••💗••
#طلبگی
همسر #شهید_مطهری میگفت:
☺️|• ۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم، در این مدت نیم ساعت هم #بیوضو نبود، و همیشه تاکید میکرد که با وضو باشید...
🌸|• استاد مطهری در نامهای به فرزندش نوشت: حتیالامکان روزی یک حزب #قرآن بخوان و ثوابش رو تقدیم کن به روح #پیامبر (ص)، چون موجب برکت عمر و موفقیت میشه...
📚|• کتاب جلوههای معلمی
#استاد_مطهری
#راه_شهدا
@yek_talabe113
••💗••
•🕊•
#چفیه
✍|° خواهر شهید ابراهیم هادی میگفت یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
😠|° عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد.
☺️|° نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
😌|° ابراهیم دزد را برد درمانگاه و
خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد.
💗|° ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه #شهید شد...
••[مچ گرفتن اسان است،
دست گیری کنیم.]••
#شهيد_ابراهيم_هادى
#راه_شهدا_ادامه_دارد
🌷 @yek_talabe113🌷
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیستم
میخندید دهن کجی کردم
اردلان شربتو تا ته خورد و گفت:آخیش چه چسبید...
_ بعد دستشو گذاشت رو شونم و گفت:اسماء میخوام باهات جدی حرف
بزنم
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
اردلان آهی کشید و شروع کرد:
سه سال پیش اونقدری که الان برام عزیزی، عزیز نبودی
اسماء حجابتو دوست نداشتم نوع تیپ زدنات، دوستات، بیرون رفتنات و.....
همیشه متفاوت بودی با کل خانواده
اینکه بگم همه چیت بد بود و دوست نداشتم نه باالخره خواهرم بودی
چند بار به مامان و بابا شکایتتو کردم اما اونا اجازه ی دخالت رو بهم ندادن
برای همین منم کاری بهت نداشتم
_ تا وقتی که اون اتفاق برات افتاد. نمیدونم چی باعث شده بود که خواهر
همیشه شیطون و درس خون من گوشه گیر بشه و با هیچ کسی حرف نزنه.
دنبالشم نیستم چون هرچی که بود باعث شد تو اینی بشی که الان هستی.
اسماء وقتی تورو، تو اون وضعیت میدیدم داغون میشدم
کلی برات نذرو نیاز کردم که خوب بشی، حضرت زهرا رو قسم دادم که به
خواهرم کمک کن، اشک ریختم ،زجه زدم و....
روزی که چادری شدی
_ فهمیدم که حضرت زهرا جوابمو داده
دیگه خیالم از بابتت راحت شد فهمیدم که راهت رو درست انتخاب کردی.
وقتی مامان بهم قضیه ی خواستگاری رو گفت:خیلی خوشحال شدم و
میدونستم که تو اونقدر بزرگ شدی که تونستی تصمیم بگیری
_ همچنین مشتاق شدم ببینم کیه که خواهر ما بین این همه آدم اجازه
داده بیاد برای خواستگاری....
خندیدمو گفتم:
یکی مثل خودت
مثل من خوب پس قبول کن دیگه..
خندیدمو گفتم:
اره تسبیحش همیشه دستش دکمه های پیرهنشو تا آخر میبنده سر
وتهش بزنی تو بسیج دانشگاس
وقتی هم که با آدم حرف میزنه زمینو نگاه میکنه
اهان راستی ریشم داره برادریه برای خودش هههههه...
دستشو گذاشت روشونم گفت خسته نباشی، یکم از اخلاقش بگوووو
_ إ اردلان پاشووو برو میخوام بخوابم خستم
إ اسماء من هنوز کلی حرف دارم حرفای اصلیم مونده ....
باشه داداش بگو
- فقط یکم زودتر صبح باید پاشم و بقیشم که خودت میدونی
چیه انقد زود داداشتو فروختی
- إ داداش این چه حرفیه شما حرفتو بزن
راستش اسماء من به مامان اینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگه تموم شد
بخاطر خدمات فرهنگی و یه سری کارهای دیگه ادامه ی خدمتم افتاده تو
سپاه تهران
_ إ چه خوب داداش،مامان بفهمه کلی خوشحال میشه
اره تازه استخدام سپاه هم میشم
فقط یه چیز دیگه
- چی
چطوری بگم اخه إم-إم
- بگو داداش خجالت نکش نکنه زن میخوای؟؟
اره...
- اره
یعنی از یه نفر چیزه
- داداش بگو دیگه جون به لبم کردی.
اسماء دوستت بود زهرا
خب خب
همون که باهم یه بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست
_ خب داداش بگو دیگه
اسماء ازدواج کرده
- اخ اخ داداش عاشق شدی. ازدواج نکرده
اسماء با مامان حرف میزنی
- اوووو از کی تاحالا خجالتی شدی
حرف میزنی یا
-اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدی غم عشقی کشیدی که مپرس
از رو تخت بلند شد و گفت:
هه هه مسخره بگیر بخواب فردا کلی کار داری
_ باورم نمیشد اردلان عاشق شده باشه ولی خوب مگه داداشم دل نداشت
بعدشم مگه فکر میکردم سجادی از من خوشش بیاد.
ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم
یه روسری صورتی کمرنگ سرم کردم زنگ خونه به صدا در اومد
از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادی داشت با دست موهاشو درست میکرد
خندم گرفته بود چه تیپی هم زده.
_ از اتاق اومدم بیرون اومدم خدافظی کنم که اردلان عصبانی و با اخم...
@yek_talabe113
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_نوزدهم
دیدم رو میزم چند تا شاخه گل یاسه
تعجب کردم تو خونه ما کسی برای من گل نمیخرید ولی میدونستن گل
یاس رو دوست دارم اولش فکر کردم مامان برای آشتی گل خریده ولی
بعید بود مامان از این کارا نمیکرد
موهام پریشون و شلخته ریخته بود رو شونه هام همونطور که داشتم
خمیازه میکشیدم از اتاق رفتم بیرون و داد زدم:
مامااااااان این گلا چیه
من باهات آشتی نمیکنم تو اون کچل رو بیشتر از من دوست داری
اردلان یدفعه جلوم ظاهر شد و گفت:
به من میگی کچل؟؟ از هیجان یه جیغی کشیدم و دوییدم بغلش و بوسش
کردم. هنوز لباس سربازی تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم
رو دماغم گفتم:
اه اه اردلان خفه شدم از بوی جوراب و عرقت. قیافشو ببین چقد سیاه
شدی زشت بودی زشت تر شدی
خندید و افتاد دنبالم
- به من میگی زشت
- جرئت داری وایسااا
مامان با یه الله اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چه خبرتونه نفهمیدم
چی خوندم
قبول باشه مامان مگه نگفتی اردلان فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد
اردلان اخمی کرد و گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستی نکنه گلا رو تو خریدی
- ناپرهیزی کردی اردلان...
خندید و گفت:بابا بغل خیابون ریخته بودن صلواتی من پول نداشتم برات
آبنبات چوبی بخرم گل گرفتم
- گل یاس اونم صلواتی
- برو داداااااش برووو که خفه شدیم از بو برو.
داشتم میخوابیدم که اردلان در اتاقو زد و اومد داخل ...
برق رو روشن کرد و گفت:
- خواهر گلم ساعت ۱۰ از کی تا حالا تو انقدر زود میخوابی
- نمیخوای داداشتو ببینی باهاش حرف بزنی حالشو بپرسی مثال تازه
اومدمااااا
درازکشیده بودم بلند شدم رو تخت نشستم و باخنده گفتم:
ِ داداش خل کچلم مامان بهت یاد نداده وقتی یه نفر میخواد بخوابه یا داره
استراحت میکنه مزاحمش نشی ؟؟
اردلان اخم کرد و برگشت که بره
باسرعت از رو تخت بلند شدم و بازوشو گرفتم
کجااااااا لوس مامان
اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت میرم شما استراحت کنی....لوسم خودتی
همونطور که میکشوندمش سمت تختم گفتم خوب حالا قهر نکن بیا بشین
ببینم چیکار داشتی
اردلان نشست رو تختم
من هم رو صندلی روبروش دستم گذاشتم زیر چونم و گفتم
به به داداش اردلان حموم لازم بودیااااا
تورو خدا زود به زود برو حموم
اینطوری پیش بری کسی بهت زن نمیده هااااااا
خندید و گفت:
_ تو به فکر خودت باش یواش یواش بوی ترشیدگیت داره در میاد.
- همه از خداشونه من دامادشون بشم حیف که من قصد ازدواج ندارم
دوتایی زدیم زیر خنده.
مامان در اتاق رو باز کرد و با یه سینی شربت و بیسکوییت وارد شد. به به
خواهر برادر باهم خلوت کردید
راستی اسماء با بابات حرف زدم به مادر اقای سجادی هم گفتم برای فردا
مشکلی نیست
جلوی اردلان خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین
اردلان خندید و گفت:
خوبه دیگه اسماء خانوم من باید از مامان میشنیدم
سرم همونطور پایین و گفتم آخه داداش یدفعه ای شد بعدشم هنوز که
خبری نیست...
مامان لیوان شربت و یه بیسکوییت داد دست اردلان و گفت بخور جون
بگیری ببین چه لاغر شدی
چپ چپ به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامان من احتیاج ندارم بخورم جون بگیرم
اردلان بادست زد پشتم و گفت:
آخ آخ حسودی
مامان هم لیوان شربتو داد دستم و گفت بیا تو هم بخور جون بگیری
لیوان رو ازش گرفتم و گفتم پس بیسکوییتش کو بلند شد و همونطور که
از اتاق میرفت بیرون گفت
واااااااا بچه شدی اسماءخودت بردار دیگه
حرصم گرفته بود لیوان شربت گذاشتم تو سینی و به اردلان که داشت.....
@yek_talabe113
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_یکم
صدام کرد کجا
سرجام خشکم زد
خندید و گفت نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوی در حالا چرا انقد خوشگل
شدی تو
خندیدم و گفتم بووووووودم
دستمو گرفت و تا جلوی در همراهیم کرد
سجادی وقتی منو اردلان دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت
توهم
مثلا غیرتی شده بود
خندم گرفت و اردلان رو معرفی کردم
سلام آقای سجادی برادرم هستن اردلان
انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلان دست داد
_ سلام خوشبختم آقای محمدی
سلام همچنین آقای سجادی
اردلان بهم چشمکی زد و گفت:
خوب دیگه برید به سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست
تو ماشین بازهم سکوت بود
ایندفعه من شروع کردم به حرف زدن
خب،خوبید آقای سجادی خانواده خوبن؟؟
لبخندی زد و گفت:الحمدالله شما خوبید
- بله ممنون
خب شما بگید کجا بریم خانم محمدی
- من نمیدونم هر جا صلاح میدونید
روبروی آبمیوه فروشی وایساد
رفتیم داخل و نشستیم
خوب چی میل دارید خانم محمدی
- آب هویج از پرویی خودم خندم گرفته بود
آقا دوتا آب هویج لطفا
انشا الله امروز دیگه حرفامون رو بزنیم و تموم بشه
- ان شاالله
خوب خانم محمدی شما شروع کنید
_ من ؟؟باشه...
- ببینید آقای سجادی من نمیدونم شما در مورد من چه فکری میکنید
ولی اونقدرام که شما میگید من خوب نیستم.
آهی کشیدم و ادامه دادم
- شما ازگذشته ی من چیزی نمیدونید من بهای سنگینی رو پرداخت
کردم که به اینجا رسیدم
- شاید اگه براتون تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با من ...
سجادی حرفمو قطع کرد و گفت:
خواهش میکنم خانم محمدی دیگه ادامه ندید من با گذشته ی شما کاری
ندارم من الان شمارو انتخاب کردم و میخوام و اینکه...
- واینکه چی
امیدوارم ناراحت نشید من نامه ای رو که جا گذاشتید بهشت زهرا رو
خوندم
البته نمیدونستم این نامه برای شماست اگه میدونستم هیچ وقت این
جسارت رو نمیکردم
اخرش که نوشته بودید "اسماء محمدی"
متوجه شدم که نامه ی شماست
یکی از دلایل علاقه ی من به شما همون چیزهایه که داخل نامه بود
فکر کنم سواالتتون راجب چیزهایی که میدونستم رفع شده
- بهت زده نگاهش میکردم
باورم نمیشد با اینکه گذشتمو میدونه بازم انقدر اصرار داره به ازدواج
سرشو آورد باالا از حالت چهره ی من خندش گرفته بود
آب هویجا روآوردن
لیوان آب هویج رو گذاشت جلوم وبدون این که نگاهم کنه گفت:بفرمائید
اسماء خانم به اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم
دلم یجوری میشد...
- لبخندی زدم،لپام قرمز شده بود سرمو انداختم پایین
راستش خانم محمدی فکر میکردم وقتی متوجه بشید او نامه رو خوندم از
دستم ناراحت و عصبانی بشید
- راست میگفت
- طبیعتا باید ناراحت میشدم.
اما نه تنها ناراحت نشدم تازه یجورایی خیالمم راحت شد انگار یه بار
سنگینی که از رو دوشم برداشتن
سجادی به لیوان اشاره کرد و گفت چرا میل نمیکنید نکنه دوست
نداریدچیز دیگه ای میل دارید براتون بگیرم
- همین خوبه الان میخورم شما بفرمایید میل کنید
- باشه ،چشم
سجادی مشغول خوردن آب هویج بود
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
کی فکرشو میکرد یه روز منو سجادی روبروی هم بشینیم و باهم آب
هویج بخوریم و درباره ی ازدواج حرف بزنیم...
@yek_talabe113
بــــاور ڪن😊
ڪـــار مـ(😍)ـن نیستــــ
ڪـــار ِخداستــ✨
" دلـــ˙٠•♥️•٠˙ــــم " جایــــے
میان ِنَفَس هایَتـــღـــ
گیر ڪـرده است😁💙
#مواظب_دلم_باش 😌💚
@yek_talabe113
||°💛°||
#طلبگے
آیت الله بهجت:
•
•
با تمام وجود گناه ڪردیم:(
نه نعمت هایش را از ما گرفت و
نه گناهانمان را فاش کرد
اگر بندگی اش را میکردیم چه میکرد؟!
#الهیشکرت🌸🍃
#حالنداریثوابکنیگناهنکن💚
@yek_talabe113
||°💛°||
#باورکن_شهید_دوستت_دارد
❣همین که بر #مزارشان ایستاده ای
⇜یعنی تو را به حضور👤 طلبیده اند
❣همین که اشک هایت روان😭 میشود
⇜یعنی #نگاهت میکنند
❣همین که دست میگذاری بر مزارشان
⇜یعنی دستت را #گرفته_اند
❣همین که سبک میشوی از ناگفته های #غمبارت
⇜یعنی وجودت را خوانده اند👌
❣همین که قول #مردانه میدهی
⇜یعنی تو را به همرزمی👥 قبول کرده اند
🌺باور کن ،شهید #دوستت_دارد💞
که میان این شلوغی های دنیـ🌍ـا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار #نگاه_معنویشان داری....
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
@yek_talabe113