به نظرم وقتشه به جای واژهی بابام نمیزاره از لفظ اقامون نمیزاره استفاده کنم تا ببینم بختم باز میشه یا نه
ادمای محیط پیرامونم تو چشماشون یه عالمه حرف برای گفتن باهام دارن ولی هیچی نمیگن
بابا توروخدا بگید چیکار کردم من اعصابم خورد میشه نمیفهمم موضعتون چیه
من اینهمه دوری و دلتنگی و تحمل کردم برسم پیشت که الان بخوره به تعطیلات و مسافرت تا دوباره ازت دور شم؟ پس کی جواب دلتنگیامو میده؟
جسارتا این جوراب پوشیدن تو ساعتای طولانی خیلی اعصاب ادمو مورد عنایت قرار میده
اینکه همیشه در مورد گذشته حرف میزنم و هیچ وقت چیزی از حال و ایندم نمیگم عجیبه
میل و توانایی ندارم ازین دو حالت صحبت کنم
حد اعتماد به نفسم نسبت به چهرم جوری شده که هر بار که یکی بهم نگاه میکنه میترسم
کاش اینایی که چادر شنل دار میپوشن میفهمیدن بیشتر شبیه جادوگر میشن تا یه خانم چادری