روزی عده ای از چرچیل خواستند که سیاست را برای آنان تعریف کند. چرچیل از آنها خواست تا خروسی بیاورند. سپس دایره ای کشید و خروس را در آن انداخت و گفت خروس را بدون آنکه از دایره خارج شود بگیرید. هر چه تلاش کردند نتوانستند و خروس از دایره بیرون میرفت. آخر از چرچیل خواستند که این کار را خود انجام دهد.
چرچیل خروسی دیگر کنار خروس اول گذاشت و این دو شروع به جنگیدن کردند!
آنگاه چرچیل دو خروس را از گردن گرفت و بلند کرد ، و در پاسخ گفت این سیاست است. و آن همان سیاستیت که انگلستان قرنهاست از آن بهره میبرد ...
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
به شهلای دو چشمان قشنگت مست و مدهوشم
تو را بر جان جدّت عینــــــــــــک دودی بزن لطفا...(:
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
من عاشق چشمت شدم
شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین،
شاید کمی هم کیشتر
#افشین_یداللهی
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
•••┈✾~😁~✾┈•••
تو یک پیاده نظامی،نمی شود حتی
به اسب قیمتی پادشاه فکر کنی
بدان که بازی شطرنج را نخواهی برد
مگر سفید بچینی،سیاه فکر کنی!!
#محمد_حسین_ملکیان
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══
⟬میخواهم شبـها
ماه را بہ آغوشٺ بدوزم✨
ٺا چشمانٺ👀 درٺاریڪےِ شب گم نشوند
وسٺاره ها را بہ پیراهنٺ بند بزنم
ٺا باهر ٺپشٺ چشمڪ بزنند... !
میخواهم درڪوچهے عطرٺ
شب را جا بگذارم
ٺا صبحم در آغوشِ ٺو بخیر شود♥️⟭ ❥
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
1_9477284683.mp3
9.07M
تو انقدر دیر کردی که
یکی جاتو گرفت واسم !☔️🚶🏾♂
شادمهر
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
کریمخان زند از دیار مالمیر ایذه میگوید:
در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بینظیر هستند و در شجاعت کمنظیر!
در لشکرکشی به آن دیار به مالمیر رسیدیم، شب شد و در دامنهی کوهی اردو زدیم
شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم.
در میانهی کوه آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد.
با یکی از همراهان بدانسوی رفتیم.
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است،
نشستهی آن به قد یک انسان معمولی بود.
کلاهی بر سر داشت که به تاج شاهی شبیه بود.
کلاهش نظرم را گرفت،
سلامش دادیم، جواب داد،
بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد.
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است!
بهمزاح به او گفتم کلاهت به تاج ما میماند!
نگاهش را متوجهم کرد و گفت:
*کلاه من از اصالت است و تاج شما از قدرت!*
کنایهاش رنجورم کرد.
خواستم انتقام بگیرم،
به او گفتم:
پس مرا میشناسی و از جا بر نخاستی؟
با لبخند گفت:
نشستهام که چون تویی برخیزد، مرا بیلیست و تو را شمشیری!
بسیار پخته سخن میگفت که جای جسارت به او باقی نبود.
از احوالش پرسیدم و اینکه قدرت ما را چگونه میبیند؟
گفت:
مردمان این دیار کشاورزند و سر به کار خود دارند ولی اگر کسی به نانشان حمله کند به جانش حمله خواهند کرد!
در کلامش تهدید بود.
با نیشخندی گفتم:
صبح معلوم میشود.
همان خنده را تحویلم داد و گفت:
صبح معلوم میشود.
لختی نشستیم و از کاسهی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم.
شب از نیمه گذشته بود که به خواب رفتیم.
صبح همهمهی سپاه مرا بیدار کرد.
از دربان پرسیدم:
چه خبر شده؟
پریشان گفت:
آقا اسبان سپاه را بردهاند.
از خیمه بیرون زدم،
کفشی برای پوشیدن نبود، کفش و سلاح را هم برده بودند!
با سپاهیان با پای برهنه به سمت روستایی روان شدیم
بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود.
چون گدایان و درماندگان سراغ خانهی کدخدا گرفتیم.
به درب خانه که رسیدیم دروازهی چوبینش باز بود
خانهباغی وسیع که پر از درختان میوه بود ولی از میوه خبری نبود.
در ایوان خانهای در آخر باغ مردی ایستاده و خیرمقدم میگفت:
بفرمایید.
تعدادمان زیاد بود، من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابهی مسی پر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت.
مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنار جوی آبی که از میان باغ میگذشت دست و صورت بشویند.
سپاه، مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
گویی از قبل سالنهای آن امارت برای پذیرایی آماده بود.
در محوطهی باغ هم فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود.
از من و از سپاهیانم بهخوبی پذیرایی شد.
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک میشد.
به کدخدا گفتم مرا میشناسید؟
نگاهی کرد و گفت:
اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر میشناختم، ولی با این سپاهی که به همراه داری میشود شناخت!
آنها سخنشان را با هنر بیان میکردند!
مرا ، شاه بیتاج خطاب کرده بود!
کلامش را خوب میفهمیدم ولی با مهماننوازیای که کرده بود شرم داشتم که او را برنجانم. گفتم:
شما که این همه لطف کردهاید کلاهی هم بدهید.
دست بر سینه برد و با احترام گفت:
*کلاه ما برای شما بزرگ است تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد!*
از کنایهی بزرگی کلاهشان برای من به خشم آمده بودم ولی از تاج پیشکشی شرمنده!
این مردمان در کلام و مقام بینظیر بودند.
وقتی آماده برای رفتن شدیم همهی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم.
گیوهی خاصی که جلوی پای من گذاشتند، کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت میبرد.
تکبر از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد!
آوردهاند که به همین سبب کریمخان زند لقب «وکیلالرعایا» را برای خود برگزید!
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
زمین دارالمجانین شد،عزیزم روسری سر کن
برای دلبری کردن دو تار موت هم کافیست
#کمال_الدین_علاالدینی
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
اطراف نگاهت، مژهٔ ناز نمیخواست
یک شیشه عسل، این همه سرباز نمیخواست
#محمدتقی_عزیزیان
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