eitaa logo
یه‌سِری‌حرفا🇵🇸
803 دنبال‌کننده
787 عکس
203 ویدیو
0 فایل
الٰهی اِستَعمِلنی لِما خَلَقتَنی لَهُ خدایا من و خرج کاری کن که به خاطرش آفریدیم. https://daigo.ir/secret/21312165184
مشاهده در ایتا
دانلود
نباید اینقد زود گرم شی هوای عزیز !!!
یه دعایی بکنید دوستان
فوران عدم اعتماد به نفس*
یه‌سِری‌حرفا🇵🇸
برای معرفت نسبت به خویش به نهان خودت رجوع کن نه واژگانی که از تو برا زبان دیگران جاریست، چرا که حقیق
از ان جوان هایی بود که سره چیز های کم اهمیت به خودش سخت میگرفت و برعکس، سر چیز های با اهمیت تماما بیخیال بود. البته نه تماما، تا حد زیادی. و قسمت جالب ماجرا اینجا خلاصه میشد که صحیح و غلط را میتوانست از هم متمایز کند اما جامه‌ی عمل به آن نمیپوشاند. دلیلش را میدانست، شاید هم نه از کی سستی گریبانش را گرفته بود؟ خودش هم نمیدانست. گویی مدتی میشد که حاشیه نشینی را ترجیح میداد. حق اینجاست، باطل هم آنجاست، او هم بینشان حرکت میکرد. تلفیقی از این دو را در پیش میگرفت. نه این، نه آن. هم این، هم آن. کاربری قوه تشخیصش در سالهای اخیر این بود که حق را ببیند، باطل راهم ببیند. بتواند تشخیص دهد، با همان چشمان سرد و بی روح چشم بر هر دوی آنها ببندد و در مسیری که خودش هم نمیدانست انتهایش چیست سردرگم تر از قبل به راهش ادامه دهد. به امید یافتن راهی که او را به سوی خود بخواند. معتقد بود به عدد عالمیان راه برای وصال حق وجود دارد، برای او هم راهی وجود داشت. منحصر به فرد و مخصوص. از اینکه رنگ افراد را بر خود بگیرد بیزار بود. به حواشی برای مددجویی دست درازی نمیکرد. برهوت سردرگم کننده‌اش را ترجیح میداد به تقلید از ظاهر اشخاصی که خود تکلیف خود را نمیدانستند.
من ادم وزینی نیستم، فقط حال ادا اصول و شیطنت ندارم، ساکت نشستم یه گوشه برا خودم
فکر میکردم با بزرگ شدن سنم قراره اتفاقای جالب تری بیوفته جوری که بزرگ شدنمو واقعا حس کنم ولی الان جز اثار فرسودگی و خستگی تو چهرم چیزی از افزایش سن وجود نداره.
با وجود فردگرا و منزوی بودنم برای شارژ شدن حالم به یه شخص نیاز دارم، مثلا تو.
من با نفس سفر رفتن مشکل ندارم مشکل من اون حالتیه که تو سفر دارم حس نگرانی برای شارژ گوشی، کلافگی از گرما و حجاب، بهم ریختن کامل روتین خوردن و خوابیدن، جدا شدن از بالشت و تشک، فقدان دسشویی خونه، یکسره با لباس بیرونی بودن. ایناعه که ادمو کلافه میکنه وگرنه کی گفته سفر بده؟
ای تف به این عدم استقلال که نمیزاره ادم تا سر کوچه بره
به نظرم وقتشه به جای واژه‌ی بابام نمیزاره از لفظ اقامون نمیزاره استفاده کنم تا ببینم بختم باز میشه یا نه
ادمای محیط پیرامونم تو چشماشون یه عالمه حرف برای گفتن باهام دارن ولی هیچی نمیگن بابا توروخدا بگید چیکار کردم من اعصابم خورد میشه نمیفهمم موضعتون چیه
من اینهمه دوری و دلتنگی و تحمل کردم برسم پیشت که الان بخوره به تعطیلات و مسافرت تا دوباره ازت دور شم؟ پس کی جواب دلتنگیامو میده‌؟