eitaa logo
زاینده رود ✅️
2.7هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
15.8هزار ویدیو
106 فایل
🌿 به نام دوست که هرچه داریم از اوست •🍂• کانال خبری تفریحی زاینده رود ✅ مخصوص همه، خصوصا زاینده‌رودی‌های عزیز ارتباط با مدیر @Hasan_Moazzeni کانال در سروش پلاس splus.ir/z_rood1 ایتا eitaa.com/z_rood روبیکا rubika.ir/z_rood1
مشاهده در ایتا
دانلود
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۴ با کمال آرامش و خونسردی بهش گفتم: آروم باش، جیغ نکش. تو از هیچی خبر نداری. اگر یه چیزی
۳۵ وقت را نباید از دست میدادم. لباس مشکیم را از کمدم آوردم بیرون و پوشیدم. چهارده تا صلوات برای شادی روح حضرت ام البنین فرستادم. آروم آروم قدم برمیداشتم و فکر میکردم، رفتار و سکناتم را برنامه ریزی کردم. یه کم طول کشید تا دقیقا توی ذهنم، رفتار مناسب و برخورد منطقی با نفیسه دانلود شد. تا دانلود شد، فورا روی اعضا و جوارحم نصبش کردم! بسم الله گفتم و وارد اتاق نفیسه شدم. چشمهای نفیسه خون بود. یه لرزش نگران کننده ای هم توی رفتارش بود. جوری هم بغض کرده بود که صداش به زور شنیده میشد، هنوز ننشسته بودم که بهم گفت: «میتونم مژگان را ببینم؟! خواهش میکنم برای آخرین بار. قبل از اینکه تشییعش کنند.» فهمیدم که باور کرده. با حالت تاسف بهش گفتم: میفهمم. خیلی مشکله که کسی حتی نتونه جنازه رفیقش را توی بغلش بگیره و باهاش خدافظی کنه. اما نه.. اجازه نمیدند، چون... چون صلاح نیست، اوضاع خوبی نداره. ببخشید رک گفتم متوجهی که؟! بیشتر جا خورد و ناراحت شد... گفت: یعنی اینقدر بد کشتندش؟! اصلا چرا باید مژگان بمیره؟! گفتم: تو الان بخاطر همین اینجا هستی! چرا باید مژگان اینقدر بد بمیره؟! میون همون اشک و آه گفت: یعنی چی؟ منظورت چیه؟! گفتم: من و شما که کاری با هم نداریم. فقط دنبال حل یه معادله هستم، معادله ای که از وقتی تو سر و کله ات توی خونه مژگان و اینها پیدا شده، داره مشکل و مشکل تر میشه. گفت: واضح تر حرف بزنید تا کمکتون کنم! گفتم: چرا شما باید فردای همون شبی که جنازه بی گناه آرمان. داداش مژگان پیدا میشه(!!) از تمام نگهبانان بیمارستان روانی به راحتی عبور کنی و بری سراغ مژگان و چند ساعت با هم باشید؟! و چرا باید یکی دو روز بعدش، ما با جنازه بد فرم یه دختر بیگناه مواجه بشیم؟! تو چند چندی توی این بازی؟! چرا پات وسطه؟! نفیسه تا مرز سکته پیش رفت، تا اسم «جنازه بی گناه آرمان» آوردم، شروع به جیغ کشیدن کرد. «نه، نه، نه. آرمان نمرده. آرمان بیگناهه. آرمان هیچ کاره است.» گفتم: آروم باش دختر! اونها دیگه رفته اند. دیگه اونها برنمیگردند. خوشحالم که حداقل تو اینجایی و زنده ای و داری باهام حرف میزنی. هرچند حال و روز خوبی نداری، اما... اما بذار کمکت کنم تا هم انگشت اتهامات از روی برداشته بشه و هم مسبب و مسببان اصلی قتل این خواهر و برادر کشف بشند. یه آرام بخش بهش زدیم، یه کم آروم تر شد. غذا و آب نمیخورد. بهش گفتم: نفیسه خانم! چند قلپ آب بخور تا بتونیم بهتر با هم حرف بزنیم، اصلا میخوای برم و بعدا... فردا... و یا چند روز دیگه بیام؟! گذاشتم خوب گریه کنه، آروم تر که شد، کم کم شروع به حرف زدن کرد و گفت: مژگان و آرمان، تنها دوستای خوب و مهربونی بودن که توی کل عمرم داشتم. اولین باری که دیدمش. حالش خوب نبود، خونه یکی از اساتیدمون که هر از گاهی. یعنی ماهی یک بار. اونجا جمع میشیم دیدمش. استادمون بهم گفت: «بیا بالا که به کمکت نیاز دارم، وقتی رسیدم به اتاق طبقه بالا، اولین بار، مژگان را به حالت بیهوش... شاید هم خواب عمیق، اونجا دیدمش. استادم گفت: این خانم خوشگل، دختر یکی از بهترین دوستام هست که متاسفانه مادرش را از دست داده. احساس میکنم تو با اون میتونید دوستای کاملی بشید. اینقدر کامل که بتونید حتی با هم سالیان سال زندگی کنید و به هم آرامش بدید. اسمش مژگانه.» وقتی نفیسه میخواست آب بخوره. بهش گفتم: اسم استادتون چیه؟! نفیسه گفت: سرکار خانم کمالی!!! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۵ وقت را نباید از دست میدادم. لباس مشکیم را از کمدم آوردم بیرون و پوشیدم. چهارده تا صلوا
۳۶ نفیسه یه من بیشتر اشکهاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود، مجبور شدیم بردیمش بیمارستان. میگفتند از صبح بیهوش شده، من تمام اون شب را پیشش موندم، تا اینکه به هوش اومد. دوست داشتم اولین کسی باشم که پس از بیهوشیش میبینتش. همینطور هم شد. تا چشم باز کرد گفت: من کجام؟! گفتم: بیمارستان! کم کم داره صبح میشه تو خیلی حالت بد بود. بیهوش شدی، الان هم یه کم تب داری. مژگان پرسید: تو کی هستی؟! من هم گفتم: یکی مثل تو. نمیتونم اینجوری رهات کنم،اسمم نفیسه است. مژگان گفت: اما من شما را نمیشناسم. میشه به خانواده ام اطلاع بدید؟! گفتم: حالا چه عجله ای داری؟! مگه داره اینجا و پیش من بهت سخت میگذره؟! بگذار یه کم بهتر که شدی، بعدش زنگ میزنیم. الان بابا و داداشت هم حالشون خوب نیست، اگر اینجوری ببیننت، حالشون بدتر میشه. چیزی نگفت و به نشان تایید، سکوت کرد. رفاقت من و مژگان، از اون لحظه شروع شد. خانم کمالی بهم گفته بود که حسابی باید دلش را به دست بیاری و از خودگذشتگی کنی، گفته بود که هر نیازی داشت باید بتونی برطرف کنی و یه چیز دیگه هم بهم گفت. گفت... گفت: حتی یه کاری کن که تو هم بتونی نیازهات را با مژگان برطرف کنی. نفیسه سکوت کرد. بهش گفتم: مثلا چه نیازهایی مدنظر بود؟ اصلا اونها چطور از نیازهای تو اطلاع داشتند؟ نفیسه گفت: خدا خدا میکردم که همین سوال را ازم نپرسید، راستشو بخواهید. من... من دبیرستان که بودم، یه روز یکی از بچه های کلاسمون چندتا عکس از دخترهای هم سن و سالمون را آورده بود که بعدا فهمیدم به اون عکس ها میگند «عکس های سکس یا مستهجن» زنگ بعدش امتحان داشتیم، امتحان زبان بود، من صندلی آخر بودم، آخرای جلسه امتحان بود که دیدم داره حوصله ام سر میره. یواشکی، جوری که کسی متوجه نشه، عکس ها را درآوردم و یواشکی نگاهشون میکردم. توی حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم معلم زبانمون بالای سرم ایستاده. تمام بدنم یخ کرد. آبروم رفت. خیلی ترسیده بودم، اما دیدم معلم زبانمون هیچی نگفت، فقط با لبخند خیلی ملوس و قشنگی بهم گفت: نفیسه جون! میشه ازت خواهش کنم آخرکلاس چند کلمه با هم حرف بزنیم؟! من که دیگه چاره ای نداشتم، قبول کردم، وقتی همه رفتند. خیلی آروم و مهربون بهم گفت: کاملا میفهمم. من هم مثل تو بودم، اما اگر دوست داشته باشی، دوست دارم امروز عصر بیایی خونه مون تا بیشتر با هم صحبت کنیم. من که چاره ای نداشتم و از آبروم خیلی میترسیدم. عصر ساعت ۵ رفتم خونه_شون. تازه فهمیدم مجرد هست و تنها زندگی میکنه، خیلی به خودش رسیده بود. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم، مهربونتر شده بود، همون جوریش هم بچه های مدرسه و کلاس ما براش میمردند. چه برسه که من تونسته بودم توی اون شرایط و اون سر و وضع ببینمش. بعد از سه چهار روز فهمیدم که بهش وابسته ام و اصطلاحا به این حالت میگند: «همجنس بازی» حدودا یکسال با اون وضعیتمون اینجوری بود. جوری که حتی به مسائل بدتر هم کشید و... کم کم به جمعهایی نزدیک شدم که اونها هم مثل ما بودند، یعنی دخترهایی که همدیگه را دوست داشتند، مهمونی میگرفتند، تفریح میرفتند، خلاصه با هم الکی خوش بودند. یه چند نفر هم بودند که بزرگتر ما بودند. خانم های خیلی خوبی بودند. نمیدونم از وضعیت ما خبر داشتند یا نه؟ و اینکه ما حتی کارمون به مسائل جنسی هم کشیده شده، میدونستند یا نه؟! اما خیلی ما را تحویل میگرفتند. یکی از همین خانم ها «سرکار خانم کمالی» بود، من با ایشون خیلی دوست شده بودم، اصلا از وقتی معلم زبانمون اون عکس ها را دید، زندگی من از این رو به اون شد. با حضور در خونه خانم کمالی و آشنایی با آدمهای با کلاس و پولدار، احساس خوبی داشتم. احساس میکردم زندگی من هم داره با کلاس تر میشه و دوستای جدید و جذابی پیدا کردم. تا اون شب که پای مژگان به جمع ما باز شد. نمیدونم از کجا اومده بود، اما یه جورایی خانم کمالی به من فهموند که دیگه با معلم زبان کات کن و با مژگان باش. چرا اینو گفت؟ چون از تمام نیازها و چیزهای من خبر داشت.، بخاطر همین، من جلوی اونها چیز مخفی نداشتم، اونها به من گفتند این کار را بکن. من هم فهمیدم مژگان دختر خوبیه. باهاش مچ شدم. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۶ نفیسه یه من بیشتر اشکهاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود، مجبور شدیم
۳۷ جلسه اول بازجویی نفیسه خوب بود. به نکات خوبی اشاره کرد. رفتم سوار ماشینم شدم، میخواستم یه سر برم شاهچراغ، خیلی وقت بود که تنها سر نزده بودم. وقتی گوشیمو دیدم، دیدم عمار یکی دوبار زنگ زده بود. زنگ زدم واسش، گفت میخواهم ببینمت، گفت اتفاقی نیفتاده اما دوست دارم بعضی از چیزها را همین حالا بهت بگم بلکه در روند پرونده به دردت بخوره. رفتم پیشش، وقتی درب خانه امن باز شد و رفتم داخل هنوز پارک نکرده بودم که دیدم عمار روی صندلی حیاط نشسته و منتظر منه. سلام کردیم و نشستم پیشش. از حال مژگان پرسیدم، گفت: خوبه الحمدلله. گفتم: «دو تا تیم در حال بررسی پرونده ترور دیروز هستند، چون یکی از بچه ها را هم با خودشون بردند. پیش بینی من اینه که ممکنه یا بخواهند تبادل کنند یا زنده اش نمیگذارند. یکی از افرادی که تو زرد از آب دراومده، هفته قبل، زن و بچه اش را فرستاده ترکیه، احتمالا خودش هم داره میره اونجا، یکی از بچه های تیم «سایه» مثل شبح دنبالشه، یکی دو نفر هم دارند همین پرونده خودمون را تهیه و تنظیم میکنند. راستی با من کاری داشتی؟ جانم! درخدمتم.» عمار شروع کرد و گفت: «حرفه ما اینقدر سکرت و مبهمه که حتی از اوضاع و احوال خانوادگی همدیگه خبر نداریم. من هم نمیدونم تو چند تا بچه داری و ماموریت موازیت چیه و... بخاطر همین، هیچ کس نفهمید خانمم از دنیا رفته و دو تا بچه دارم. جز مقامات بالادستی که حتی از آب خوردن من هم اطلاع دارند. ولی من یه نفر هستم، حداقل سه نفر دیگه با من زندگی میکردند که اونها شوهر و بابا میخواستند. خانمم و دو تا بچه هام. خانمم مدتی بود که احساس ناراحتی در ناحیه شکمش میکرد بعد مشخص شد که مشکل از رحمش هست، عمل هم کرد و ظاهرا خوب شد. اما دو ماه بعدش هم دوباره مریض شد، اینبار کلیه اش بود، خیلی اذیتش کرد، بعد دیدیم داره لب و ابروش هم تیک میزنه و کج میشه. خیلی ترسیدیم. اینها همه اش در طول پنج ماه همه این بیماری ها ریخت روی سر خانم بیچاره من. منم در طول همون پنج ماه، داشتم روی یکی از نفس گیرترین پروژه های استانی کار میکردم. در کل اون پنج ماه، فقط ۲۰ روز تونستم خونه باشم و پیش زن و بچه هام بمونم. بقیه اش دوندگی میکردم تا بالاخره پروژه خیلی پیش رفت. با اینکه دو تا شهید دادیم اما به برکت خون های بیگناه و پاک همونها تونستم پرونده را نسبتا کامل کنم و تحویل بدم. محمدجان! من نه بابای بی غیرتی بودم و نه شوهر بی توجهی. دلم خوش بود که دارم خدمت میکنم و بچه هام هم از غم و اندوه بی مادری نجات پیدا کرده اند و دارند با دوستاشون زندگی میکنند. هرچند رفتارشون و تیپ و قیافه شون داشت روز به روز بدتر میشد اما بهم گفتند اینها جوون هستند و با نسل ما فرق میکنند و این حرفها.» دیدم عمار خیلی ناراحته، حرفهاش از ته دل بود. معلوم بود که خیلی بهم ریخته، دوست داشتم هرچه زودتر بتونه بیاد کمکم و من رو از تنهایی در این پرونده دربیاره. چون قابلیت هایی داره که به دردم میخورد. بهش گفتم: «من کاملا درکت میکنم. ما حتی تعداد بچه های همدیگه را هم نمیدونیم چه برسه به اسم و سن و سالشون. این شاید حرفه ای تلقی بشه، اما به نظر من یه عیب محسوب میشه و کاریش نمیشه کرد. درباره تمام مشکلاتی هم که بعد از وفات خانمت برات پیش اومده، متاسفم. اما من اینجام که بتونم به بهترین رفیق کاریم کمک کنم. اما... اما راستش بخواهی بدونی، تا همین جای ماجرا که پیش رفتیم، با اینکه خیلی وقت نیست که وارد این ماجرا شدم اما سرنخ های بسیار بسیار بسیار خطرناکی جمع و جور کردم که مرا بارها و بارها بیشتر از