دادیم به حکاک عقیق دل و گفتیم
حک کن به عقیق دل ما حضرت زهرا
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
با خودت خوب رفتار کن... - با خودت خوب رفتار کن....mp3
3.7M
📻 رادیــــــو جرعــــ🌿ــــه
🍁 یکشنبه ۲۶ اذر ۱۴۰۲
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
مردی گاو خود را برای فروش به شهر برد. چند نفر که با هم شریک بودند، با حیلهگری میخواستند گاو او را از چنگش در بیاورند، و قرار گذاشتند هرکدام از راهی بیاید و به او بگوید: این بز را چند میفروشی؟
حیلهگر اولی آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: قیمت این بز چقدر است؟ مرد ناراحت شد و گفت: مگر کوری؟ این گاو است، بز نیست.
حیلهگر دوم از مسیر دیگری آمد و گفت: ای آقا! این بز فروشی است؟ مرد گفت: این گاو است بز نیست.
سومی هم نزدیک آمد و همین حرف را زد.
مرد با خود فکر کرد: نمیشود سه نفر مختلف، هر سه اشتباه کنند، شاید این که به نظر من گاو است، بز باشد.
چهارمین فرد از راه رسید و گفت: مگر قصد فروش این بز را نداری، چرا آن را نمیفروشی؟
مرد که به شک افتاده بود گاو را به عنوان بز و به قیمت بسیار پایین فروخت.
از آن زمان به بعد ضرب المثل بزخری کردن به کنایه از «کم جلوه دادن قیمت یک کالا» رایج شد.
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
تو از حزب سیه چشمان، من از کابینه ی عشقم
به بادم میدهد اخر خیال یاد چشمانت
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
در توهزار مزرعہ ی خشخاش تازہ است
آدم بہ چشم های تو معتاد مۍشود
#آرش_پورعلیزاده
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
💢چند روزی بود حکیم ابولقاسم فردوسی اندوهگین بنظر می رسید، این حال او را قبل از همه همسرِ همدل و غمخوارش احساس می کرد ولی هرگز به خود اجازه نمی داد درباره حالات حکیم کنجکاوی کند اما چون اندوه استاد روزهای دیگر هم ادامه یافت دل به دریا زد و پرسید
ابولقاسم تورا چه پیش آمده که اینچنان اندوهگینی؟ هرگز تورا چنین ندیده بودم، حتی زمان مرگ پسرمان قاسم...
حکیم نگاه اندوهباری به همسرش انداخت اما چیزی نگفت، ساعتی که گذشت بهتر دانست برای اندوهش شریکی پیدا کند، گفت: تصمیم گرفته ام به زندگانی رستم خاتمه دهم!
بانو بی اختیار فریاد کشید، چرا؟ تو که همیشه میگفتی ایرانزمین دشمنان فراوان دارد و رستم باید کارهای بسیار بزرگی برای وطنش انجام دهد؟!
فردوسی همچنان ساکت بودو بانو بیش از آن پرسش نکرد و پیش خود گفت هر وقت لازم باشد خودش همه چیز را خواهد گفت غم جانکاه بی آنکه کم شود به جان بانو افتاد
اشک از چشمانش سرازیر شد
فردوسی قبل از همه اشعار شاهنامه را برای همسرش می خواند و او با همه قهرمانان بزرگ آن کتاب آشنا بود... رستم، اسفندیار، بیژن، منیژه، سیاوش، ایرج، تور و حتی اشکبوس و گرسیوز و ...
به این سبب با آنکه حکیم گفته بود این راز را با کسی در میان نگذارد
چند روز بعد همه مردم شهرک پاژ و شهر طوس از آن اگاه شدند و هنوز یک هفته سپری نشده بود که عده ای از جوانان ایراندوست طوس به خانه استاد رفتند
آنها ماهی یک یا دوبار در خانه حکیم جمع می شدند و استاد آخرین سروده های خود را می خواند و همگی با شور و اشتیاق درباره پهلوانان و حوادث شاهنامه بحث و گفتگو می کردند
اینبار اما جوانان اندوهگین و ساکت نشستند
مرگ رستم چیزی نبود که بتوان از آن آسان گذشت ، سرانجام یکی از آنها اجازه صحبت خواست:
استاد شنیده ایم قصد دارید جهان پهلوان رستم نامدار را از صحنه روزگار محو کنیداما نتوانست کلامش را تمام کند، بغض گلویش را می فشرد
استاد که از آغاز با دیدن چهره جوانان به همه چیز پی برده بود گفت:
برای اینکه فکر می کنم زمانش فرا رسیده است، جوانان التماس کردند نه استاد...
