نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
#پارت_۳۰۳ #همسر_طلبه با کنجکاوی میگوید: - عجیبه ها تونستی اینجا بمونی، فکر میکردم با این شرایط ب
#پارت_۳۰۴
#همسر_طلبه
لیلا خانم دست روی دست میگذارد:
- این چه حرفیه مادرجان؟ من اگر پاهام اینطوری نبود خودم خادمیتون رو میکردم.
سمیه اخمی میکند:
- مامان جان؟ بهتره دیگه بریم! شماهم پاتون درد میکنه، خسته میشید.
با سر تایید میکنم:
- بله لیلا خانم، شما بهتره برید استراحت کنید! نگران مام نباشید، توکل به خدا! خدا بالاسرمونه!
سری تکان میدهد:
- حقا که دختر خودمی، حقا که شما لایق همین حاجآقای مایی!
اصلا جملهاش که تمام میشود انگار روح تازه ای میگیرم، انگار جان تازهای میگیرم. جانم جلاء پیدا میکند... آن هم در مقابل سمیه!
سمیه این بار با حرص بازوی مادرش را میگیرد:
- کاری نداری خانم حاجآقا؟
پوزخند میزنم:
- نه! چه کاری میخوام با شما داشته باشم؟
تیکه کلامم را میگیرد، خداروشکر لیلاخانم متوجه نیش حرفم نمیشود.
- باشه دخترم! سلام ما رو به حاجآقا برسون. میخواید امشب براتون شام بپزم؟
تندتند دست تکان میدهم:
- نه لیلاخانم دستتون دردنکنه... احتملا فردا، پس فردا مهمون داشته باشیم. دیگه تنها نیستیم. دست شمام دردنکنه بابت این همه مدت.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
#پارت_۳۰۴ #همسر_طلبه لیلا خانم دست روی دست میگذارد: - این چه حرفیه مادرجان؟ من اگر پاهام اینطوری
#پارت_۳۰۵
#همسر_طلبه
لیلاخانم خوشحال میشود:
- تنها نیستید دیگه مادرجان؟
- نه خداروشکر! مادرم و مادربزرگوپدربزرگام قراره بیان!
خوشحال میشود:
- الهی شکرمادر... خیلی خبر خوشی بود! حتما اون مادرم دلنگرون شماست.
سمیه پوزخند میزند:
- چه عجب مامانتون بالاخره فهمید که باید بیاد! بعد این همه مدت؟
سری تکان میدهم:
- البته میدونم فکر میکنم به شما ربطی نداشته باشه اما خب... مادر من از موضوع که من اینجوریم هیچ اطلاعی نداره.
لیلاخانم میگوید:
- خوب کردی مادر! او یک مادره! خوب کردی... خوب کردی نگفتی. الانم من نگرانشم، میترسم یهویی بیاد و تو رو اینطوری ببیننه. چه اتفاقی میافته؟
دست به آسمان بلند میکنم:
- سپردم به خدا! انشاءالله که همه چی خوب پیش میره. حاجآقا هم قراره زمینه سازی هاش رو بکنه. نگران نباشید شما!
با لبخند سری تکان میدهد:
- باشه دخترم! ما دیگه بریم. تو این مدت مهمون داشتی هرکاری داشتی به خودم بگو، چیزی ام لازم داشتی به خودم بگو، تازه اگر بخوای خودم براتون شام و ناهار میپزم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
#پارت_۳۰۵ #همسر_طلبه لیلاخانم خوشحال میشود: - تنها نیستید دیگه مادرجان؟ - نه خداروشکر! مادرم و م
#پارت_۳۰۶
#همسر_طلبه
چشم روی هم میگذارم:
- لطفتون خیلی زیاده لیلاخانم! انشاءالله خیر ببینید، دست شما دردنکنه!
با خداحافظی مختصری میروند.
همین که مطمئن میشوم مسجد خالی شده با دستانم چرخ های ویلچر را هل میدهم و به سمت درب میروم. از آنجا به بعدش دیگه سخت بود. منتظر علی میمانم.
علی درحالی که از ورودی مردانه خارج میشد سمتم میآید:
- سلام خانم قشنگم!
صدایش را پایین میآورد:
- چطوری؟ نمازت قبول باشه!
با لبخند و از سر عشق نگاهش میکنم، چقدر محبت هایش زیبا بود، زیبا بود و دلنشین:
- سلام، حالم خوبه، شما چطوری؟
کمک میکند تا از ورودی در خارج بشوم و به سمت ماشین حرکت میکنیم.
- من که وقتی شما رو میبینم اینقدر حالم خوب میشه که خدا میدونه و بس!
نزدیک ماشین که میشویم؛ بغلم میکند و روی صندلی شاگرد میگذاردم، پایم را به آرامی روی کف ماشین میگذارد.
مشغول جمع کردن ویلچر بود که یکدفعه کسی علی را صدا میزند:
-حاج آقا
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
#پارت_۳۰۶ #همسر_طلبه چشم روی هم میگذارم: - لطفتون خیلی زیاده لیلاخانم! انشاءالله خیر ببینید، دست ش
پارتای قشنگ و جذابمون...
و ۵ صلوات...
تقدیم نگاه حضرت زینب کبری سلاماللهعلیها
و مردم مظلوم فلسطین🇵🇸
و شما عزیزان... 🖤
پدر و مادر هایتان را هم
دوست بدارید و هم این دوستی
را به آن ها ابراز کنید؛
هم احترامشان کنید.
هم اطاعتشان کنید.
+حضرتآقا
•| @MAZHABEYON313 |•
حضرت مهدی در نامه ای که به شيخ مفيد نوشته بودند فرمودند:
"اگر ظهور ما ناگهانى و بى خبر اتفاق افتد ديگر توبه اى به حال کسی سودمند نیست."این یک اخطار هست که در میان بشارت ومهربانی های دیگه ی حضرت کمرنگ واقع شده است..حالا تمام شدن فرصت ها به کنار،اما رفته رفته گناه چنان اثری روی اعتقادات و باورهایت میگذارد که حتی اصراری به گرفتن فرصت دوباره نمیکنی..
هدایت شده از مذهبیــون 🇮🇷
مۍگفت:
جنـگنرممثـلخمپـاره⁶⁰میـمونہ..
نہصدادارهنہسوتفقطمتـوجہ
میشۍ..کہدیـگہرفیـقتنہمسجـد
میادنہهیـئت..:)
-شھیدحجتاللھرحیمی-
•| @MAZHABEYON313 |•
نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
#پارت_۳۰۶ #همسر_طلبه چشم روی هم میگذارم: - لطفتون خیلی زیاده لیلاخانم! انشاءالله خیر ببینید، دست ش
با دیدن سمیه رنگ از رویم عوضمیشود.
علیهممتوجه تغییر حالتم می شود. بدون آن که از جایش تکان بخورد همان دم درب ماشین میگوید.
-بفرمایید
سمیه خجالت زده سر تکان میدهد.
-ببخشید حاج آقا مزاحم که نیستم؟
میخواستم سرش داد بزنم مزاحمی. بدجور هممزاحمی!
کی قراره دست از سر زندگی ما برداری آخه؟
علی سر به زیر میگوید.
-خواهش میکنم. بفرمایید..
سعی میکنم نگاه به نگاه منفورش نیندازم. اما کنجکاوی امانم نمیدهد. از آینه بغل سمت علی صورتش را نظاره میکردم.
-راستش حاج آقا..بابت ماجرای اونشب..دیگه قسمت نشد باهمدیگه حرف بزنیم..
علی به فکر فرو می رود.
-بله درسته. یادم اومد. مشکلی نیست. فردا صبح بفرمایید منزل ما انشاءالله صحبت میکنیم..
-آخه..
علی حرفش را قطع میکند.
-دیگه امری ندارید با بنده؟ باید بریم شرمنده کمی عجله داریم!
از طرز صحبت علی خوشم می آید. دروغ است اگر بگویم قتد در دلم نمی سابیدن!
سمیه که ساکت شده بود با سردی خداحافظی کرده و می رود.
آخ آخ که چقدر دلم خنک شد!
#پارت_۳۰۷
#همسر_طلبه
#زهرا_علیپور
نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
با دیدن سمیه رنگ از رویم عوضمیشود. علیهممتوجه تغییر حالتم می شود. بدون آن که از جایش تکان بخورد ه
#پارت_۳۰۸
#همسر_طلبه
همین که علی سوار ماشین می شود با لبخند نگاهشمیکنم!
-ممنون!
متعجب ماشین را روشنمیکند.
-بابت؟
شانه ای بالا می اندازم.
-بابت همه چی! بابت بودنت!
چشمک میزند.
-آخ که چقدر این بودن رو دوست دارم!
خب خانمی..امشب چی قراره بهم هدیه بدی؟!
-چی دوست داری؟
-الان که میریم خرید. بعدش شما دستور یک غذای خوشمزه رو بهم میدی. منم برات میپزم..
-این هدیست؟!
از روستا خارج می شویم.
-علی واقعا به نظرت سخت نیست؟
-چی؟
-حضور مامانم. نگرانشم!
چشمک میزند.
-بسپر به خود خدا
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
#پارت_۳۰۸ #همسر_طلبه همین که علی سوار ماشین می شود با لبخند نگاهشمیکنم! -ممنون! متعجب ماشین را رو
#پارت_۳۰۹
#همسر_طلبه
از بیرون که برمیگردیم علی پلاستیکهای خرید را وسط خانه میگذارد و به آشپزخانه میرود، بعد هم با یک سینی و چاقو برمیگردد.
قبل از اینکه بنشیند میگویم.
- لطفا برای منم سینی و چاقو بیار!
متعجب میگوید:
- مگه شما میخوای چیکار کنی؟
شانه ای بالا میاندازم:
- میخوام کمکت کنم.
علی نچی میکند و همانجا مینشیند:
- لازم نکرده! شما استراحتت رو بکن... خیلی خسته شدی امروز؛ خودم تمومش میکنم.
تا بخواهم چیزی بگویم گوشی علی زنگ میخورد، گوشی اش را به سرعت از جیبش درآورده و جواب میدهد:
- الو سلام! خوبید شما؟
احتمالا بابابزرگ بود!
- خیلی ممنون! کی انشاءالله به سلامتی میرسید؟
-...
- واقعا؟!
نگران میشوم! یعنی نزدیک بودند؟
- خیلی هم عالی! خوشحالم پس فردا میبینمتون.
همینکه میگوید فردا نفس راحتی میکشم، اصلا امروز آمادگیاش را نداشتم؛ به شدت خسته بودم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