┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
💫#داستانآموزنده💫
🌸#سفرهرشبامیرالمومنینبهکوه«#قاف»
⭕️«ترجائیل» فرشته موکل بر کوه «#قاف»
✍ «امام حسن (ع) از پدر بزرگوار خود خواست فضل و کرامتی که خدا به او عطا کرده را نشانش دهد. حدیث را ذکر میکند تا اینکه میفرماید: امیرالمؤمنین (ع) به باد امر کرد، باد ما را به کوه «قاف» برد. وقتی به آنجا رسیدیم، ناگهان کوهی از زمرّد سبز دیدیم که فرشتهای به شکل عقاب بر روی آن وجود داشت. وقتی نگاه او به امیرالمؤمنین (ع) افتاد؛ گفت: «سلام بر تو ای وصیّ و جانشین رسول پروردگار جهانیان و خلیفهی او، آیا اجازه میدهی سؤالی بپرسم»؟ امام (ع) پاسخ سلام او را داد و فرمود: «اگر میخواهی بپرس و اگر خواستی من بگویم که میخواهی دربارهی چه چیزی از من سؤال کنی»؟ فرشته گفت: «شما بگویید ای امیرالمؤمنین (ع)»! امام (ع) فرمود: «میخواستی از من اجازه بگیری تا خضر (ع) را ملاقات کنی». فرشته گفت: «آری چنین است»! فرمود: «به تو اجازه دادم». فرشته «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم» گفت و به سرعت رفت. مقداری در آنجا راه رفتیم و فرشته بعد از زیارت خضر (ع)، بهجای خود برگشت. سلمان (ره) گفت: «ای امیرالمؤمنین (ع)! میبینم که آن فرشته تنها با اجازهی شما خضر (ع) را ملاقات کرده است»؟ امام فرمود: خدا همان کسی است که آسمانها را، بدون ستونهایی که برای شما دیدنی باشد، برافراشت. (رعد/۲) هریک از این ملائکه بدون اذن من لحظهای از جای خود تکان نمیخورند، شأن و منزلت پسرم حسن (ع) و بعد از او پسرم حسین (ع) و سپس نُه فرزند از نسل حسین (ع) نیز همین است که نهمین نفر آنها قائم آل محمّد (ص) است». پرسیدم: «نام ملک موکّل بر کوه «قاف» چیست»؟ فرمود: «ترجائیل». پرسیدیم: «ای امیرالمؤمنین! چگونه هر شب به اینجا میآیید و برمیگردید»؟ فرمود: «همانگونه که شما را اینجا آوردم. سوگند به آن که دانه را شکافت و نسیم را آفرید! من چیزهایی از ملکوت آسمانها و زمین میدانم، که قلب شما طاقت دانستن و تحمّل یکی از آن را ندارد. اسم اعظم خداوند عزّوجلّ هفتادوسه حرف دارد. آصفبنبرخیا تنها یک حرف از آن را میدانست. وقتی خدا را با آن حرف خواند، خداوند فاصلهی ما بین او و تخت بلقیس را فرو برده و فاصله را از بین برد تا او تخت بلقیس را برداشت. پس زمین در چشم بر هم زدنی دوباره به حالت اوّل خود برگشت. به خدا سوگند! نودودو حرف از آن را ما میدانیم و تنها یک حرف در علم غیب را خداوند به خود اختصاص داده که جز خداوند بلند مرتبه و عظیم، هیچ قدرت و توانی وجود ندارد و همه متّکی به او هستند. آنکس که خواست، ما را شناخت و آنکسکه خواست، ما را انکار و تکذیب کرد. (آنان که باید ما را بشناسند، شناختهاند).
📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۵، ص۱۰
📗البرهان
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
💫#داستانآموزنده💫
#صحبتگنجشکبا_امامرضا_سلاماللهعلیه
🖌راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام )
✍حضرت امام رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.
امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند:
« سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!...