فتنه های منطقه میترسونه. عمار! یه سوال ازت میپرسم فقط جوابش یه کلمه است. میخوام فقط با آره یا نه جوابم بدی و هیچ توضیحی فعلا نمیخوام. باشه؟» عمار گفت: باشه بپرس. هر چی میدونی لازمه بپرس! یه کم سکوت کردم. حدودا ۳۰ ثانیه. به طرف آسمون یه نگاه کردم. نگاه عمار داشت خیلی بیشتر و بیشتر به من خیره میشد.. به چشمهاش زل زدم. لب باز کردم و گفتم: «هر غیرحرفه ای اول میره سراغ پرونده پزشکی خانمت. به دکتر الهی حرف زدم. اون هم نظر من رو داشت. اون هم معتقد بود که مرگ خانمت، نه تنها مشکوک نیست بلکه قطعا، متاسفم که دارم رک میگم. خانمت قطعا به قتل تدریجی رسیده. حالا سوال من اینجاست؛ پسرت برای اونها چه خطری داره که به مژگان گفتی از آرمان خیلی در اون ۸۰۰ صفحه چیزی ننویسه. الان هم مثلا گم شده، مثلا کسی ازش خبر نداره. ما هم همه حواسمون متوجه مژگان خانمه. سوالم اینجاست: چرا باید بعد از خانمت، آرمان حتی از مژگان هم خطرناکتر باشه برای اونها؟!!» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۷ جلسه اول بازجویی نفیسه خوب بود. به نکات خوبی اشاره کرد. رفتم سوار ماشینم شدم، میخواستم
۳۸ عمار سکوت کرد. زل زده بودم به چشمهاش و میدونست که منتظر جوابم. سکوتمون یه کم طولانی شد، تا اینکه عمار لب باز کرد و گفت: «آره!» گفتم: پس حدسم درسته! حدسم درسته که آرمان از مژگان برای اونها خطرناکتره و یا بهتره بگم که: آرمان را میخواند نه مژگان. مژگان فقط واسه نفیسه خیلی مهم هست! عمار گفت: آره. اونها با آرمان کار دارند. اصلا بخاطر همین هم بود که فرید اومده بود و داشت من رو میکشت! گفتم: نه! قطعا اونها تو را نمیکشتند! چون بهت نیاز دارند. باید زنده باشی تا بتونند به آرمان برسند، شاید مژگان خانم را میکشتند اما تو را نه! راستی. جای آرمان امن هست؟! عمار گفت: آره... خیالت راحت، حتی مژگان هم اطلاع نداره که آرمان کجاست؟! از عمار خدافظی کردم، سوار ماشین شدم و رفتم خونه. قبلش یه کم میوه خریدم و رفتم. دوست داشتم همه ذهن و تن و روان و روحم مال زن و بچه هام باشه اما نمیشد. فکرم مشغول بود. باهاشون میخندیدم و شوخی میکردم و با هم کلی تلویزیون نگاه کردیم و... اما از اون دسته از آدمها هستم که تا فکرم برطرف نشه، حتی اگر وسط بهشت هم باشم، اما فکرم دنبال سوژه ام هست. فقط خدا را شکر میکردم که هنوز سراغ کمالی نرفتم. کمالی، ضلع سوم پازلی بود که طراحی کرده بودم، مثل اینکه پای کمالی بیشتر از اینها در این پرونده گیر هست. نباید الکی در بره و یه آب هم روش. باید اجازه میدادم که خوب مدارکم درباره کمالی کامل بشه بعد برم سراغش. صبح شد. هنوز همه خواب بودند که پاشدم رفتم شاهچراغ. حدودا تا یک ساعت بعد از نمازصبح اونجا بودم و دعا و نمازهای قضا و توسل و... بعدش یه سر رفتم کله پاچه ای میدون ولی عصر و از خجالت خودم دراومدم. رفتم اداره. باید ظرف مدت یک روز کاری، یعنی حدودا ۱۰ ساعت، دل و جیگر اعترافات مژگان و نفیسه را درمیاوردم. اول رفتم سراغ دستنوشته های مژگان. مژگان نوشته بود: «بعد از اون دوشبی که مثلا گم شدم، اما بیمارستان و بعدش هم خونه نفیسه بودم. رابطه ما با نفیسه خیلی عمیق شد، تا جایی که وابستگی شدید پیش اومد و نمیتونستم بدون اون زنده باشم و زندگی کنم. ماهی یک روز هم که کلا غیبش میزد اما داشتم با همین هم کنار میومدم. بهم گفته بود که خوشش نمیاد از این مسئله سوال کنم، من هم با اینکه داشتم میمردم از فضولی، اما اذیتش نمیکردم. تا اینکه یه روز در ماه محرم، بحث پیش اومد و بعد از کلی کلکل کردن. قرار شد به خونه خانم کمالی بریم، خونه شون را بلد نبودم، اما بعدا فهمیدم که قبلا هم یه بار اونجا رفتم. اما چون حالم خوب نبوده و بیهوش بودم متوجه نشدم. جلسه فوق العاده ای بود، اما اون موقع، از یه چیزی خیلی تعجب کردم؛ دیدم اتاقهایی وجود داره که دختر و پسرها، دو تا دو تا میرند داخلش و بعد از یه ربع بیست دقیقه میومدند بیرون. وقتی از نفیسه پرسیدم اینها میرند اونجا چیکار؟! گفت: میرند که با هم باشند همین. کم کم این مسائل برای من هم عادی شد. مخصوصا وقتی در یکی از جلسات، یه خانم آورده بودند که میگفتند متخصص «پورنوگرافی» هست، خیلی جذاب و علمی حرف میزد. اسمش دکتر گلشیفته بود. بچه ها عاشقش بودند، میگفتند مدرکش را از دانشگاه انگلستان گرفته. گلشیفته میگفت: ((دردسر آورترین احساس موجود در انسانها، میل جنسی است، شمایی که دور هم جمع شده اید، راستگوترین افراد روزگار هستید. چرا؟ چون نتونستید به این احساس دروغ بگید و خیلی آزادانه دارید با این احساس زندگی میکنید. وضعیت کنونی ایران متاسفانه جوری هست که حکومت، به اسم اسلام داره حقوق بشر را محدود میکنه و نادیده میگیره. اما شما دارید شجاعانه و منتخبانه به این احساس نیاز واقعیتون جواب میدید و سطح فکریتون بالاتر از کسانی است که مدام دم از محرم و نامحرم میزنند! به امید روزی که بتونید با هم قانونی زندگی کنید و از اینکه شریک زندگیتون، همجنس یا غیرهمجنس هست، و یا اینکه مال من یا مال یکی دیگه هست، احساس شرمندگی نکنید!!)) تا اینکه نفیسه، پای آرمان را هم به این مسائل باز کرد و بعد از مدتی فهمیدم که آرمان با فرید داره به قهقرا میره، جوری که آرمان، که گنده ترین خلافش خودارضایی بود، به همجنس بازی افتاد و یه شب نفیسه برام گفت: از بس آرمان برای بچه ها جذابه، فرید گفته که دارند سرش شرط بندی میکنند!!!!» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۸ عمار سکوت کرد. زل زده بودم به چشمهاش و میدونست که منتظر جوابم. سکوتمون یه کم طولانی شد
