eitaa logo
💞عاشقانه های یک طلبه💞
2.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
72 ویدیو
9 فایل
🌸 ﷽ 🌸 کانال عاشقانه های یک طلبه پراز متن و عکس و داستان و..عاشقانه شروع فعالیت:فروردین ۱۳۹۷ مدیر کانال: همانا خدا لفت دهندگان را دوست ندارد😂😁 تبادل و تبلیغات:http://eitaa.com/joinchat/2366177294C7162b2d655
مشاهده در ایتا
دانلود
#ریحانه با حِجابه کامِلَت، بانو، تو اَز حورانْ سَری✨ خود نَدانی، پُشتِ آن چادُر، چِه دِلْها مےبَرے❤️ #دلبر_منی😍 @yek_talabe113
#همسر طݪبهــ من * فأنــا لا أملڪُ فے اݪدُنیا إلّا عَینیڪ ❤️ و أحزانے 🍃* «منـ |£ო چیزے°°° از دنیـــــ🌍ــا ندارمــ بهـ جُـز← #ـچشم هایٺـــ✨ °°°وَ #غم هایمــ 🚶♀🎈... 💞 @yek_talabe113
°°°§ من |دلــم|💗 پیشِ ڪسے نیست🍃 خیالــت راحتــ🙂 منم و☝️ یڪ |دلِ| دیوانهـ ی خاطر خواهَتـ 🙊💘 °|° @yek_talabe113 °|°
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
فهمیدی بدون این که جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم.... _ بغضم گرفت رفتم جلوی آینه دماغم داشت خون میومد بغضم ترکید نمیدونم برای سیلی که خوردم داشتم گریه میکردم یا بخاطر مخالفت مامان انقد گریه کردم که خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و من خواب موندم. مامان حتی برای شام هم بیدارم نکرده بود گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامین داشتم _ بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریه ازم پرسید چیشده نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام سر خیابونتون از اتاق رفتم بیرون هیچ کسی نبود مامان برام یادداشت هم نذاشته بود رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریه کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود _ رفتم سر خیابون و منتظر رامین شدم ۵ دقیقه بعد رامین رسید.... سوار ماشین شدم بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد. _ نگاهش نمیکردم به صندلی تکیه داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صدای سیلی و حرفای مامان تو گوشم میپیچید باورم نمیشد. اون من بودم که با مامان اونطوری حرف زدم وای که چقدر بد شده بودم _ باصدای بوق ماشین به خودم اومدم رامین رو نگاه کردم چهرش خیلی آشفته بود خستگی رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث این که دیشب نخوابیده بود دستی به موهاش کشید وآهی ازته دل دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامین و تو اون وضعیت نداشتم _ ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد رامین نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولی با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگه اشک و تو چشمات اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابی دیشبه بیخوابی چرا _ آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوی یه کافی شاپ نگه داشت رفتیم داخل و نشستیم سرشو گذاشت رو میز و هیچی نگفت چند دقیقه گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _ اسماء نمیخوای حرف بزنی چرا میخوام خوب منتظرم رامین مامان مخالفت کرد دیشب باهم بحثمون شد خیلی باهاش بد حرف زدم اونقدری که ... اونقدری که چی اسماء اونقدری که فقط با سیلی ساکتم کرد دیشب انقدر گریه کردم که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدی _ پوفی کرد و گفت مردم از نگرانی اما حال خرابش بخاطر چیز دیگه بود ترجیح دادم چیزی نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکی هوا باهم بودیم همش بهم میگفت که همه چی درست میشه و غصه نخورم چند بار دیگه هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعه ی قبل... بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد _ اون روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون. حال حوصله ی درس و مدرسه هم نداشتم میل به غذا هم نداشتم خیلی ضعیف و لاغر شده بودم _ روزهایی که میگذشت تکراری بود در حدی که میشد پیش بینیش کرد رامین هم دست کمی از من نداشت ولی همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتی تو شرایطی که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دی بود امتحانات ترمم شروع شده بود یه روز رامین بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولی نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکی که همیشه میریم _ تعجب کردم اولین دفعه بود که نیومد دنبالم لحنش هم خیلی جدی بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشسته بود خیلی داغون بود... _ رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیه داده بود سلام کردم بدون این که سرشو برگردونه یا حتی نگام کنه خیلی سرد و خشک جوابمو داد @yek_talabe113