با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
📚گنجینه معارف
@yousefezahra
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
💫#داستانآموزنده💫
👌#باآلعلی_هرکهدرافتاد_ورافتاد👌
✍متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام هادی سلام الله علیه را بریزد.
به شعبده باز هندی گفت: می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟!
چه جور کاری؟
نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد.
نقشه اش را به متوکل گفت.
متوکل قهقهه سر داد و گفت: آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی!
به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید.
وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله.
امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاب کرد.
حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد.
حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود.
امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد وفرمود: او را بگیر.
سپس امام به شعبده باز اشاره کرد!
شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد.
این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد.
شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست!
برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند.
چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند.
متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری!
آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است!
امام فرمود: به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید.
وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت.
خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند. ...
#لعناللهعلیمتوکلملعونعباسی
📚بحارالانوار، ج 50، ص 147 - 146
@yousefezahra
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
💫#داستانآموزنده💫
🔰#هشدارشگفتانگیزمولایمتقیاندرموردآخرالزمان🔰
🗣🫂روزی اصحاب حضرت، در مورد آخرالزمان بحث و تبادل نظر میکردند که به نتیجهای نرسیدند و کارشان به اختلاف کشید ....
💚امیرالمؤمنین علی سلام الله علیه وارد شده و فرمودند :
✍روزی خواهد آمد که فحشا زیاد میشود؛ محارم هتک میشوند ؛ زنا آشکارا انجام میشود ، غصب اموال ایتام حلال میشود ، رباخواری رواج مییابد ،کم فروشی باب میشود ، شراب جو حلال میگردد ، رشوه را با نام هدیه پرداخت میکنند ، خیانت در امانت میکنند ، مردان خود را به شکل زنان و زنان خویش را به هیبت مردان درمیآورند ، نماز سبک شمرده میشود ، مردم برای غیرخدا حج بهجا میآورند.
⬅وقتی آن روز فرا رسد، گاهی هلال روز اول ماه بزرگتر میشود به نحوی که مردم در دو شب آن را میبینند ٬و گاهی ناپدید میشود به حدی که مردم روز اول ماه را روزه نمیگیرند و روز عید فطر را به نیت روز آخر ماه رمضان روزه دارند!
آگاه باشید ، آگاه باشید زمانی که از خدا غافل شوید مرگهای ناگهانی زیاد میشود به شکلی که مرد ، در روز سالم و سلامت از خواب بیدار میشود ولی شب در قبر میخوابد و یا شب سالم سر بر بالش میگذارد ولی دیگر بیدار نمیشود.
⬅وقتی آن زمان رسید باید انسان قبل نزول بلا وصیتنامهاش را نوشته باشد و واجب است نماز را از ترس فوت نماز در آخر وقتش ، در اول وقتش برپا دارد. هرکس آن زمان را درک کرد شب با وضو به بستر رود و اگر امکان داشت همیشه با وضو باشد این کار را انجام دهد زیرا او همیشه در ترس است و نمیداند که چه زمانی ملکالموت برای قبض روح ، سراغش میآید. شما را هشدار دادم اگر هوشیار شوید و آگاه نمودم اگر آگاه شوید و پند دادم اگر پند گیرید ، در خلوتگاهها و غیر آن تقوای الهی پیشه کنید تا مبادا بمیرید مگر این که مسلمان باشید، چرا که
📖خداوند در قرآن کریم میفرماید :
