یک استکان طراوت گلهای تازه دم
یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو
هر چار فصل دامن چل تکه ات بهار
هر هفت روز هفته دلم مبتلای تو... 💙
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
صبح، یعنی غزلی،
رنڪَ پریشانی عشق
فرصتیناب، پراز بوسهےپنهانی عشق
چشـم ، بر باد صبــا
و نفس آبی اشڪ
صبحیعنیڪَذرےبردلبارانیعشق....
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
.
🍂 فقط چند روز مانده تا بی مهری
🌼 اما "مهر" را بر سر "آبان" بگذار،
🍂 "مهربان" میگردد
🌼 من تو را با همهی مهر، به آبان دادم...
🍂 مهربان باش که پاییز، بهارت گردد 🪴
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
خانه های آنچنانی را ولش کن عشق من
مَسکَنِ مِهر من آغوش پر از احساس توست
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به زغالفروشی افتاد.
مرد زغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن زغال از خاکه زغالها بود و در نتیجه گرد زغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. زغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بودهای؟»
زغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
زغالفروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
زغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است.
پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»🌺
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
،
شب ، پایان نیست...
آغاز دلدادگی ست...
دروازه دلت را بگشا تا فراوانی خداوند بر تو آشکار گردد
شبتون بخیر💫💫
𝄞⃟♥︎
@yekjoreyshaer. 🦋
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