حرف نمیزد _ نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافه شده بودم بلند شدم که برم کیفمو گرفت و گفت بشین باید حرف بزنیم _ با عصبانیت نشستم و گفتم: جدی ؟؟؟ خوب حرف بزن این رفتارا یعنی چی اصلا معلومه چته قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیرون چیشده که الان... _ حرفمو قطع کرد و گفت اسماء بفهم داری چی میگی وقتی از چیزی خبر نداری حرف نزن اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد. من که چیز بدی نگفته بودم. ادامه داد ببین اسماء ۱سال باهمیم چند ماه بعد از دوستیمون بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور، همون روز هم به خانوادم گفتم جریان و اما به تو چیزی نگفتم. از همون موقع خانوادم منتظر بودن که من بهشون خبر بدم کی بریم برای خواستگاری اما من هر دفعه یه بهونه جور میکردم چند وقت پیش همون موقع ای که تو با مامانت حرف زدی، خانوادم منو صدا کردن و گفتن این دختر به درد تو نمیخوره وقتی خانوادش اجازه میدن بری خواستگاری پس برات ارزش قائل نیستن چقد میخوای صبر کنی.... ولی من باهاشون دعوام شد حال این روزام بخاطر بحث هرشبم با خانوادمه دیشب باز بحثمون شد. _ بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتی اگه خانواده ی تو هم راضی بشن اون دیگه راضی نیست ببین اسماء گفتن این حرفها برام سخته اما باید بگم دیشب تا صبح فکر کردم. حق با خانوادمه .خانواده ی تو منو نمیخوان منم دیگه کاری ازم بر نمیاد مخصوصا حالا که...گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد نذاشتم ادامه بده از جام بلند شدم شروع کردم به خندیدن و دست هامو به هم میزدم آفرین رامین نمایش جالبی بود با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد اسماء نمایش چیه جدی میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما به درد هم نمیخوریم از اولم... از اولم چی رامین اشتباه کردیم. یادمه میگفتی درست ترین تصمیم زندگیتم،بدون من نمیتونی زندگی کنی چیشده حالا اسماء جان تو لیاقتت بیشتر از اینهاس اره معلومه که بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکی بهت دارم و نداری فقط چطوری میخوای روزهایی که باتو تباه کردم و بهم برگردونی سکوت کرد. دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد _ پوز خندی بهش زدم و گفتم جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشه ازجاش بلند شد اومد چیزی بگه که اجازه ندادم حرف بزنه. بهش گفتم برو دیگه نمیخوام چیزی بشنوم سرشو انداخت پایین و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت برای همیشه واقعا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمین به یه گوشه خیره شده بودم اما اشک نمیریختم. آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد _ از جام بلند شدم چشمام سیاهی میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم. یه ساعتی بود رامین رفته بود خودمو به جلوی در پارک رسوندم صحنه ای رو که میدیدم باورم نمیشد رامین با یکی از دوستام دست در دست و باخنده میومدن داخل پارک احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخه قلبم به تپش افتاده بود و یه صدایی تو گوشم میپیچید دیگه چیزی نفهمیدم. از حال رفتم ... وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم مامان بالا سرم بود و داشت گریه میکرد بابا و اردلان هم بودن _ خواستم بلند شم که مامان اجازه نداد سرم هنوز تموم نشده بود دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم بابا اومد جلو که بپرسه چه اتفاقی افتاده اما مامان اجازه نداد _ دلم میخواست بلند شم و بپرسم کی منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم آروم آروم خوابم برد با کشیدن سوزن سرم از دستم بیدار شدم دکتر بالا سرم بود مامان و بابا داشتن باهاش حرف میزدن _ آقای دکتر حالش چطوره خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبه اینطور که معلومه یه شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولی باز هم به مراقبت احتیاج داره بابا کلافه ، دستی به موهاش کشید و به مامان گفت اخه چه شوکی میتونه به یه دختر ۱۸ساله وارد بشه چیشده خانم چه خبره مامان جواب نداد و خودشو با مرتب کردن تخت من مشغول کرد _ بلند شدم و نشستم. مامان دستمو گرفت و گفت: @yek_talabe113
