نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
#پارت_۱۴۷ #همسر_طلبه با تمام سرعت پایم را روی پدال گاز میفشارم و به سمت روستا حرکت می کنم. چه قد
پارتای قشنگ و جذابمون...🖤
تقدیم نگاه امام حسنمجتبی علیهالسلام
و شما عزیزان...🌱
سلام دوستان خوبم...🥰
لطفا امشب و فردا هرجا که رفتید حتی وقتی دارید داخل خونه با کوچولوهای مهربونتون بازی میکنید..
مارو از دعای خیرتون محروم نکنید انشاءالله
التماس دعا فرج...🖤
بسماللهالرحمنالرحیم🌱
دیدی تمام شد؟
همه نزدت آمدند و رفتند!
مثل یک تماشاگر خیره به صفحه تلویزیون، خیره ام به ازدحام جمعیت بین الحرمینت و یک گوشه چشمم اشک نشسته یک گوشه چشمم خون!
میان این همه آدم
منِ بی لیاقت اضافی بودم؟!
میدانم..خوب میدانم..
تو همه را بی قید و شرط مهمان خانه ات میکنی!
چه گناهکار دو آتیشه و چه عالم ربانی را...
هرچند میان قلب هایشان تنها یک چیز جستجو میکنی
حسین را...!
گر دیدی در میان تداعی خاطرات زندگیشان ردی از اشک بر حسین بر روی گونه هایشان نقش بسته، تبسم روی لب مینشانی و هرکدامشان را مهمان خانه ات میکنی!
فرقی نمیکند، ریز و درشت ندارد!
منِ جامانده چه بگویم از درد این فراق؟
فراقی که جای جای قلبم را سوزانده
و اکنون...
میان تب عمیق دلتنگی دست و پا میزنم!
خیال نکنی دارم برایت ناز میکنم ها...
نه!
فقط میخواهم تیمارم کنی!
خودت، با دعایت، با دستان شفابخشت!
بیایی و زندگی ام را رنگ و رو ببخشی!
میدانم شماهم منتظر فرزندت مهدی هستی!
غصه دل مهربان ایشان را هم دارم...
عزادار شمایند..!
می شود از خدای خودت و ایشان بخواهی زودتر بیاید؟
میدانی...
خیلی منتظرش هستیم!
بگو بیاید و دل به دل تنگ ما دهد!
دل به دیدار بی فروغ ما داده و از نور امیدش به جان نا امیدمان بتاباند!
کاش..
کاش اربعین سال بعد را با لشکری از سربازان مهدی و خود آقایمان منور کنیم و دل مهربان شما را شاد!
خلاصه آقاجانم
یک کلام بگویم و خلاص..
بدجور دلتنگم..
هم مولا و هم کربلای شما...
به قول بنده خدایی
وای به حال کسی کهکربلا ندیده و وای به حال تر کسی که کربلا دیده!
قلبم میسوزد...
التیام بخشش باش!
از امروز تا اربعین سال بعد تنها در میان قنوت نماز یک جمله میگویم و بس..
اللهم الرزقنا کربلای حسین...🖤
زهرا علیپور✍
#اربعین_حسینی_تسلیت
🔸 @zahra_alipouur
هدایت شده از مذهبیــون 🇮🇷
هرچیزیرونشنوید،هرحرفیرو
نزنید،باهرکسیارتباطبرقرارنکنید
تاثیر میذاره . . !
•| @MAZHABEYON313 |•
اعمال روز اربعین...
التماس دعا فرج عزیزان...🖤
🔸 @zahra_alipouur
ما و بچه های دوره اول کارگاه مقدماتی نویسندگی☺️🌱
دوستان عزیزی که برای ثبت نام دوره دوم سوال میکردید
انشاءالله به محض پایان دوره اول
داخل کانال همین زمان ثبت نام دوره جدید رو اعلام میکنیم👌
🔸 @zahra_alipouur
#پارت_۱۴۸
#همسر_طلبه
پوزخند میزنم.
-شامم بلدی؟
سرد میگوید.