کسی که از دینی غیر از اسلام اختیار کند اعمالش پذیرفته نمیشود و او در روز قیامت از زیانکاران است(آل عمران،آیه 85)
📚بحار الانوار؛ ج93،ص303،ح19
فضائل الاشهر الثلاثه للصدوق؛ ص91،ح 70
@yousefezahra
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
💫#داستانآموزنده💫
🔰#ازهردستبدهیازهماندستمیگیری🔰
🗣🫂مرد فقیری بود که همسرش کَرِه میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت. مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
@yousefezahra
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
💫#داستانآموزنده💫
🔥#پیرمردملعونجهنمی🔥
✍نامردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نیز كور بود، فریاد مى زد: خدایا مرا از آتش نجات بده! به او گفتند: از براى تو مجازاتى باقى نمانده، باز مى گویى خدایا مرا از آتش نجات بده؟
📛گفت: من در كربلا با افرادى بودم، كه امام حسین (ع) كشتند، وقتى امام شهید شد، مردم لباسهاى کهنه او را به تاراج بردند، شلوار و بند شلوار گران قیمتى در تن آن حضرت دیدم، دنیاپرستى مرا به آن داشت تا آن بند قیمتى را از شلوار درآورم.به طرف پیكر حسین (ع) نزدیك شدم، همین كه خواستم آن بند را باز كنم، ناگاه دیدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد! من نتوانستم دست آن مظلوم را كنار بزنم، لذا دستش را قطع كردم! همین كه خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم حضرت دست چپ خود را بلند كرد و روى آن بند نهاد! هر چه كردم نتوانستم دستش را از روى بند بردارم، بدین جهت دست چپش را نیز بریدم! باز تصمیم گرفتم آن بند را بیرون آورم، صداى وحشتناك زلزله اى را شنیدم! ترسیدم و كنار رفتم و شب در همان جا كنار بدن هاى پاره پاره شهدا از حال رفتم ..
🔥.ناگاه! در عالم خواب، دیدم كه گویا محمّد(ص) همراه على (ع) و فاطمه (س) و حسن (ع) بر بالین حضرت حاضر شدند ، محمد گلوی حسین را بوسید و سپس فاطمه فرمود: پسرم تو را كشتند، چرا سر به تن نداری چرا دستانت را بریدند ؟
خدا كسانى را كه با تو چنین كردند بكشد! شنیدم امام حسین (ع) در پاسخ فرمود: شمر مرا كشت و این شخص كه در اینجا خوابیده، دست هایم را قطع كرد.فاطمه (س) به من روى كرد و گفت: خداوند دست ها و پاهایت را قطع و چشم هایت را كور نماید و تو را داخل آتش نماید!
🌋🔥از خواب بیدار شدم. دریافتم كه كور شده ام و دست ها و پاهایم قطع شده. سه دعاى فاطمه (س) به استجابت رسیده و هنوز چهارمى آن یعنى ورود در آتش باقى مانده، این است كه مى گویم:- خدایا! مرا از آتش نجات بده!
📚 بحارالانوارجلد1ص88
@yousefezahra
☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
💫#داستانآموزنده💫
🦋#چهارپسر🦋
✍مردی چهار پسر داشت. او هرکدام از آنها را در فصلهای مختلف به سراغ درخت ناک فرستاد که در فاصلهای دور از خانهشان روییده بود.
1⃣ پسر اول را در زمستان فرستاد؛
2⃣دومی را در بهار،
3⃣سومی در تابستان
4⃣پسر چهارم در پاییز.
🔣سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند، درخت را توصیف کنند.
◀️پسر اول گفت:
چه توصیفی از درختی خشک و مرده و زشت میتوان داشت؟
⏏️پسر دوم گفت:
اتفاقا درختی زنده و پر از امید شکفتن بود.
🔽پسر سوم گفت:
درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنهای بود که تا به امروز دیدهام.
⏯پسر چهارم گفت:
درخت بالغی بود که بسیار میوه داشت و پر از حس زندگی بود.
↔️پدر لبخندی زد و گفت:
⏺همه شما درست میگویید، اما زمانی میتوانید توصیف زیبایی از زندگی درخت و انسان داشته باشید که تمام فصلها را در کنار هم ببینید.
🌐اگر در زمستانهای زندگی تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست میدهید و کل زندگیتان تباه میشود.
💱پس در خوشیها و زیباییهای زندگی بهخاطر داشته باشید که حال دوران همیشه یکسان نیست.
🔵طوری زندگی کنید که اگر زمستان آن رسید، از آنچه بودهایم، لذت ببریم.
@yousefezahra