رستم را نکشید، هنوز کارهای بسیار مانده که او باید برای ایران انجام بدهد
این را خودتان گفتید و بارها تکرار کرده اید
--آن روز آنطور فکر می کردم اما امروز به این نتیجه رسیده ام که بهتر است رستم هر چه زودتر جهان ما را ترک کند.
جوانان روا ندانستند با استاد بحث کنند
مغموم و دلشکسته خانه را ترک کردند.
دو سه هفته بیشتر از این دیدار نگذشته بود که چند تن از بزرگان خراسان از فردوسی رخصت دیدار خواستند.
پرسیدند: این روزها خبری خراسانیان را سخت اندوهگین کرده و اگر به تمام ایرانزمین برسد همه ی مردم را عزادار خواهد کرد
آیا راست است که می خواهید به زندگی جهان پهلوان رستم زابلی پایان دهید؟
فردوسی با صدایی که گویی سنگینی غم هفت آسمان بر آن فشار می آورد گفت:
درست میگوئید مدتی است که به این نتیجه رسیده ام زمان مرگ رستم فرا رسیده است.
چند ساعتی مجلس ادامه داشت از یک سو تمنا و سوی دیگر امتناع...
بزرگان خراسان که می دانستند استاد در سالهای پایانی عمر دچار نابسامانی در کار معیشت شده با این اندیشه که استاد می خواهد کتاب بزرگش را زودتر تمام کند و با اهدای آن به پادشاه صله بگیرد پیشنهاد بذل مال کردند
اما فردوسی نپذیرفت.
مدتی گذشت از مرگ رستم خبری نشد
بسیاری از مردم امیدوار شدند
روزی فردوسی از اتاق رزم بیرون آمد
اتاقی آراسته به سلاح های جنگی که فردوسی اشعارش را در آنجا می سرود.
بانو بعد از مدتی دراز در چهره استاد آثاری از آرامش مشاهده کرد و می دانست حکیم در همه این مدت در اندیشه سرنوشت رستم است. پرسید چه شد؟
رستم در چه حال است؟
فردوسی آرام و شمرده پاسخ داد
رستم کشته شد.
--به دست پهلوانی دلاور تر از خودش ؟
+ نه، به دست یک بد اندیش زبون و حیله گر
به دست برادر ناتنی اش شغاد، درون چاهی پر از نیزه و شمشیر...
- و رخش رستم اسب وفادارش؟
+ او هم در کنار تهمتن جان سپرد
و برای اینکه بانو آرامش پیدا کند افزود:
اما رستم در آخرین لحظات زندگی، شغادِ بد نهاد را با تیری که به سویش رها کرد به درخت دوخت
بانو آهی کشید و برای "نخستین بار اعتراض کرد و گفت: نمی شد رستم کشته نشود؟
آخر او ۶۰۰سال زیسته بود و می توانست سالهای دراز دیگر زنده بماند
فردوسی می دانست در وجود همسرش چه می گذرد، تصمیم گرفت راز مرگ رستم را فاش کند:
من پیر شده ام و پایان عمرم نزدیک است
بیم آن دارم بعد از من سرنوشت رستم به دست شاعرانی درمانده یا چاپلوس بیافتد و آنها به طمع صله او را به خدمت فرمانروایان ظالم و ستمکار در آورند
از این رو رستم را کشتم
✍دکتر علی بهزادی
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
🌼 سلام صبح و
🧡خنده ام تحویل شما
🌼 خورشـید نثار تان
🧡 به یک قــاب طلا
🌼 زیباست نفس کنار
🧡شما هم نفســان
🌼صبحانه فقط عشــق
🧡 بنوشید و دعـا ...
🌼صبحتون شاد و دلپذیر
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
الهی
دراین ظهر زیبا🦋
سایه خدابرسرتون🌺🍃
سلامتی بروجودتون
سرسبزی درخانه هاتون
سخاوت خدا درمالتون
سرنوشت نیکو در عمرتون
سبد سبد🌹
سنبل در دستتون❣
سیب خنده رو لباتون باشه🌺🍃
ظهرتون بخیر و دلچسب 😋🎊
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