۳۹ سر درد گرفتم. خط به خط مطالب مژگان را که میخونم، میسوزم از اینکه چقدر بچه های معصوم مردم را با چهار تا مغالطه و دروغ، به جون دین و اسلام و نظام میندازند. مژگان و آرمان، همین بچه های دور و بر ما هستند. هر کسی نقطه ضعفی داره اما این بچه های نوجوون و جوون، هنوز بلد نیستند که نقطه ضعفشون را چطوری کنترل کنند تا آتو دست یه مشت گرگ ندهند. رفتم اتاق نفیسه. گفتم قبلش هماهنگ کنند و بهش اطلاع بدهند که قراره با من صحبت کنه. وقتی رفتم پیشش، دیدم هم روسری سرش کرده و هم یه کم رفتاراش آرومتر شده. اما خیلی لاغرتر شده بود. معلوم بود که داره فشارهای درونی بسیاری را تحمل میکنه. بهش گفتم: از روند مکالمات دیروزمون خیلی راضی بودم. امیدوارم تا آخرش هم همینطور ادامه پیدا کنه. کجا بودیم؟! آهان... تا جایی گفتی که دو سه روز اول آشناییتون بود و کمالی گفته بود که تو دیگه باید همیشه با مژگان باشی! خب؟ میشنوم... نفیسه نفس عمیقی از روی غم و اندوه کرد و گفت: «اتفاقا بزرگترین مشکل من هم همین جا بود. کسانی که به خونه کمالی رفت و آمد داشتند خیلی آدمهای باسواد و تیزی بودند، من رو متقاعد کرده بودند که بزرگترین مشکلم، با مژگان حل میشه. اما باید کمک کنم تا مشکلات بقیه را هم حل کنم.» گفتم: متوجه نمیشم نفیسه خانم! یعنی چی؟ از نظر مالی؟ نفیسه گفت: «نه بابا! اونها که اگر مشکل مالی داشتند که اینجوری هر هفته خرج نمیکردند و شام های رنگارنگ و انواع نوشیدنی و الکل و حتی پول تو جیبی هفتگی و... نمیدادند!» با تعجب پرسیدم: یعنی حتی پول تو جیبی هم میدادند؟ خیلی معمولی گفت: آره. به هرکدوممون حداقل هفته ای ۱۵۰ هزار تومان میدادند!! من یه بار حسابش کردم، همینجوری واسه خودم حساب میکردم. سرانگشتی فهمیدم که هر هفته، هر جلسه ای که میریم و پولی که میگیریم و شام و پذیرایی و... واسه حدودا ۱۰۰ نفر دختر و پسری که اونجا بود، حدودا ۳۰ تا ۴۰ میلیون تومان خرج میکردند!! گفتم: عجب! خب؟ بقیه اش؟ راستی در جلسات فقط کمالی حرف میزد؟ نفیسه گفت: نه! خانم کمالی هر هفته چیزهایی را برامون از محبت و حقوق بشر و احترام به هم نوع میگفتد اما کسان دیگری هم بودند که چرخ میخورد و هفته ای حرف میزدند! گفتم: مثلا میشه اسم چندتاشون را بگی؟ و اینکه در چه موضوعاتی؟ گفت: مثلا یه آقای روان شناس برای دخترها آورده بودند به نام آقای شروین! و یا مثلا یه خانم روان شناس آورده بودند واسه پسرها که اسمش دکتر گلشیفته بود و یا یه پیرمرد میومد که خیلی باحال بود و اسمش یادم نیست اما درباره احترام به پدر و مادر و مسائل خانوادگی حرف میزد و چند تای دیگه. گفتم: عجب! بسیار خوب. راستی داشتی از بزرگترین مشکلت حرف میزدی. دنبالش را درست متوجه نشدم. چند ثانیه سکوت کرد و سرش را انداخت پایین و گفت: من در جمعی قرار گرفته بودم که درکم میکردند و دوستم داشتند و کلی چیز یاد میگرفتم. چیزهای خوب و مفیدی که واقعا به درد زندگیم میخورد. اما جوری شده بود که دیگه درباره هیچ چیز حساسیت نداشتم. نه درباره خانواده ام. نه درباره تحصیلم و نه درباره مسائل مادی. حتی آبروم هم برام یه چیز مسخره شده بود. یعنی چندان دغدغه ای برای آبروم نداشتم. به راحتی پروفایل فیس بوکم را با سوتین و لباس های باز و... میذاشتم. گفتم: خب این مشکلش چی بود برات که گفتی یه مشکل داشتی؟! گفت: من لارج بودم، لارج تر شدم. اما همین که مژگان را در اختیار من قرار داده بودند و جیبم را هم پر پول میکردند و کلاس و برنامه و تفریح و هدیه و... همه اش سر جاش بود. اما بزرگترین مشکلم این بود که مدام یادم میومد که من یه چیزی نیستم اما دارم میشم. من یه چیزی نباید بشم اما داره حساسیتم نسبت بهش کم میشه و اون چیز، «فاحشگی» بود. من شده بودم زاپاس کسانی که اونها برام مقرر میکردند. و این همیشه من رو آزار میداد. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۳۹ سر درد گرفتم. خط به خط مطالب مژگان را که میخونم، میسوزم از اینکه چقدر بچه های معصوم مر
۴۰ نفیسه ادامه داد: من کثیف بودم اما فاحشه نبودم، اما اونها منافع من رو طوری برنامه ریزی کرده بودند که از این راه میگذشت. جوری در طول مدت سه سال با من کار کردند و کلاسهای مختلف و مسافرتهای علمی و مختلط و... که الگوی اصلی من و امثال من، روانشناسی به نام گلشیفته شد. اتفاقا مژگان هم داشت کم کم خاطرخواه گلشیفته میشد، خیلی باسواد و جذاب بود. به نفیسه گفتم: چطوری میشه گلشیفته و شروین و اون پیرمرده و بقیه شون را از نزدیک دید؟! نفیسه یه کمی فکرش کرد و گفت: نمیدونم. ما هیچ آدرس و شماره تلفنی از اونها نداشتیم. حتی یه بار به خانم کمالی گفتم که من در رابطه ام با فرید دچار مشکل شدم، احساس میکنم نیاز به همفکری دکتر گلشیفته دارم. اما خانم کمالی گفت که حتی منم شماره اش را ندارم و معمولا خودش هماهنگی میکنه برای اومدنش. به نفیسه گفتم: باشه، خب. استراحت میکنید یا ادامه بدیم؟ نفیسه گفت: «یه چیزمهمی یادم اومد. من همیشه برام جای سوال بود که چرا دو سه بار دکتر شروین و دکتر گلشیفته مخصوصا برام تماس گرفتند و از حال و روز مژگان سوال کردند؟! بعد از دو سه بار، دیگه مدام احوال آرمان میپرسیدند. وقتی تصمیم گرفتند که آرمان را به فرید بسپارند، من اونجا بودم، به فرید گفتند که آرمان، حکم حیات و بقای حضور تو در جمع ما داره. چون آرمان به شدن تنهاست و تو باید زندگیشو نجات بدی. من یادم اومد که آرمان خودارضایی داره و مسئولیت باز کردن پای فرید به خونه مژگان را من به عهده گرفتم. اون چیزی که خیلی به من حال داد و ذوق کردم، این بود که بخاطر این خدمتی که برای نجات دادن آرمان از تنهایی شکننده اش کرده بودم و پای فرید را به اونجا باز کرده بودم، مبلغ پنج میلیون تومان بهم هدیه دادند و بهم گفتند: اگر این پنج تومان را در طول یک هفته خرجش کنی، پنج میلیون تومان دیگه هم بهم میدند!!» من که داشت عقلم سوت میکشید گفتم: خب خرجش کردی؟! نفیسه گفت: آره بابا، راهش را بلد بودم. یعنی یادم دادند. همون پیرمرده بهم یاد داد، خیلی باحال بود، سه روز وقت گذاشتم. رفتم باغ ارم و باغ ملی، در طول این سه روز، پسرها و دخترانی که میومدند و در پارک مطالعه میکردند و مثلا برای کنکورشون درس میخوندند و یا حتی روزنامه میخوندند یا جدول حل میکردند. سر صحبت و گپ باهاشون باز میکردم، اگر میدیدم که یخشون باز میشه که هیچ. اما اگر یخشون خیلی راحت باز نمیشد، مبلغ ۵۰۰ هزار تومان یا یک میلیون بخاطر تشویق و ترویج فرهنگ مطالعه بهشون هدیه میدادم. ازش پرسیدم: اونها هم قبول میکردند؟! نفیسه گفت: «ای بابا. چرا قبول نکنند؟! خب ما که نیتمون خیر بود. سه چهار روز هم اونها را زیر نظر داشتیم، حتی یادمه که یکیشون این خیلی سفت و سخت بود و پا نمیداد، خیلی هم بچه درس خونی بود. حتی وقت نمازها پامیشد میرفت نمازخونه پارک و... اما فهمیدم مشکل مالی داره. چون معمولا تک میزد تا براش از خونه و دوستاش زنگ بزنند. اون پیرمرد باحاله بهم گفت شاید بنده خدا شارژ نداره!! دلم براش سوخت، به بهانه ترویج فرهنگ مطالعه باهاش صحبت کردم. از یه چیزش خیلی ناراحت شدم، از این حرصم درمیومد که اون پسره خیلی نگام نمیکرد، حتی هدیه ام را هم نپذیرفت و پاشد رفت. دیوونه هدیه یک میلیون تومانی را نپذیرفت. قرار شد یکی دیگه روش کار کنه تا هرجور شده مشکلش را برطرف کنیم، بعدش فهمیدم که اون پسره، بچه ی آخوند هست. گفتم چرا فازش اینجوریه؟! نگو باباش آخوند بود. دیگه نمیدونم کدوم از بچه ها باهاش مچ شد. فکر کنم سهیلا رفت تو نخش.» پرسیدم: سهیلا دیگه کیه؟! نفیسه با لبخندی شیطنت آمیز گفت: سهیلا خیلی دختر ماهی هست. خیلی هم خوشگل و جذابه. باباش زندانی سیاسی بوده که میگند اعدامش کردند، تنها دختر چادری جمع ما بود. معمولا هرکس گند میزد و یا نمیتونست در کاری که بهش سپرده شده کاری از پیش ببره، کارش را میسپردند به سهیلا. گفتم: خب؟ گفت: خب جمالتون! هیچی دیگه. پولم را همون هفته خرج کردم و پنج میلیون تومان هفته بعد را هاپولی کردم. فقط یادمه که تنها خرجی که برای خودم کردم در پول هفته اول، رفتم یه عطر کریستال عربی گرم گرفتم واسه بابای مژگان. دادم به مژگان تا بهش بده. دیگه هیچی واسه خودم خرج نکردم. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۴۰ نفیسه ادامه داد: من کثیف بودم اما فاحشه نبودم، اما اونها منافع من رو طوری برنامه ریزی
۴۱ ماشین و ماموری که مفقود شده بود، توسط بچه های اداره ردگیری شد و بچه ها حسابی گل کاشتند. تمام اطلاعاتش را ظرف مدت کمتر از ۷۲ساعت درآوردند. ماشین را در یکی از فرعی های شهرک صدرا پارک کرده بودند. مسئله شهادت و مفقودی، بیخ پیدا کرده بود. مقامات، جواب میخواستند. اعلام شهادت و مفقودی را توسط مدارک اندکی که در دست بود ارائه کرده بودم. مقامات، اون قتل و مفقودی را به چشم یک پرونده جدا بهش نگاه کردند. تصمیم بسیارپخته و هوشمندانه ای بود. در اولین صبحانه کاری همون هفته، از من اعلام نظر خواستند. من هم فقط یک نفر را پیشنهاد دادم برای در دست گرفتن پرونده شهادت و مفقود شدن همکارمون. کسی که میدونستم این کاره است و مثل فرفره عمل میکنه. اون یک نفر هم فقط «عمار» بود. قرار شد خودم توجیهش کنم، توجیهش کردم و همه نامه ها و مجوزهای لازم و سفارشات را برای مبسوط الید بودنش انجام دادم. هم بر روحیه اش اثر مثبت زیادی داشت و هم از فشارعصبی حاصل از حال و روز مژگان و آرمان یه کم کمتر میشد. به عنوان هدیه و اولین اقدام راهگشا، گوشی همراه فرید را که از توی ماشینش برداشته بودم هم به عمار دادم. کاش فرصت بود و از اصل ماجرا دور نمیشدیم تا بهتون بگم عمار چه معرکه ای کرد. بگذریم. خب! این تا اینجای ماجرا پس ما با یه گروه الکی سکس پارتی و خونه فحشای معمولی مواجه نبودیم. چون گزارشات مشابه هم در طول سه ماه گذشته اش در مناطق مختلف داشتیم که خیلی مقامات امنیتی را نگران تر کرده بود. اما چون هیچ رد و اثر و مدرکی در دست نبود، هیچکس نمیتونست اقدام کنه. ما حتی از خونه کمالی هم شاکی یا موردِ مشکوکِ گزارش شده نداشتیم. چون از دو سه تا در رفت و آمد میشد و هیچکس هم حق نداشته ماشینش بیاره اونجا پارک کنه. یعنی همشون باید با تاکسی سرویس میومدند و در خیابان اصلی پیاده میشدند. بهشون یاد داده بودند که کسی نباید کوچکترین کاری میکرده که جلب توجه بشه. نکته قابل تاملی که مژگان در ادامه اعترافاتش نوشته بود این بود که: «وقتی همسایه های کمالی ما را میدیدند که مثلا چند نفر چند نفر داریم میریم اونجا، حتی بعضیهاشون بهمون التماس دعا هم میگفتند!! یعنی کاملا برای همه موجه بوده که مثلا هفته ای یکبار، حاج خانم مهمونهای خاص داره و آغوشش روی دختر و پسرای اونجوری بازه و داره کار فرهنگی میکنه. حتی میگفتند که خانم کمالی اینقدر موفق عمل کرده که دختر و پسرهای جلف هم عاشقش هستند و باهاش رفت و آمد دارند!! ...» البته و صدالبته ما تجربه پرونده های کاریزماتیک محلی و شهری و دینی، کم نداشتیم. مثل پرونده بروجردی که حالا نمیخوام درباره اش حرف بزنم. فقط همین رو بگم که وقتی فسادش بالا گرفته بود اما همه به چشم روحانی مستجاب الدعوه از نوادگان آیت الله نگاش میکردند. بعدا مشخص شد که حتی دروس مقدماتی حوزه را هم نخونده و اصلا هیچ ارتباط نسبی و سببی هم با آیت الله نداشته و... نکته اش که میخواستم بگم اینجاست که: دو سه بار، وقتی میخواستند دستگیرش کنند، مردم اون محل، با چشم گریه و کفن و آه و نفرین، جلوی ماموران امنیتی و انتظامی را میگرفتند و در این کار خلل وارد میکردند!!!! خب کمالی هم یه ورژن از همون مدل آدمها بود. مخصوصا وقتی مژگان و نفیسه نوشته بودند که: «دختر و پسرها به راحتی دست و صورتش را میبوسیدند. برای دعاهاش سر و دست میشکستند. آب دهانش را برای مریض و کنکوری میبردند و...» اما... اما من کسی نیستم که کلاه سرم بره، من تجربه رفقا را داشتم، رفقا چند جا عجله کرده بودند و اون شخص کاریزماتیک را آخرین نفر و یا به عبارت حرفه ای، «سر حلقه» میدونستند. این یعنی مختومه اعلام کردن پرونده. من خوشم نمیاد. یعنی اصلا نمیتونم پذیرم که «کمالی و دیگر هیچ!» ته حرف مژگان و نفیسه هم مثل هم بود. همه شون همچنان به کمالی وفادار. کمالی را آدم خوبه ماجرا میدونستند، ازش به عنوان سرکارخانم اهل خیر و کمک و همنوع دوستی و مستجاب الدعوه خوشکل و خوش پوست و امروزی و عزیز دل نسل جوون و همین مزخرفات دیگه. تهش همین بود. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۴۱ ماشین و ماموری که مفقود شده بود، توسط بچه های اداره ردگیری شد و بچه ها حسابی گل کاشتند
