eitaa logo
یک جرعه‌ شعر🖊️
336 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
739 ویدیو
9 فایل
📌اندڪۍ شعࢪ بخوان حالت اگࢪ بهتࢪ نشد دࢪ طبابت حڪم ابطال مࢪا صادࢪ بڪن... باشد که در محضر شما صاحبدلانِ سخن سنج، جمال زیبای شعر و ادب را به تماشا بنشینیم و از چشمه سارِ زلالِ آن، جرعه‌ای نیوش کنیم. در محفل ما، شعر سخن میگوید https://eitaa.com/MOUSAVIMOTLAG
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چون صاعقه در کوره بی صبری‌ام امروز از صبح که برخاسته‌ام ابری ام امروز . 👑 ⁦ 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
یادم ‌آمد هر روز صبح، قبل از هر کاری یک تماس هرچند کوتاه میگرفتی و میگفتی: روزی که با صدای تو شروع نشود اصلا جزو روزهای عمر آدمی نیست! و من هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت می شدم، هر روز بیشتر چشمانم برق میزد، هر روزِ خدا برای داشتنت لحظه شماری میکردم.. غرق در این افکار، آلارم گوشی به صدا درآمد... عزیزٍ روزهای دورم، می دانی چند سال است که زنگ ساعت جای صدایت را گرفته است؟ و من هر روز صبح با شنیدنش از نو ، می میرم! هر روز سوی چشمانم کمتر می شود، و هر روزِ خدا آرزو میکنم نباشم.. من چندین سال است زندگی نکرده ام، تو چطور؟ 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
مَست شد خواست که ساغَر شِکَنَد،عهد شکست فرقِ پیمانه و پیمان زِ کجا دانَد مَست؟!... 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
تغییر کن... - @mer30tv.mp3
5.21M
صبح جمعه 20 بهمن۱۴۰۲ 📻 رادیـــو جرعــــ🌿ـــــه 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم. پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند. آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!! برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقید به نماز اول وقت باشد. بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند، من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم! و اوهم قضیه نماز و مرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد... درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!! روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم... آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم... رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد... گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.! به خودم گفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش کرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!! حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پیرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟ گفتم:چه شرطی وبرای چی؟ شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسر وقت اذان بخوانی.! متعجب شدم که او قضیه مرا ازکجا میدانست!؟ کمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد... خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.! همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!! منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.! اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند سردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.! درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم. چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز.. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!! اگرعصبانی میشد یا عمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود... نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم : قربان درخدمتگذاری حاضرم شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و... رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت: مردیکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.! بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!! ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم.... (خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان) 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌صد هزاران بیت خواندم موبه‌مو از سوبه‌سو هیــچ دیـوانی نـدارد ، شـعـر چـشـمان تـو را.. ـ راحم تبریزی 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
آنقدر ترسيـــــــده‌ام از اين همه عشــــــق دروغ...! تا به گوشم ميخورد "من دوستت..." كر ميشوم ـ محسن همزه 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
حواسم پرت چشمان تو در لای کتاب و درس و هی خط می‌کشد دور تو را هر لحظه پرگارم ـ شروین دخت سپهری 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
درسخوان بودم ولی کنکور عشقت سخت بود تست‌ هایش در کتاب گاج هم پیــــــــــــــدا نشد ـ ایمان صابر 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
دل رفت و عمر رفت و روان رفت و بعد از این ماییم و آهِ سرد و لبِ خشک و چشمِ تر 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
یک بوسه از رُخت ده و یک بوسه از لبت تا هردو را چشیده بگویم کدام به! 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
دلم خوش است می‌آیی تو هم به دیدارم مگر سفارش اسلام رفت و آمد نیست؟! 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
رنگِ مشکى عاملى شد، جذبِ یکدیگر شویم پس عزیزم ریش مى‌ آیـد به من، چادر به تو 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
عاشق شدن و صبور بودن ،تـا کی؟ در سایه به فکر نور بودن ،تا کـــــــی؟ آقــــا تو ببخش من زبانم تنـــــد است هی منــتظر ظــــهور بــــودن، تــــا کی!؟ ( عضو خوب کانال) 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
