این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود
خورشیدی و نگاه مرا میکنی سفید
میخواستم ببینمت اما نمیشود
شمشیرتان کجاست؟ بزن گردن مرا
وقتی که کور شد گرهی وا نمیشود
یوسف! به شهر بیهنران وجه خویش را
عرضه مکن که هیچ تقاضا نمیشود
اینجا همه منند، منِ بی خیالِ تو
اینجا کسی برای شما ما نمیشود
آقا جسارت است ولی زودتر بیا
این کارها به صبر و مدارا نمیشود
تاچند فرسخی خودم ایستادهام
تامرز یأس، تا به عدم، تا نمیشود
میپرسم ازخودمغزلیگفتهایولی
با این همهردیف، چرا با نمیشود؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@yek_talabe113
عشق❤️ یعنے🙊:
آقـات با دستـ👐ـاے پُر محبتش چادرتو دُرست ڪنہ🙈
#یار_جان💍❤️😍
@yek_talabe113
#همسر_طلبه_من😍
🍃🌸 کاش این بهار🌱
خدا
خدایی را در حقم تمام کند😌
و
تو را تمام و کمال💍
به من عیدی بدهد😍🙈🌸🍃
#اللهم_الرزقنا_زوجا_صالح
@yek_talabe113
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سی_و_چهارم
خوب حالا از من میخواد به مامان اینا بگم؟
- هم بگی هم راضیشون کنی چون بدون رضایت اونا نمیره
آهی کشیدم و گفتم باشه
- خوش بحالش
خوش بحال کی علی
- اردلان
چیزی نگفتم، میدونستم اگه ادامه بدم به رفتن خودش میرسیم
بارها دیده بودم با شنیدن مداحی درمورد مدافعان حرم اشک توچشماش
جمع میشه
همیشه تو مراسم تشییع شهدای مدافع شرکت میکرد و...
برای شام برگشتیم هتل
تو رستوران هتل نشستیم چند دقیقه بعد زهرا و اردلان هم اومدن
- به به عروس دوماد روتونو ببینیم بابا کجایید شما
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:علیک السلام آقا اردلان
- إ وا ببخشید سلام
علی با ایما اشاره به اردالان گفت که به من گفته
اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جان ببینم چیکار میکنی دیگه
زدم به بازوش وگفتم و چرا همه ی کارهای تورو من باید انجام بدم
خندید و گفت:چون بلدی
برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضی اردلان بره
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دستم گرفتم جلوی دهنمو گفتم:جل الخالق
باشه من به مامان اینا میگم ولی عمرا قبول نمیکنن
مامان اینا وارد سالن شدن
اردلان تکونم داد و گفت:هیس مامان اینا اومدن فعلا چیزی نگیا...
خیله خوب..
موقع برگشتن به تهران شده بود نمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلی
سخت بود اما چاره ای نبود...
بعد از یک هفته قضیه ی رفتن اردالان رو به مامان اینا گفتم
مامان از حرفم شوکه شده بود زهرا روصدا کرد
زهرا تو قبول کردی اردلان بره؟
زهرا سرشو انداخت پایین و گفت بله مامان جان
یعنی چی که بله وای خدایا این جا چه خبره حتما تنها کسی که مخالفه
منم در هر صورت من راضی نیستم به اردلان بگو اگه رضایت من براش
مهم نیست میتونه بره بعدشم شروع کرد به گریه کردن
دستشو گرفتم و گفتم: مامان جان چرا خودتو اذیت میکنی حالا فعلا که
نمیخواد بره اووووو کو تا دوماه دیگه.
_ چه فرقی میکنه بره ی بلایی سرش بیاد من چه خاکی بریزم تو سرم.الان
وضعیت این پسر فرق میکنه زن داره ،اول زندگیشه.
مادر من اولا که کی گفته قراره بالایی سرش بیاد دوما هم خودش راضی هم
زنش جای بدی هم که نمیخواد بره...
خالصه یه چیزی من میگفتم یه چیزی زهرا بابا هم همینطوری نشسته بود
و به یه گوشه خیره شده بود و حرف نمیزد
_ اما مامان راضی نمیشد که نمیشد
یه هفته هم بابت این موضوع با هیچکدوممون حرف نمیزد.
هر چقدر اردالان و بابا باهاش حرف میزدن کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم به
بد شدن حال مامان ختم میشد.
_ اون روزا اردلان خیلی داغون بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد
هممون هم میدونستیم که بدون رضایت مامان نمیره.
دوهفته گذشت ما هر کاری میتونستیم برای راضی کردن مامان کردیم
حتی علی هم با مامان حرف زد.
_ یه روز بعد از نماز صبح مامان صدامون کرد که بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور که رو سجاده نشسته بود و
تسبیحش دستش بود
آهی کشید و با بغض به اردلان نگاه کرد و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت....
و قطره ای اشک از چشماش روگونه هاش افتاد
هممون شوکه شدیم.
_ اردلان دست مامانو بوسید، بغلش کرد و زد زیر گریه
از گریه اونها ماهم گریمون گرفته بود .
همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم:خوب دیگه بسته فیلم هندیش
نکنید.
_ اون دوماه به سرعت گذشت و اردلان دو هفته بعد از عروسیش رفت
سوریه
هیج وقت اون روزی که داشت میرفت و یادم نمیره
مامان محکم اردلان رو بغل کرده بود گریه میکرد
من هم دست کمی از مامان نداشتم باورم نمیشد اردلان داره میره.
میترسیدم براش اتفاقی بیوفته.
اما زهرا خیلی قوی بود و با یه لبخند همسرشو راهی کرد به قول خودش
علاوه بر این که همسر اردلان بود همسفرش هم بود
خیلی محکم و قوی بود وقتی ازش پرسیدم چطوری تونستی راضی به
رفتن اردلان بشی؟ لبخندی زد و گفت همه چیزم فدای حضرت زینب...
@yek_talabe113