.
گاهی هَم آدَم دِلَش ضَعف میرَوَد بَرایِ..
یِک بوسِه،
یِک آغوش،
یِک فَدایَت شَوَم،
یِک دوستَت دارَم بی مُقَدَمِهَ...💓
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
پُل ‹صَــــراط› مَن
تار ‹مـــــویِ› توست
اَز آن کِه ‹بِـــــگذَرم›
با لَبت ‹قـــــیامَت› هاست..♥️🕊
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
وقتی که می چکد غزل از گوشهء لبت
یک جرعه شعر حال مرا خوب می کند
#حمید_بیرانوند
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
💢#ملانصرالدین را بیشتر بشناسیم
تقریبا همه ما داستان های *طنز ملا نصرالدین* را شنیدیم اما شاید ندونیم که *ملانصرالدین یک معلم اندیشمند بوده است.*
تولد۱۸۶۶میلادی،مطابق ۱۲۴۴ شمسی وفات ۱۹۳۲میلادی برابربا۱۳۱۰شمسی دارفانی را وداع گفت۰
🔴 13دیماه مصادف است با سالگرد خاموشی *زنده یاد جلیل محمدقلی زاده(ملا نصرالدین)، روشنفکری که صد سال از زمان خودش جلوتر بود. جلیل محمد قلی زاده* در سال۱۸۶۶ میلادی مطابق با۱۲۴۴شمسی در شهر نخجوان آذربایجان چشم به جهان گشود، پدرش مشهدی حسینقلی از شهر خوی آذربایجان به نخجوان مهاجرت کرده و به شغل معماری مشغول شده بود. جلیل بعد از اتمام تحصیلات خود ابتدا در شهر گوری که الان جزو کشور گرجستان است به شغل معلمی روی آورد و همزمان هم شروع به نوشتن نمایشنامه نمود. در سال ۱۸۹۷ از معلمی کنار کشید و ۵ سال به عنوان مترجم در ادارات دولتی کار کرد. در سال ۱۹۰۳ بعد از فوت همسر و پدر و مادرش به تفلیس نقل مکان نمود و با روزنامه های روسی این شهر و همچنین باکو با نوشتن مقاله همکاری کرد. در سال ۱۹۰۶ نشریه هفتگی و طنز ملانصرالدین را پایه گذاری نمود که در مدت کوتاهی آوازه این نشریه و مقالات آن، دنیای ترک و مسلمان را درنوردید. *جلیل محمد قلی زاده* در *ملانصرالدین* با جهل و خرافات و تعصب مذهبی مبارزه مینمود و سعی میکرد مردم ستم دیده را با حقوق پایمال شده خود آشنا کند. بعد استقرار حکومت بلشویکها در آذربایجان شمالی محمد قلی زاده انتشار ملانصرالدین را به مدت یکسال در تبریز ادامه داد و بعد از یکسال به دعوت رییس جمهوری سوسیالیستی آذربایجان نریمان نریمانف، به باکو رفت و در آنجا فعالیتهای فرهنگی و انتشار ملانصرالدین را ادامه داد.
جلیل محمد قلی زاده بعد از فوت دو همسر اولش برای بار سوم با یکی از نوادگان خانهای قاراباغ به نام حمیده خانم جوانشیر ازدواج کرد که از این ازدواج صاحب دو پسر شد.
جلیل محمد قلی زاده وقتی دید کنترل نشریه ملانصرالدین از دستش در رفته ادامه انتشار آنرا در سال ۱۹۳۱ متوقف کرد و بعد از یکسال درسال۱۹۳۲میلادی( ۱۳ دی ماه ۱۳۱۰) در اثر سکته قلبی درگذشت
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
🌸🍃🌸🍃
#دخترک_تیزبین
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد
که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد
پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد
و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد
و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم
دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود
و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود
اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد
او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت
و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود
وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!
اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم
معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت
و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است
در آخرین لحظات هم راهی وجود دارد که ما باید آنرا ببینیم...
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
لبم یادِ لبت افتاد دلم در سینهام لرزید
نبودی آتشِ سیگار فقط حالِ مرا فهمید...
نشستم دورِ هرچیزی بهجز تو خط کشیدمتا
بفهمی عاشقت هستم بدونِ ذرهای تردید...
نبودی و نبودی و نمیآیی و من هستم
همیشه زیرِ بارانی کهبعد از رفتنت بارید...
ببین باران کهمیآید کمیکمتر هوایی شو
تصور میکنم مستی شبیهِ شاخههایِ بید...
تَوَهُم میزنم بادی کهدر کوچه تو را بویید
برایِ مردم آزاری نمکبر زخم من پاشید...
حسادتچیزِ خوبینیستولی ازتو چهپنهانکه
دلماز نقشِپروانه بهروی سینهات رنجید...
محاسنرا نمیخواهم کشیدم تیغ بر صورت
خودمدیدمکهچشمانتبهریشِعاشقتخندید
صبورم سالمم تنها سرِ شبها خودآزارم
لبتخندانخیالتتخت،سرمباقرصهاخوابید.........
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
آن دست که بالا تر از آن دست دگر نیست
دستی است که جا در کمر یار نماید
#حزین_لاهیجی
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
💙❄️
قشنگے زمستون بـہ اینـہ که...
نـ؋ـساتم میشـہ دید
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