🌺🍃
با جرعه ی شعر تو جهان شهر غزل شد
از عطر رخت گل دهد این دفتر و دیوان
من نوش کنم از نگه مست تو شهدی
تو شعله ی عشقی به دلم زلف پریشان
🪶محدثه اصغرنژاد
#عضوکانال
تشکر میکنم از خانم اصغر نژاد شاعر خوب و خوش ذوق اهل تبریز که برای کانال یک جرعه شعر این شعر زیبا رو گفتن، انشاالله قلمشون نویسا باشه
❉্᭄💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
نمازم را قضا کردی زبس درگیرتم هرآن
دورکعت شعر بنویسم برایت در قضای آن
#عبادی_طارمی
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
اونجاکه سینا عباسی میگه:
مهمان دلم باش، دلم جای بدی نیستاین خانه به غیر از تو سرای احدی نیست ❉্᭄͜͡💚𝄞 @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾ ═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
داستان کوتاه📚📚📚
قصهی عشق ❤️
در روزگاران قدیم، جزیرهای دورافتاده بود که همهی احساسات، در آن زندگی میکردند: شادی، غم، دانش، عشق و بقیهی احساسات.
روزی به همه اعلام شد که جزیره، در حال غرق شدن است؛ بنابراین، هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند؛ اما عشق، تصمیم گرفت که تا لحظهی آخر، در جزیره بمانَد. زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود، عشق قصد کرد تا برای نجات خود، از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان، او از ثروت که با کشتیِ باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود، کمک خواست.
- ثروت، مرا هم با خود میبری؟ ثروت جواب داد: نه نمیتوانم. مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق است. من هیچ جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا، در حال رد شدن از جزیره بود، کمک بخواهد.
- غرور، لطفاً به من کمک کن.
- نمیتوانم عشق. تو خیس شدهای و ممکن است قایقم را خراب کنی.
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود، درخواست کمک کرد.
- غم، لطفاً مرا با خود ببر.
- آه عشق، آن قدر ناراحتم که دلم میخواهد تنها باشم.
شادی هم از کنار عشق گذشت؛ اما چنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان، عشق صدایی شنید:
- بیا عشق. من تو را با خود میبرم.
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود چقدر به ناجی خود مدیون است، از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود، پرسید:
- چه کسی به من کمک کرد؟ دانش جواب داد: او زمان بود.
- زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟ دانش، لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
- چون تنها زمان، بزرگی عشق را درک میکند.
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
اگرچه مرحمتش مرهم است و دلداریست
بگو طبیب نکوشد که زخم من کاریست
به یک نگاه سپردم دل و ندانستم
که شیوه تو و چشم تو مردم آزاریست
چگونه خانه و میخانه را تمییز دهم
منی که خونِ دلِ تاک در رگم جاریست
هزار یوسف مصری به سکهای بستان
بساطِ شهر پر از دلبرانِ بازاریست
برای ما که پر و بال خویش را چیدیم
رها شدن زِ قفس اولِ گرفتاریست
#هادی_محمدحسنی
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
راهِ دور و قسمت و این ها بهانه بود و بس
کفتری که جلد باشد راه پیدا میکند
#مجتبی_دهدشت
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
نه بعد از تو خودم را میشناسم
نه یار و همقدم را میشناسم
در این آشفته بازار غریبی
فقط تکرار غم را میشناسم
# بداهه از بانو صفیه_قومنجانی
#عضوکانال
❉্᭄💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رنـج باعث رشـده!
این جمله رو قبول داری یا نه؟
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
و یه چکیدهی طلا
از جناب +بیدل دهلوی که بهترین درسه..
اندکی فهمیدن از بسیار گفتن خوشتر است...
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
دلم گرفته از این سیبهای ممنوعه
کمی برای تنوع، انار می خواهم...
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
#داستان_تاریخی
در سال ۱۹۲۲ گروهی از دانشمندان به بخش بیمارستانی دانشگاه تورنتو رفتند که در آن کودکانی، به دلیل عوارض حاد دیابتی، در کما به سر میبردند و در حال مرگ بودند.
در اتاق پر بود از والدینی که در کنار تخت فرزندان خود نشسته بودند و منتظر مرگ ناگزیر آنان بودند.
بعد، دانشمندان از تختی به تخت دیگر رفتند و شروع به تزریق دارویی جدید به آنان کردند.
وقتی تزریق به آخرین کودکی که در کمای دیابتی بود انجام شد، نخستین کودک از کما بیدار شد و بعد همهٔ کودکان یکی پس از دیگری بیدار شدند.
اتاقی که پیشتر مکانی برای مرگ و اندوه بود، پر از شادی و امید شد.
این دارو «انسولین» نام داشت.
کمی بعد بنتینگ، کالیپ و بست، پزشکانی که انسولین را کشف کردند، حق امتیاز آن را به قیمت یک دلار به دانشگاه تورنتو فروختند.
دکتر بنتینگ گفت: «انسولین متعلق به من نیست، متعلق به تمام جهان است.»
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
اونجاکه جناب سعدی میگه:
با من، هزار نوبت اگر دشمنی كنی ؛ای دوست !همچنان دلِ من مهربانِ توست ❉্᭄͜͡💚𝄞 @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾ ═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
بپوشان چشمهایت را ز دید مردمان جز من
نگاهت مال من باشد دگر حرفی نخواهم زد
کیان نوبهار🍬
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطرهی آبم که در اندیشهی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
#فاضل_نظری
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
حاج احمد عابد معروف به مرشد چلويى پيرمردى بود كه در بازار تهران مغازه چلوكبابى داشت...
او به اندازه وسعِ خود به نيازمندان وجه نقد ميداد و به شاگردانِ مغازههايى كه از طرف صاحبكار خود ميامدند تا براى آنان غذا بخرند به طور رايگان غذا ميداد...
به مرور اطرافيان، كراماتى از او ديدند و متوجه شدند او از اولياى خداست؛ كمكم اين خبر پيچيد و به يكى از علماى شهر رسيد؛ آن عالم تصميم میگيرد تا به چلوكبابى مرشد برود و او را از نزديک ببيند...
آن عالم وارد مغازه مرشد كه شلوغ هم بود شد، سر ميزى نشست و غذايى سفارش داد و مرشد را زير نظر گرفت...
او مرشد را ديد كه خود با ملاقهاى از روغن، ميان ميز مشتريها میرود و براى هر كس كه ميخواهد روغن اضافه بر روى برنجش میریزد...
آن عالم با خود انديشيد كه مگر میشود شخصى اينقدر سرش شلوغ باشد و از اوليای خدا هم باشد! در اين فكر بود كه مرشد از كنار ميز او رد شد و در گوش او گفت:
«مهم نيست كه سرت شلوغ باشد،
مهم اين است كه دلت شلوغ نباشد...»
#حکایتهای_شنیدنی
❉্᭄͜͡💚𝄞
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══