۴۲ اینجا بود که فهمیدم چرا باید فرید را با خودشون میبردند. چرا باید حتی جنازه فرید هم به ما نمیرسید. اگر بخوام ساده حرف بزنم، این میشه که نفیسه و مژگان، نیروهای اغواگر و فرید و امثال فرید، نیروهای عملیاتیشون بودند. پس نیروی اغواگر، حتی اگر هم گم بشه، بازهم چون اطلاعات چندانی نداره و حداکثر کمالی را میشناسه، چندان خطری براشون محسوب نمیشه، اونها میدونستند که به خاطر عدم جرم اثبات شده در نفیسه و مژگان، مجبوریم اونها را چند روز بازداشت و سپس آزاد کنیم. اما فرید نه. فرید برای اونها باید اولا زنده بمونه و دوما به دست ما نیفته. لذا حتی به قیمت سوختن یکی از نفوذیهاشون، باید فرید را منتقل کنند و در یک بیمارستان مجهز خانگی یا مداواش کنند یا سرش را زیر آب کنند. پس اگر میخواستیم یه کم راه را دور کنیم باید میرفتیم دنبال فرید. از زیر سنگ هم شده پیداش کنیم و به هر ترتیب از زیر زبونش بکشیم که به چه کسانی وصل هست... و یا اینکه باید از یه جای دیگه شروع میکردیم. من همون یه جای دیگه را ترجیح دادم. این بود که پرونده در جریانات عجیب و غریبی افتاد. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب مژگان ۴۳ جلسه ای ترتیب دادم. دکتر الهی عمار میثم که مشاور امور مذهبی و رصد انحرافات مذهبی بود آ
۴۴ پس من دیگه خیالم راحت شد که کاراگاه بازی لازم نیست دربیارم و شاخ و برگ کار، به عهده عمار هست. اتفاقا چنانچه بعدا عرض خواهم کرد، من و عمار که داشتیم دو مسیر جداگانه میرفتیم، در نقطه خوبی به هم رسیدیم و تونستیم حریفمون را قیچی کنیم. خب! پس با این حساب، نمیشه روی شخصیت های فعلی پرونده حساب کرد و همه شون حداکثر ما را به کمالی میرسونند، نه چیز بیشتر از کمالی. لذا من باید دنبال طعمه جدیدم باشم تا بلکه با اون بتونم یه حرکت جدید بزنم. نیاز به گشتن نبود. من اگر دستم به فرید نمیرسید، نیاز به یکی دیگه شون داشتم که هم نیروی عملیاتیشون باشه و هم عرض فرید تلقی بشه و هم کلاس کارش از نفیسه اغواگر و مژگانِ پل عبور، بالاتر باشه. حالا کی؟ الان عرض میکنم. یکی از شخصیت هایی که در این پروژه بهش برخورد کردم، خانمی بود متولد آبادان، حدودا ۲۰ سال ساکن شاهین شهر اصفهان، مدرک کارشناسی مامایی، ارشد علوم تربیتی، روابط عمومی فوق العاده بالا، جذابیت ظاهری قابل قبول و شاغل در مهد کودک بود. اینقدر طرح ها و ایده های جذاب به ذهنش میرسیده، که کم کم پیشرفت کرد و مدیر مهدکودک شد. مهد کودکش در سنین زیر ۶سال، مورد توجه خانواده های زیادی قرار گرفت. مخصوصا خانواده هایی که چندان به فکر تربیت دینی کودکانشون نبودند و فقط دوست داشتند بچه شون به هر قیمتی شاد زندگی کنه. چرا مورد توجه چنین خانواده هایی قرار گرفت، چون برنامه اصلی مهد کودکش آموزش کلایسک رقص و موسیقی به صورت مختلط بود. به گونه ای که حتی فیلمهای بسیاری از مجالس رقص و آواز کودکان طفل معصوم اون مهد کودک، در شبکه های جلف ماهواره ای پخش شده بود. اون خانم اسمش «سهیلا» بود. پدرش در جریان درگیری با نیروی انتظامی برای رد کردن محموله دو تنی قاچاق، کشته شده بود. اما به خاطر جلب توجه، اعدامی سیاسی معرفیش میکرد، هیچ برادر و خواهر دیگری هم نداشت، مادرش هم به خاطر بی آبرویی ها و دو سه بار تحت تعقیب قرار گرفتن سهیلا، خودش را گم و گور کرده بود. سهیلا به خاطر دلایلی که بعدا از زیر زبونش کشیدم، به شیراز اومد و فعالیتش را به صورت جدی تر و با شکلی دیگر، در شیراز ادامه داد. اما به خاطر ورزیدگی و چابکی و باهوشی، در جمع کسانی که خونه کمالی را اداره میکردند، به آچار فرانسه بودن و جذب حداکثری معروف شده بود. سهیلا در تمام این سال ها چادری بود، بسیار آراسته و جذاب حاضر میشد و معمولا موارد مشکل جذب و یا بچه مذهبی ها علی الخصوص جذب بچه های خانواده های نظامی و روحانی را به او می سپردند. شایان ذکر است که سهیلا و نفیسه و مژگان و فرید و تا حدودی هم آرمان، فقط پنج نفر از صد نفر جوانی بود که هرهفته برای تغذیه فکری و عشق و حال به سبک خودشون، در خونه کمالی دور هم جمع میشدند. حالا دیگه شما فکر کنید بقیه شون چه آدمهایی بودند و چه داستانی پشت سر هرکدومشون بود. بخشی از این حرفها و اطلاعات، پس از چهره نگاری و تحقیق درباره او در دایره تشخیص هویت صورت گرفت و بخش دیگر از این اطلاعات، از لابلای حرفهای این و آن جمع و جور کردیم. گذاشتم ریشم کمی بلندتر از حد معمولش شد. صبح روز شکار، با ماشین پلاک شاهین شهر، اطراف مسجد پارکی که معمولا اونجا پاتوق داشت آمار میگرفتم و رفت و آمد میکردم، تا اینکه سهیلا را رصد کردم. آروم پشت سرش راه افتادم، داشت از محوطه پارک و مسجد پارک دور میشد، آروم آروم به گونه ای که نفهمه، دنبالش حرکت کردم، تا اینکه به یه خیابون خلوت رسید. میدونستم که باید کاری کنم که از لحاظ زبان و ذهن و تکلم و اراده، براش مشکلی پیش نیاد و حفظ بشه. منتظرش بودم تا... تا اومد از عرض خیابون رد بشه، مثل ببر گرسنه پریدم و محکم باهاش تصادف کردم. جوری زدم بهش، که یکی دو متر اون طرف تر فرود اومد و نقش بر زمین شد. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۴۴ پس من دیگه خیالم راحت شد که کاراگاه بازی لازم نیست دربیارم و شاخ و برگ کار، به عهده عم