-نه فقط شما خانم ها بلدید..
مقنعم را با حرص از سرم بیرون میکشم.
-وای چقدر گرمـــــــــــــه!
سفره را می چیند. اصلا به روی خودم نمی آورم و کمکش نمی کنم. به من چه. خسته بودم خب!
دوباره پوزخند میزند.
-همینطوری میخواستید به اهدافتون برسید؟
چشم هایم را ریز میکنم.
-چه ربطی داره؟
املت درست کرده بود. همین هم غنیمت بود!
برای خودش لقمه بزرگی می گیرد.
-وقتی اینجارو برای تدریس انتخاب کردید باید می دونستید گرمه..
پوفی میکشم و مشغول خوردن می شوم. اصلا حوصله بحث کردن با او را نداشتم!
-میدونستم..درکش نکرده بودم!
لقمه بزرگی داخل دهانم می چپانم. به قدری بزرگ بود که علی برای یک لحظه با دهان باز نگاهم میکند ولی سریع به خودش می آید. در دل می گویم.
-چیه آدم ندیدی؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۱۴۹
#همسر_طلبه
وای خیلــــــــــی خوشمزه بود. با تعجب علی را نگاه میکنم. اصلا به قیافه اش نمی آمد انقدر آشپزی اش خوب باشد. خب خداروشکر حداقل قرار نبود از گرسنگی بمیریم. اینجا که خبری از پیتزا و همبرگر و.. این چیزا نبود. اگر هم بود شهر بود که دور بود.
علی با متانت و آرامش مشغول خوردن بود. به قدری آهسته می خورد که من جایش خوابم گرفته بود ولی برعکس او من به سرعت نور داشتم غذا می خوردم. به حدی که اگر ذره ای توقف میکردم خفه می شدم!
غذا که تمام می شود، نفس عمیقی کشیده و کنار سفره دراز میکشم.
-وایــــی خیلی خوردم..
-خواهش میکنم!
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش می اندازم.
-از شدت گرسنگی مجبور بودم همشو بخورم..
پوزخند میزند.
-آره میدونم!
تا بخواهم چیزی بگویم سریع بلند می شود.
-باشه چون اصرار میکنید جمع کردن سفره با شما. من میرم بیرون تا جایی برمیگردم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۱۵۰
#همسر_طلبه
همین که می رود دهان نیمه بازم را می بندم. خدایا، این بشر چه قدر رو داشت!!!!
اصلا بهش نمی آمد انقدر زیرک باشد! یعنی واقعا او پزشک بود؟
پوفی کشیده و با بی حوصلگی سفره را جمع کرده و ظرف ها را می شویم. عیبی نداشت. بلاخره زحمت پخت غذا را کشیده بود!
ساعت را نگاهی می اندازم. از ده شب گذشته بود اما هنوز نیامده بود.
بی اختیار نگاهم سمت پنجره می رود. چرا انقدر نگران شده بودم؟ در این مدتی که اینجا بودیم شب ها بیرون نمی رفت اما چندشبی بود این ساعت ها می رفت و دیر برمیگشت. کاش می شد ازش بپرسم کجا می رود!
مشغول شانه کردن موهایم می شوم که درب حیاط باز و بسته می شود. نفس راحتی کشیده و مشغول بافت موهایم می شوم. وارد خانه که می شود، بی تفاوت سلام میکنم.
جواب سلامم را سنگین می دهد و عبا و عمامه اش را از تن خارج میکند.
آخرسر طاقت نمی آورم. باید ازش میپرسیدم. باید می فهمیدم.. یا...
نه آیه..نباید کنجکاوی کنی..صبوری کن! بعد فکر میکنه خیلی برات مهمه!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
#پارت_۱۵۰ #همسر_طلبه همین که می رود دهان نیمه بازم را می بندم. خدایا، این بشر چه قدر رو داشت!!!!
پارتای قشنگ و جذابمون...🖤
تقدیم نگاه امام حسین علیهالسلام
و شما عزیزان...🌱