انسان دو دهان دارد: یکی گوش که دهان روح است و دیگر دهان که دهان تن او است. این دو دهان خیلی محترم‌اند. انسان باید خیلی مواظب آن‌ها باشد. یعنی باید صادرات و واردات این دهنها را خیلی مراقب باشد. آن‌هایی که هرزه خوراک می‌شوند، هرزه‌کار می‌گردند. کسانی که هرزه‌شنو می‌شوند، هرزه‌گو می‌گردند. وقتی واردات انسان هرزه شد، صادرات او هم هرزه و پلید و کثیف می‌شود. یعنی قلم او هرزه و نوشته‌هایش زهرآگین خواهد شد. امیرالمؤمنین, فرمود: عمل نبات است و هیچ نبات از آب بی‌نیاز نیست و آب‌ها گوناگون‌اند. هر آبی که پاک است، نبات آن هم پاک و میوه‌اش شیرین خواهد بود؛ و هر آبی که پلید است، نبات آن هم پلید و میوه‌اش تلخ است خودِ عمل، حاکی است که از چه آبی روییده شده است. ✍🏻آیت الله حسن زاده آملی مجموعه مقالات، ص 121-122 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 تصور کنید، مردی که همسرش به شدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک داروی بسیار گران قیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای قرض گرفتن ندارد. به سراغ دارو فروش می رود و التماس می کند. به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان وام یا قرض به او بدهد. دارو فروش به هیچ وجه راضی نمی شود. به هیچ وجه. حالا مرد ما دو راه دارد. یا دارو را بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش باشد. مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ نجات می دهد. پلیس شهر او را دستگیر می کند. کلبرگ، روانشناس و نظریه پرداز بزرگ قرن بیستم، با طرح این داستان از مردم خواست به دو سوال جواب دهند: 1- آیا کار آن مرد درست بود؟ 2- آیا برای این دزدی، مرد باید مجازات شود؟ چرا؟ داستان معروف کلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید. وی پس از طرح آن گفت از روی جوابی که می توانید به این سوال بدهید من می توانم میزان هوش و شعور اجتماعی شما را تشخیص دهم و مهمترین قسمت این سنجش، پاسخ به سوال "چرا" در سوال دوم بود. هر کس جواب متفاوتی می داد. حتی سیاستمداران بزرگ دنیا به این سوال پاسخ دادند: -آری، باید مجازات شود، دزدی به هر حال دزدی است. - زیر پا گذاشتن مقررات، به هر حال گناه است. فارغ از بیماری همسرش. - کار آن مرد درست نبود اما مجازات هم نشود. زیرا فقیر است و راهی نداشته. اما هنگامی که از گاندی این سوال را پرسیدند، پاسخ عجیبی داد. گاندی گفت کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود. چرا؟ زیرا قانون از آسمان نیامده است. ما انسان ها قانون را وضع می کنیم تا راحت تر زندگی کنیم. تا بتوانیم در زندگی اجتماعی کنار هم تاب بیاوریم. اما هنگامی که قانون منافی جان یک انسان بی گناه باشد، دیگر قانون نیست. جان انسان ها در اولویت است. آن قانون باید عوض شود. گاندی گفت انسان بر قانون مقدم است. کلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد همین است. 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾ ‎
. ابتدا بسم رب آغوشش گونه‌ها، چشم‌ها، لبش، گوشش نقطهٔ عطف جذبهٔ رویش انعکاس شکست ابرویش سبزه‌اندام باغ زیتون‌ها موپریشان بید مجنون‌ها تن بلندای نخل اهوازی راه‌رفتن، خدای طنّازی شعر اعجاز ناز می‌خوانم در نگاهش، نماز می‌خوانم ربنا آتنا هوای تنش اهدنا فی صراط آمدنش که بیفتد به کوچه‌مان گذرش یا بچرخد به سمت‌مان نظرش با همان چشم‌های بی‌بَدَلش که چه جان‌ها گرفته در قِبَلَش چشم‌ها قطره‌های بادام‌اند چشم‌هایی که مست مادام‌اند خانمان سوز ناکَس‌اند اینان که برای جهان بس‌اند اینان دیده‌ها را خمار می‌خوانند همه را بی‌قرار می‌خوانند مردمانم که مست می‌خندند تا زمانی که هست می‌خندند تا زمانی که هست می‌خندم دل اگر چه نبست، می‌بندم 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
بشکن سکوت را و بگو دوست داری‌ام پایان بده به این همه چشم‌انتظاری‌ام 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
سالها پیش خواجه شمس الدین محمد که شاگرد نانوایی بود عاشق دختر زیبای یکی از اربابان شهر به نام شاخ نبات شد. روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد که من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد 100 درهم پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند عده‌ای از خواستگاران پشیمان شدند و عده‌ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را به همسری برگزینند. خواجه شمس الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او با تلاش بسیار در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد. شمس الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد اما شاخ نبات ممانعت کرد؛ خواجه شمس الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش؛ او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمیتوانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت؛ بنوش؛ خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی :گفت هیچ و گفتند دگر بار بنوش؛ نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟ گفت حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند: باز هم بنوش نوشید، گفتند چه میبینی؟ گفت: حس میکنم قرآن را از برم و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و از آن پس همدم شاه شد؛ شاه به او لقب لسان الغیب و حافظ را به او داد لسان الغیب چون از آینده مردم میگفت چون حافظ کل قرآن بود و حافظ تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید او نزد شاه است و به دنبال او رفت اما حافظ او را نخواست و :گفت زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند. . این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد/ اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند. 𝄞⃟♥︎ @yekjoreyshaer. 🦋 ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