه هستید که تعلیق بسیاری به همراه دارد.
#طاقچه 📙
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💌💌💌
#بریده_ای_از_کتاب✂️✂️
🌿سنتهایی دارند عربها که نادرست است، میبایست اصلاحش کنم حال که حرفم مُطاع است. با محارم ازدواج میکنند، از راه دیوار به خانههایشان وارد میشوند، به نذر خود پایبند نیستند، اموال یکدیگر را به سرقت میبرند، شراب مینوشند و مستانه زنا میکنند، دخترانشان را پس از تولد زندهزنده در گور میگذارند، میهمان را عزیز نمیدارند، جامه از تن بهدر میکنند هنگام طوافِ خانه، و طواف نمیدانند چیست.
🌱من آنچه را که میدانستم درست است، گفتم و کنار ایستادم تا ببینم چه میکنند. گفتم ازدواج با محارم ناشایست است، برای خانههایتان در قرار دهید و از راه آن رفتوآمد کنید، به نذر خود پایبند باشید، شراب ننوشید و زنا نکنید، پوشیده هفتبار بچرخید دور خانه و این است طوافی که ابراهیم با خود آورد، دخترانتان را همانند پسرانتان دوست بدارید و از میهمان پذیرایی کنید.
☘سخت نبود تشخیص پسندیده از ناپسند. کار بزرگی نکردم اگر گفتم شراب ننوشید. کیست که نداند زن نیز همانند مرد حقوقی دارد؟ چه کس حاضر میشود برای رفتوآمد، از دیوار بالا رود و پایین بپرد؟ اما شراب برایشان عقلی باقی نمیگذاشت که به کارش ببندند..
#طاقچه📕
#معرفی_کتاب📙
#به_امین_بگو_دوستش_دارم❤️
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔
💕💍
💫 محترمانه رفتار کنیم.
❤️ بدگوئی از همسر مطلقا ممنوع🔴
💟 وقتی توی جمعی از دوستان یا خانواده هستید، حتی جلوی بچه هاتون اصلا از همسرتون بد نگید.❌
💌 وقتی بد می گید، نهایتا اون ها نمی تونن کاری کنن و فقط باعث نفرت بقیه نسبت به همسرتون می شید.😉
اگرم خواستید از همسرتون تعریف کنید، اغراق نکنید.🌸😊
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob🌹
♡
#مشکات💫
دارم یاد میگیرم فقط
پیش تو
حرف های دلم را بزنم...
#یارب_نظر_تو_برنگردد🕊
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_ششم💌
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف. راست میگفت. بعد از چند سال بود که میدیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود. خوش خنده بود و بامزه... ناخودآگاه لبخند زد. ترانه با طعنه پرسید:
_بهبه زنعمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما.
زنعمو با ذوق و آرام گفت:
_الهی شکر، بالاخره این بچه هم از خر شیطون اومد پایین و حرف منو آقاش رو خوند. فائزه رو سه ماه پیش نشون کرده بودم، دفعه اوله باهمن! ایشالا به امید خدا بعد از ماه صفر، عقد میکنن.
ریحانه نیازی نداشت فکر کند خوشحال شده بود. میدانست طاها بعد از شنیدن خبر ازدواج ناگهانیاش آن هم با مردی با وضعیت و شرایط ارشیا حسابی شوکه شده بود. حتی با خانمجان هم صحبت کرده بود تا نظرشان را عوض کند... طاها تنها کسی بود که علت این ازدواج را میدانست. حالا بعد از چند سال خودش هم تصمیم گرفته بود از انزوا درآید و این خیلی خبر خوبی بود برای ریحانه.
طاها بعد از احوالپرسی با بقیه پیش آمد و با دیدن ریحانه، چند لحظهای مکث کرد و بعد مثل همیشه و همانطور که در شانش بود احوالپرسی کرد:
_سلام. خوب هستید ان شاالله؟ خیلی خوش اومدین.
_سلام پسرعمو، ممنونم.
ریحانه با چشم و البته لبخند به فائزه اشاره کرد و گفت:
_تبریک میگم، خوشبخت باشید.
_تشکر.
و بعد به صورت شرمزدهی نامزدش نگاه کرد و معرفی کرد:
_ترانه و ریحانه خانم، دخترعموهای بنده
_خیلی خوشبختم
_ما هم همینطور عزیزم.
_خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد مدتها دوباره دور هم جمع شدیم. فقط جای ارشیا خان خالیه.
زنعمو سری تکان داد و کلام همسرش را کامل کرد:
_خیلی، هم آقا ارشیا و هم بچم فاطمه.
ترانه پرسید:
_وا راستی فاطمه کو؟
_خیلی دوست داشت بیاد، منتها دکتر بهش استراحت مطلق داده.
_خدا بد نده.
_خیره مادر، قراره نوهدار بشم ایشالا
ترانه با شوق گفت:
_وای آخجون چه عالی... پس دو طرفه خاله شدیم.
چیزی توی دل ریحانه هری پایین ریخت. عرق شرم روی پیشانیاش نشست. واهمه داشت از سر بلند کردن و پاسخ تبریکات عمو و زنعمو را گفتن. کاش ترانه جلوی دهانش را گرفته بود. آخر سر دیگ نذری و آن هم در حضور طاها جای باز کردن چنین مسالهای بود؟!
زیرچشمی نگاهی به طاها کرد. او چطور باور میکرد چنین خبری را؟ دست ردی که به سینهاش خورده بود بخاطر همین موضوع بود اصلا. طاها که ملاقه را گرفته و خیلی خونسرد شروع به هم زدن شلهزرد کرده بود، سر بلند کرد و با لبخند به ریحانه گفت:
_مبارک باشه دخترعمو، ایشالا بسلامتی.
_سلام
و این دومین شوک امروز بود. سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه با لبخند مقابل هم بودند!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