اسماء جان چیشده؟؟چه اتفاقی افتاده؟؟ دکتر چی میگه؟؟؟ نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر مامان ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم از بیمارستان مرخص شدم یه هفته گذشت تو این یه هفته دائم خیره به یه گوشه بودم و صدای رامین و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم نه با کسي حرف میزدم نه جواب کسی رو میدادم حتی یه قطره اشک هم نریخته بودم اگه گریه های مامان نبود غذا هم نمیخوردم _ اردلان اومد تو اتاقم و ملتمسانه درحالی که چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزی بگم و حرفی بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلی اما من نمیتونستم.... _ مامان رفته بود سراغ مینا و فهمیده بود چه اتفاقی افتاده اما جرأت گفتنش به بابا رو نداشت همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد یه هفته دیگه هم گذشت باز من تغییری نکرده بودم یه شب صدای بابا رو شنیدن که با بغض با مامان حرف میزد و میگفت دلم برای شیطنت هاش، صدای خندیدن بلندش و سربه سر اردلان گذاشتنش تنگ شده او شب بخاطر بابا یه قطره اشک از چشمام جاری شد _ تصمیم گرفتن منو ببرن پیش یه روانشناس مامان منو تنها برد و قضیه رو برای دکتر گفت اون هم گفت تنها راه در اومدن دخترتون از این وضعیت گریه کردنه. باید کمکش کنید گریه کنه اگر همینطوری پیش بره دچار بیماری قلبی میشه _ اما هیچ کسی نتونست کمکم کنه بهمن ماه بود من هنوز تغییری نکرده بودم تلویزیون داشت تشیع شهدای گمنام و مادر هایی رو که عکس بچشون تو دستشون بود آروم زیر چادرشون اشک میریختن و منتظر جنازه ی بچه هاشون بودن رو نشون میداد خیلی وقت بود تو این وادیا نبودم با شنیدن این جمله که مربوط به مادرای شهدای گمنام بود بغضم گرفت: ( گرچه میدانم نمی آیی ولی هر دم زشوق سوی در می آیم و هر سو نگاهی میکنم) اون روز تو دلم غم عجیبی بود شب با همین افکار به خواب رفتم... چند روزم با همین افکار گذشت هر روز کانال های تلویزیونو اینورو اونور میکردم که شاید یه برنامه ای ،مستندی ،چیزی درباره ی شهدا نشون بده اما خبری نبود بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همه جای کشو کمدو گشتم نبود که نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم که گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانه نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیمون شدم و رفتم تو اتاقم بعد از مدت ها یه بغض کوچیکی تو گلوم بود دلم میخواست گریه کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _ تنهاچیزی که این روزها یکم آرومم میکرد فکر کردن به اون برنامه ای که درباره ی شهدای گمنام بود. اون شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: *خدا جون منم اسماء* هنوز منو یادت هست ؟؟یادم نمیاد آخرین دفعه کی باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزمو میبینی اسماء همیشه شادو خندون افسردگی گرفته و نمیتونه حرف بزنه اسمایی که شاگرد اول کلاس بود و همه بهش میگفتن خانم مهندس الان افتاده گوشه ی اتاقش حتی اشک هم نمیتونه بریزه نمیدونم تقصیر کیه. مخالفت مامان یا بی معرفتی رامین یا شاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم... _ خدایا نقاشیام همه سیاه و تاریکن نمیدونم قراره آینده چه اتفاقی برای خودم و زندگیم بیوفته کمکم کن نذار از اینی که هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد...اون شب یه خوابی دیدم که راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یه مرد جوون که چهرش مشخص نیست اومد سمت من و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمه _ بله اسمم اسماست بعد در حالی که یه چادر مشکی دستش بود اومد سمت من و گفت بیا این یه هدیست از طرف من به تو چادر رو از دستش گرفتم و گفتم این چیه ارثیه ی حضرت زهرا - شما کی هستید چرا چهرتون مشخص نیست من یکی از اون شهدای گمنامم که چند روز پیش تشییعش کردن _ خب من چرا باید این چادرو سر کنم مگه دیشب از خدا کمک نخواستی... @yek_talabe113
#همسر_طلبه_من😍 گرفتارم جانم...! گرفتارىِ من با تمامِ آدمهاى روى زمين فرق دارد گرفتار چشمانى هستم كه خودت از حال خوشش بى خبرى گرفتارىِ من دوست داشتنى است... #عکس_ارسالی😍💍💓 @yek_talabe113
😍 من بگردم گرد آن یاری که میگردد پی ام😍 💍 💓💫 @yek_talabe113
#همسر_طلبه_من😍 جنسش که خوب باشد میتواند تو را تا آسمان هفتم هم ببرد... قلب را میگویم 😍😉 #عکس_ارسالی💍😍 @yek_talabe113
❤💍‌ عید است تمام شهر🌆 شادند ولی😊 نوکر نگران حرم 🕌ارباب است🌷💫‌ @yek_talabe113
تنها جائیکه بی حجابی #واجب الهی ست❗️‌ ‌.‌ 🌹💛قال رسول الله (ص) :‌ #بهترین زنان شما کسی است که‌ درمقابل #همسرشان خود نمائی کنند...‌ 📚کافی،جلد5‌ @yek_talabe113