فکر میکردم با بزرگ شدن سنم قراره اتفاقای جالب تری بیوفته
جوری که بزرگ شدنمو واقعا حس کنم ولی الان جز اثار فرسودگی و خستگی تو چهرم چیزی از افزایش سن وجود نداره.
با وجود فردگرا و منزوی بودنم برای شارژ شدن حالم به یه شخص نیاز دارم، مثلا تو.
من با نفس سفر رفتن مشکل ندارم
مشکل من اون حالتیه که تو سفر دارم
حس نگرانی برای شارژ گوشی، کلافگی از گرما و حجاب، بهم ریختن کامل روتین خوردن و خوابیدن، جدا شدن از بالشت و تشک، فقدان دسشویی خونه، یکسره با لباس بیرونی بودن.
ایناعه که ادمو کلافه میکنه وگرنه کی گفته سفر بده؟
به نظرم وقتشه به جای واژهی بابام نمیزاره از لفظ اقامون نمیزاره استفاده کنم تا ببینم بختم باز میشه یا نه
ادمای محیط پیرامونم تو چشماشون یه عالمه حرف برای گفتن باهام دارن ولی هیچی نمیگن
بابا توروخدا بگید چیکار کردم من اعصابم خورد میشه نمیفهمم موضعتون چیه
من اینهمه دوری و دلتنگی و تحمل کردم برسم پیشت که الان بخوره به تعطیلات و مسافرت تا دوباره ازت دور شم؟ پس کی جواب دلتنگیامو میده؟
جسارتا این جوراب پوشیدن تو ساعتای طولانی خیلی اعصاب ادمو مورد عنایت قرار میده
اینکه همیشه در مورد گذشته حرف میزنم و هیچ وقت چیزی از حال و ایندم نمیگم عجیبه
میل و توانایی ندارم ازین دو حالت صحبت کنم
حد اعتماد به نفسم نسبت به چهرم جوری شده که هر بار که یکی بهم نگاه میکنه میترسم