۴۵ دیدم سهیلا تکون نمیخوره، پیاده شدم و رفتم طرفش. چند نفر از امت همیشه در صحنه هم از این طرف و اونطرف دویدن و اومدند طرفش. وقتی بهش نزدیک شدم، دیدم که داره یه تکون های ریزی میخوره اما معلوم بود که داغون شده، داشت آه و ناله میکرد. دو سه تا زن اونجا بودند، به کمک اونها سهیلا را سوار ماشین کردم و رفتم به طرف بیمارستانی که از قبل، به بچه های خودمون سپرده بودم. وسط راه دیدم که سهیلا چشمهاش رفت و بیهوش شد. خیال من هم راحت تر شد. رسوندمش به بیمارستان، بچه های تیم پزشکی شروع کردن به مداوا. وقتی ازش عکس گرفتند، الحمدلله چیز خاصی نبود، فقط کوفتگی گزارش شد، کوفتگی یه کم شدید. دکترش گفت: «چقدر دقیق زدیش! فقط دو تا زانوهاش شکسته و یه کم لگنش جا به جا شده!» گفتم: کی به هوش میاد؟ دکتر گفت: هوش و حواس داره. اما گرفته خوابیده. برنامه ات چیه؟! گفتم: دستتون درد نکنه! مزاحمتون نباشم؟ دکتر هم یه لبخند زد تا مثلا ضایع نشه و رفت. وقتی دکتر رفت، رفتم صندلی گذاشتم و کنار تختش نشستم و قرآن کوچیک را باز کردم و شروع کردم به تلاوت قرآن. همین جور که سوره واقعه را آروم آروم توی دلم میخوندم، هنوز تموم نشده بود که دیدم داره آروم ناله میکنه، یه کم چشماش بازتر شد، من رو دید، قرآنم را بستم و گذاشتم توی جیبم. بهش گفتم: «سلام خانم! خدا را شکر که به هوش اومدید. داشتم نذر سلامتیتون سوره واقعه میخوندم!» سهیلا که در بد وضعی گرفتار شده بود، یه نگاه به دور و برش کرد، یه نگاه به من کرد، یه نگاه به روز و روزگارش کرد، منتظر بودم ببینم اولین حرفی که میزنه چیه؟ خودم را آماده کرده بودم که مثلا بگه من کجام؟ چرا اینجام؟ تو کی هستی؟ و... اما سهیلا همینطور که خیلی بی حال بود و داشت درد میکشید، به من گفت: «از عمد زدید؟!! جایی از کارتون میلنگید که با زدن من حل میشد؟!» چرا دروغ بگم. انتظار این حرف را نداشتم. یه لحظه بهش خیره شدم، لب باز کردم و بهش گفتم: «خانم چرا باید از عمد بزنم؟! من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده، واقعا شرمنده شما هستم. ذهنم خیلی مشغول بود، وقتی از همه جا سر میشم اینجوری میشم، چشمهام جایی را نمیبینه و اگر خدا رحمم نکنه، دیگه هیچی!» بعدش هم اشک در چشمام حلقه زد و گفتم: «درد و بلاتون بخوره تو سر یه مشت زن و دختر بی حجاب و بد حجاب! شرمنده! کاش پاهام قلم میشد و وقتی عصبانی هستم رانندگی نمیکردم!» سهیلا یه اشتباه بزرگ کرد، شاید از نظر خودش مثلا داشته یه ترفند میچیده که بخواد من رو تور کنه. اما اشتباه کرد. اشتباهش هم این بود که «لبخند» زد و یه کم لبخندش هم ادامه داشت و تبدیل به یه «خنده» مریض و لاغر شد. لبخند بی جا به نامحرم، بزرگترین اشتباه دخترها و زن هاست، خب منم که دیدم موقع اش هست، بهترین استفاده را کردم و سرم را انداختم پایین و زدم زیر گریه. برای اینکه تاثیرش بیشتر بشه، پاشدم از اتاق برم بیرون. تا پاشدم رفتم به طرف در، سهیلا گفت: بمون کارت دارم، کیفم کجاست؟ گفتم: بالای سرتون اوناش. بفرمایید! ... جسارتا میخواهید تماس بگیرم خانواده_تون تشریف بیارند بیمارستان؟! گفت: نه! اگر لازم شد خودم تماس میگیرم! بیا بشین در را هم ببند. با نگاه متعجابه بهش گفتم: چشم. اما لطفا اجازه بدید در باز باشه. باز هم خندید و گفت: آی خدا گیر چه آدمی افتادیم، باشه. در باز باشه. به تیپت میخوره جنتلمن باشی اما اخلاقت فرق میکنه. میتونم بپرسم شغلتون چیه؟ من هم چون بیمار بود و باید یه جوری روحیه اش حفظ میشد تا بتونم حرف ازش بکشم، خیلی با اعتماد به نفس گفتم: «در حال حاضر بیکارم و درخدمت شما... اما در آینده قصد دارم رییس جمهور بشم!» تا این حرف را شنید، یهو یه قهقهه بلند کرد و گفت: عجب آدم باحالی! بابا رییس جمهور. دست ما هم بگیر. گفتم: «بانو! شما دعا کن اول پاهاتو که زدم شکوندم خوب بشه. دست گرفتنتون پیشکش!!» این بار بلندتر خندید و چند ثانیه خنده اش طول کشید، مثل اینکه دردی در ناحیه زانوها احساس کرده باشه، یهو خنده اش قطع شد و اخم کرد. گفتم: آخ باز پاهاتون درد گرفت؟! بسیار شرمندم، به خاطر این قضیه خیلی شرمندم. بگید چطور میتونم جبران کنم؟! نفس عمیقی کشید و یه لحظه سکوت کرد. بعد سرش را بلند کرد و بهم گفت: «پاشو برو دنبال زندگیت! من هیچ شکایتی ندارم، تقصیر من هم بود. من هم خیلی این روزها حواسم پرته، پاشو برو. اگر فرمی باید امضا کنم بیار تا امضا کنم. ازت شکایتی ندارم. برو!» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۴۵ دیدم سهیلا تکون نمیخوره، پیاده شدم و رفتم طرفش. چند نفر از امت همیشه در صحنه هم از این
۴۶ باید همه چیز عادی جلوه داده میشد. رفتم فرم رضایت را از پرسنل بیمارستان گرفتم و بهش دادم و اون هم خیلی راحت امضا کرد. اما جالب اینجا بود که نه شماره اش را نوشته بود و نه آدرس منزل. بهش گفتم: «این فرم اگر کامل نباشه، ازم تحویل نمیگیرند. لطفا همه جاش را پر کنید و آخرش هم امضا و اثر انگشت میخواد.» بدون هیچ مقاومت و حرف اضافه ای، همین کار را کرد. من هم شماره ام را نوشتم روی یه تیکه کاغذ و بهش گفتم که لطفا این کاغذ را داشته باشید، هر وقت لازم شد با من تماس بگیرید. من اینجا، تنها زندگی میکنم و میتونم اگر امری داشتید، براتون انجام بدم. کاغذ را ازم گرفت. گفت: لازم نمیشه اما اگر لازم شد، حتما مزاحمتون میشم. این، خلاصه ای از دیدار دو ساعته من با سهیلا بود. سهیلا که بعدا فهمیدیم بسیار باهوش تر از فرید بوده و ماموریت های درشت را به اون میدادند. اجازه بدید چند تا نکته را عرض کنم که بدونید راه را اشتباه نرفتم و خیلی خدا لطف کرد که تونستم تصمیم بگیرم که باید سهیلا را زمین گیر کرد و مدنظر داشت: سهیلا در طول سی سال زندگیش، چهار بار سفر به ترکیه داشته و یکبار هم به انگلستان. در سفرش به ترکیه، اطلاع چندانی نداریم که دقیقا کجاها بوده و چیکار میکرده. فقط همین رو میدونیم که اکثرا آنتالیا میرفته. اما سفر دومش به ترکیه، همراه با خانمی به نام «فریبا» بوده. فریبا اصالتا اهل رشت و حدودا ۱۸ سال برای زندگی به شیراز اومده. بچه ها تحقیقاتشون درباره فریبا انجام دادند. تصویری از فریبا نداشتیم و اطلاعاتمون هم درباره اش چیز خاصی نبود. ذهنم رفت سراغ نفیسه، رفتم سراغش، حالش خیلی بهتر بود. خانم های اداره هم خیلی باهاش صحبت کرده بودند و تونسته بودند تاثیرات خوبی روی نفیسه بگذارند. نشستم روبروش. گفتم: «نفیسه خانم! من دنبالش هستم که بتونم شما را هر چه زودتر آزاد کنیم یا حداقل تعیین تکلیف بشید. اما به نظرم امن ترین جا برای شما، همین جاست. چون بعد از قتل مژگان، نمیخوام شما را هم از دست بدیم» نفیسه گفت: «من که حرفی ندارم، اما فقط نمیتونم با مرگ مژگان کنار بیام، داره داغونم میکنه.» گفتم: «میفهمم. الان به کمکت نیاز دارم، ما در طول تحقیقاتمون به شخصی برخورد کردیم که فقط اسمش میدونیم. میخوام بدونم تو اون رو نمیشناسی؟!» نفیسه با اندکی تعجب گفت: اسمش چیه؟! گفتم: فریبا ! تا اسم فریبا را شنید، دو تا دستش را گذاشت روی صورتش. گفت: وای خدای من. فریبا... فریبا... فریبا... گفتم: میشناسیش؟! گفت: «مگه میشه اولین شریک .......... را نشناسم؟! فریبا همون خانم زبان مدرسه مون بود که باهم رفیق شدیم و...» ته دلم، که فکر کنم میشه منطقه ی جیگرم... حال اومد و کلی نبضم رفت بالا، اصلا کار خدا بود که توجهم به سهیلا جلب شد و از روی استعلامی که از فرودگاه امام خمینی تهران داشتیم، فهمیدیم که سهیلا چند تا سفر خارجه داشته و در یکی دو تا از اون سفرها با یکی به نام «فریبا» همسفر بوده و ... پس فریبا هم یکی مثل نفیسه و مژگان نیست. تحقیقاتمون بیشتر شد. دیدیم که سهیلا و فریبا دارای نقاط مشترک زیادی هستند. مثلا هر دوشون روی بچه ها و قشر نوجوان و جوان کار تخصصی میکردند، دارای مجوز آموزشی بودند، مجرد بودند، سن و سالشون به هم نزدیک بود، خانواده قابل توجهی نداشتند، مجرد زندگی میکردند، بیشترین شماره تلفن های تماسی با شاگرداشون بوده (چون ما از طریق خط سهیلا، شماره فریبا را هم پیدا کردیم و مکالماتش را چک کردیم) ... و یا مثلا هردوشون فقط نوزدهم هر ماه در خانه کمالی پیداشون میشد و هنوز اطلاع نداشتیم پاتوقشون علاوه بر خانه کمالی کجا بوده... و خیلی چیزهای دیگه. آهان... بگذارید این هم بگم: هردوشون دو تا حساب بیشتر نداشتند و هر ماه، حدودا ۱۵ میلیون تومان، دقت کنید لطفا. پانزده میلیون تومان(!!) به حساب هرکدومشون واریز میشد و تا حدود بیستم تا بیست و پنجم ماه، تقریبا همه اش خرج میشد و خیلی چیزای دیگه. اما... اینها به کنار. جواب استعلام از فرودگاه و پلیس ترکیه اومد، دهان همه مون باز موند، بلکه دهانمون داشت جر میخورد. داشتیم کف میکردیم از بس متعجب بودیم، سفر دومی که سهیلا و فریبا با هم بودند، پس از رسیدن به ترکیه، پس از سه روز اقامت در آنکارا، با پرواز لندن، از آنکارا پریدند و.... در فرودگاه تل آویو پیاده شدند. فرودگاه تل آویو. پایتخت اسرائیل!!! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب-مژگان ۴۹ اون شب، مژگان حسابی گریه کرد و به یاد مادرش کلی برام حرف زد. حدودا دو سه ساعت باهم حرف
۵۰ تا اسم سهیلا را از نفیسه شنیدم، برقم گرفت!! گفتم: کدوم سهیلا؟! نفیسه گفت: «همون سهیلاخانوم که هم چادریه و هم وقتی در کمک به بچه های مذهبی و خانواده های روحانی و نظامی ناامید میشدیم دست به دامن اون میشدیم. گفته بودم که براتون.» گفتم: آره... یادمه. بعد بابای مژگان چیکار کرد؟ باهاش دوست شد؟! نفیسه با تعجب گفت: شوخیتون گرفته؟! دوست بشه؟ بابای مژگان؟ با سهیلا؟!... فکر کردم بابای مژگان را خوب میشناسید!... نه اصلا حتی ما جرات نکردیم مطرح کنیم چه برسه به خواستگاری و دیدار و ... گفتم: پس چی شد دیگه؟ چطور پیش رفت؟ نفیسه گفت: هیچی... کمالی و شروین فشار میاوردند. من و مژگان خدابیامرز هم کاری نمیتونستیم بکنیم، مونده بودیم. نه راه پیش داشتیم و نه راه پس، قرار شد خودشون اقدام کنند که ظاهرا اونا هم هیچی. البته تا جایی که من اطلاع دارم. نفس عمیقی کشیدم، مثل کسی که خیالش شده باشه از بابت خطری که از بیخ گوش عزیزش رد شده باشه. گفتم: تا حالا سفر و مسافرت هم باهاشون رفتی؟ بیشتر منظورم سفر خارج از کشوره؟ گفت: خارج از کشور نه، اما چند بار رشت رفتیم، شاهین شهر رفتیم، گرگان رفتیم، یه بار هم رفتیم کیش، خیلی خوش گذشت. گفتم: بسیار خوب. مطلب دیگه ای هست که نگفته باشی؟ و احساس کنی مهم باشه؟ یه کم فکر کرد و گفت: آهان... راستی میشه بپرسم فرید زنده است یا نه؟ چی بر سرش اومده؟ یعنی اونم کشته شده؟ گفتم: چطور مگه؟ باهاش چه نسبتی داشتی؟... بهتره بپرسم چطور آدمیه فرید؟ گفت: خب پسر خوبیه، نمیدونم کجاییه اما فکر نمیکنم شیرازی باشه. خیلی پخته و با تجربه است، بر خلاف قیافه ش، خیلی هم میتونست خشن و تند و فرز باشه، ورزشکار بود، باشگاه میرفت، قرار شده بود زبان خارجه باهام کار کنه. گفت پول نمیخواد، ولی من بخاطر اینکه زیر دینش نباشم پولش میدادم تا واسم نقشه های ناجور نکشه. اما خب!... اون کارش را میکرد و سواستفاده اش را میکرد. من هم جرات مخالفت نداشتم. از مژگان خوشش نمیومد، میگفت بچه اون طور بابایی، هیچ وقت مورد اطمینان نیست. از آرمان خیلی خوشش میومد.[از نقل این قسمت معذورم] گفتم: خبری از زنده موندن یا نموندن فرید نداریم.. اما اگر هم زنده باشه، حداقل تا سه چهار ماه قادر به ورزش و تحرک نیست. اون یکی از اعضای حرفه ای... ولش کن... راستی نوزدهم های ماه پیدات نبوده. کجا بودی؟ با تعجب گفت: شما چقدر اطلاعاتتون دقیقه!! نوزدهم ها مینشستم تو خونه، روزه میگرفتم. البته چون حال و جون نداشتم، میگرفتم تا شب میخوابیدم، سر در نمیاوردم، چون بعضی از شبها تماس میگرفتند و میگفتند فردا نوزدهم هست! با اینکه از نظر تقویم خودمون اینجوری نبود. از همینا دیگه. گفتم: تا حالا ازشون نپرسیدی چرا باید روزه بگیری و راز نوزدهم چیه و...؟! گفت: چرا پرسیدم. خانم کمالی نشست برام از اسرار عدد نوزده گفت: «درتقویم اساتید ما هر ماه، نوزده روز و هر سال نوزده ماه دارد و مجموع ایام سال ۳۶۱ روز است ۴ یا ۵ روز اضافه به «ایّام هاء» بمعنی ایّام بخشش نامیده می‌شود؛ که ما به استقبال ایّام روزه میریم. آخرین روز ماه روزه آنها مصادف با عید نوروز است...» من هم ازش خوشم اومد و دیگه چیزی نپرسیدم. میدونی، کلا فکرشون باحال بود. خیلی روشنفکرند. گفتم: باحال؟... جالبه روشنفکر؟! خیلی خب بی خیال، راستی سه تا کلمه بهت میگم ببینم چیزی درباره اش میدونی یا نه؟ گفت: بفرمایید! گفتم: بیت العدل! یه کم فکرش کرد و بعدش گفت: نمیدونم چیه! گفتم: انتخابات ۹۶! خیلی فکرش کرد و گفت: انتخابات ۹۶؟ نمیدونم. نشنیدم. گفتم: قرة العین! گفت: آره... این رو شنیدم. مثلا یه بار یادمه که به یکی از دخترا که فقط نوزدهم ها پیداش میشد، یواشکی سهیلا در گوشش گفت: آمادگیش داری امسال «قرة العین» بشی؟! اون هم گفت: شروین گفته که امسال نوبت «گلشیفته» است که «قرة العین» بشه!! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا