#قسمت_۱۹
#رمان_ممنوعه_من
یک ساعتی خودم را درون اتاق حبس کرده و با تلفنم مشغول بودم که مامان برای عصرانه صدایم میزند. بلاخره تن خسته ام را از تخت بیرون کشیده و لباس هایم را عوض میکنم. دستی به موهایم کشیده و میخواهم از اتاق بیرون بروم که حدیثه سریع وارد اتاق می شود.
-کجا کجا..
اخم میکنم. عجب رفیقی داشتم!
-دوساعته کجایی تو؟ اومدی دیدن من یا خانوادم؟
میخندد.
-تو دانشگاه به اندازه کافی میبینمت دیگه..الانم محو جمال اقا داداشت شدم فراموشت کردم.
-برو اونور میخوام برم..
-حاج خانوم مهمون دارین همینطوری میخوای بری؟
به سر بدون روسری ام اشاره میکند.
-خب مگه چیه؟
-دوست داداشت اینجاست..
قلبم دوباره میلرزد. هنوز اینجا بود؟
-کی؟ دوست داداشم؟ محمد حسن رو میگی؟
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲٠
#رمان_ممنوعه_من
لب میگزد.
-ناقلا..چه اسمشم بلده..اره..ولی چه خوش قیافستا..اما مشخصه از این مردای مثبته..چند سالشه؟ همسن داداشته؟
-بیست سوالی تموم شد؟
-اخ نه..خیلی کنجکاوم..اینجا چیکار میکنه؟
دوباره اخم میکنم.
-همونو بگو..اونم بعد ده سال!
چشمانش گرد می شوند. اه..عجب سوتی دادم!
-ده سال؟ منظورت چیه؟
پوفی میکشم. اگر واقعیت را بهش نمیگفتم پشیمانم میکرد!
-چیز خاصی نیست..این دومین باره دوست داداشم رو میبینم..اولین بار ده سال پیش بود. وقتی ده سالم بود..
مثل بچه ها ذوق میکند.
-اخیییی..کوچولو بودی که..پس چرا نمیای بیرون؟
-خب مگه شما میزارید؟ دارم میام که..
دوباره سد راهم شده و با چشم به کمد لباس هایم اشاره میکند.
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲۱
#رمان_ممنوعه_من
-مامانت فرمودند بهت بگم بدون روسری نیای..دوست داداشت بسیاااار مقید تشریف دارند..
هنگ میکنم.
-محمد حسن رو میگی؟
-بله!!!
در دل می نالم. اما من دوست داشتم زیبایی هایم را ببیند! برق تحسین را در چشمانش ببینم و او مرا بزرگ شده بیابد! نمیخواستم در ذهنش همان دختر کوچولوی سرتق باشم!
-ای بابا..اندازه بابام سن داره دیگه..منم که مثل ابجیشم..چه فرقی میکنه..
شانه بالا انداخته و در حالی که می رود میگوید.
-خوددانی..به من چه..
حدیثه که می رود لب گزیده و با استرس سمت کمدم می روم. نگاهی به لباس هایم می اندازم. نه خوب نبودند. یک شومیز و شلوار سفید انتخاب کرده و شال زرشکی هم روی سرم می اندازم. جلوی اینه قدی که می ایستم خنده ام میگیرد. قرار بود بروم عقد کنم؟ ولی دوست داشتم. همیشه از رنگ های روشن خوشم می آمد.
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲۲
#رمان_ممنوعه_من
نگاهی به لوازم آرایشی هایم می اندازم. کمی سفید کننده و کمی هم رژ زرشکی به لب هایم میزنم. خوب شد! حتما چشمش را می گیرم. دختر زیبایی بودم. البته از نظر بقیه..حدیثه میگفت چشمانم خیلی جذاب و وحشی بودند. همین باعث می شد خیره کننده باشم! من هم که از خداخواسته ریمل پرحجمی زده و به چشمانم جذابیت بیشتری میبخشم. همانجا جلوی آینه از خدا شاکر میشوم بابت خلقتم!
راضی و خرسند از اتاق بیرون میزنم. اگر بگویم استرس نداشتم دروغ گفتم. اما سعی میکنم پنهانش کنم. دوست داشتم همان دختر شاد و شنگول همیشه باشم با این تفاوت که حالا عشق درونی ام را یافته بودم. تنها کار ممکن این بود که دیگر گمش نکرده و هرطور شده شماره اش را بگیرم. حالا به چه بهانه ای..خدا خودش کمک کند!
حسین و محمدحسن روی مبل های پذیرایی نشسته و مشغول صحبت بودند که نزدیکشان می شوم. تمام چشمم خیره محمدحسن بود که حسین صدایم میزند.
-ابجی کوچیکه؟
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲۳
#رمان_ممنوعه_من
به خودم آمده و سریع سمت حسین میچرخم.
-بـ..بله؟
میخندد.
-کو چاییت؟
لب میگزم و دوباره نگاهی به محمدحسن می اندازم. نیم نگاهی کوتاه بهم انداخته و دوباره سر مبارکش را پایین می اندازد. یعنی انقدر مقید و محجوب شده بود؟ وای! کارم زار بود که!
-ا چیزه..الان میارم..مامان گفت بیام ببینم کم و کسر ندارید؟
-نه عزیزم..
بی اختیار میگویم.
-شما چیزی لازم ندارید اقا محمدحسن؟
دوباره نگاه معصومانه و مشکی نافذش روی صورتم می نشیند. نه انگار، اشتباه کردم. به هرجایی نگاه میکرد الا صورت من! یعنی انقدر زشت و بی اهمیت بودم؟
لبخند مردانه ای میزند.
-نه خانم کوچولو..
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲۴
#رمان_ممنوعه_من
باز گفت..باز گفت و دل من را برد! اما این بار کمی ناراحت شدم. من هنوز در نظرش همان دختر کوچولو بودم!
به آشپزخانه رفته و حدیثه و مامان را مشغول صحبت دیدم. ساجده و سجاد هم داخل باغ مشغول بازی بودند. مامان تا چشمش به تیپم می افتد هنگ میکند.
-به سلامتی عروسی دعوتید؟
حدیثه بدتر شوکه میشود.
-تو همونی نبودی که میخواستی با لباس و شلوار عروسکی بیای و ناراحت بودی از حضور مهمون؟
خودم را نمیبازم.
-هنوزم همونم..مهمون چیه..کی عصر میاد خونه ادم..منم مجبور شدم به لباس به این سختی رو بپوشم..لباس نداشتم که..
مامان با خنده چای می ریزد.
-اها ارایشتم خیلی سخت بود؟
-نخیر..پف پفی بودم..گفتم یکم ارایش کنم نگن دخترشون هیولاست..
حدیثه غش میکند از خنده.
-در اون که شک نکن..
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲٥
#رمان_ممنوعه_من
مامان سینی چای را برداشته و میخواهد سمت حدیثه ببرد که سریع میگویم.
-بده من ببرم مامان..شما زحمت نکش..
مامان تشکر میکند که حدیثه میگوید.
-خب تو خسته ای..بده من ببرم..
میخندم.
-نبابا خسته چیه..تو مهمونی بشین سرجات..
متعجب دوباره سرجایش می نشیند که من با نفس عمیقی به پذیرایی می روم. این دوباره هارا دوست داشتم. دوباره دیدن محمدحسن..دوباره هم صحبتی با او..به هر بهانه ای..
سینی را که مقابل محمدحسن میگیرم تشکری کوتاه کرده و لیوان را برمیدارد. بدون ذره ای نگاه..ناراحت سینی را سمت حسین میگیرم و سریع به آشپزخانه برمیگردم. مامان از تغییر مودی حالتم هنگ میکند.
-چت شد باز؟
داشتم ضایع میشدم. اخم میکنم.
-از دست حسین..تیکه میندازه...
-یکبار شد شما دوتا مثل آدم باهم رفتار کنید؟
-من که چیزی نمیگم همش تقصیر اونه..
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲٦
#رمان_ممنوعه_من
-بزار داداشت از راه برسه بعد سر به سرش بزار..خستست..مهمونم داره..تو هم هی اذیتش کن..
لب میچینم.
-شما هم هی قربون قد و بالای پسرت برو..
سری از روی تاسف تکان داده و به میوه ها اشاره میکند.
-من میرم بشینم. تو هم این میوه هارو بیار و با حدیثه بیاید بشینید..چیه هممون اومدیم اینجا..
از خداخواسته ظرف میوه را برداشته و همراه حدیثه پشت سر مامان به پذیرایی می رویم و هرکداممان گوشه ای روی مبل می نشینیم و من زیرکانه روی مبل تک نفره کنار محمدحسن می نشینم. دوست داشتم نزدیک ترین حالت ممکن به او باشم!
نزدیک نیم ساعتی حسین از ماموریت کاری و پروژه های ساختمانی اش صحبت میکند و همه حای محمدحسن گوش به صحبت های او می دهند. من که واقعا خسته شده بودم میگویم.
-مامان بابا هنوز نمیاد؟
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲٧
#رمان_ممنوعه_من
مامان با لبخند میگوید.
-نه عزیزم..امشب دیرتر میاد..
همین حرفم کافی بود تا محمدحسن از جا بلند شود.
-خب با اجازتون من برم دیگه..بیشتر از این مزاحمتون نشم..
مامان هم سریع بلند می شود.
-کجا پسرم؟ تازه اومدید که..
حسین پیش دستی میکند.
-نه مامان محمدحسن خستست! اونم تازه از ماموریت اومده..فقط اومد اتاق رو ببینه و بره..
کلمه دیدن اتاق شاخک هایم را فعال میکند. قرار بود چه چیزی را ببیند؟
مامان با ذوق میگوید.
-باشه مامان جان پس برو نشون بده..خیلی خوشحالم پسرم که قراره همسایه ما بشی..
من و حدیثه گیج و منک به آنها نگاه میکنیم که محمدحسن و حسین از خانه بیرون می روند. شوکه شده به خودم آمده و سمت مامان می روم.
-مامان الان چی گفتی؟
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲٨
#رمان_ممنوعه_من
مامان هینی میکشد.
-وای چته حسنا؟
-الان..الان گفتی همسایه؟ کی قراره همسایه ما بشه؟
-اهااا..اونو میگی..محمدحسن دیگه..دوست حسین..
احساس میکردم قلبم نزدیک بود از حرکت بایستد. من ظرفیت این همه خوشی را داشتم؟
-یعنی..قراره کجا زندگی کنه؟
-روی سر مبارک من..خب تو همون اتاقک ته باغ دیگه..
لب میگزم. داشتم از خوشحالی بال در می اوردم ولی سریع خودم را به ان راه میزنم.
-وااا مامان؟ برای چی بیاد اینجا زندگی کنه اخه؟ پسر غریبه..مجرد..زشت نیست اخه؟
اخم میکند.
-تو از کجا میدونی مجرده؟ بعدشم من میشناسمش..حسین هم خیلی بهش اعتماد داره..کی از اون بهتر..تازه بنده خدا داشته دنبال خونه میگشته که حسین اینجارو بهش پیشنهاد کرده تا وقتی که ازدواج کنه اینجا بمونه..
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲٩
#رمان_ممنوعه_من
دیگر نمیفهمیدم مامان چه میگفت. راستم میگفت. شاید اصلا مجرد نبود. اما اگر قرار بوده تا وقتی ازدواج کند اینجا بماند پس شاید امیدی بود که مجرد باشد.
شانه ای بالا انداخته و دست حدیثه را میگیرم و سمت اتاقم میکشانم.
-دیگه از من گفتن بود. خوددانید!
همین که پایم به اتاق میرسد بی اختیار جیغ خفیفی کشیده و در برابر نگاه بهت زده حدیثه خودم را روی تخت پرت میکنم.
-یا قمر بنی هاشم..چت شده حسنا؟ تو چرا جدیدا مودی شدی؟
غش غش میخندم.
-خوشحالــــــــــم
-والا دیوانه ای نه خوشحال..از وقتی داشتی مامانتو میخوردی..حالا خوشحالی؟ خوبی؟ سرت ضربه مربه ای چیزی خورده؟
با خنده سرم را درون بالشتک تختم فرو برده و بعد کشیدن چند نفس عمیق میگویم.
-دارم بال در میارم..
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_٣٠
#رمان_ممنوعه_من
هنگ میکند.
-نکنه واسه این پسره؟
دیگر نمیتوانستم انکارش کنم. داشتم از شدت عشق میمردم. دوست داشتم حداقل به یکی میگفتم!
-آره دیــــگه!
ضربه ای به پیشانی اش میکوبد.
-گفتم تو یک چیزیت هست..اون از طرز لباس پوشیدنت..اون از هول بودنت برای پذیرایی..اینم از دیوونه بازیات..امیدوارم شفا پیدا کنی..
-دیوونه..به جای اینکه کمکم کنی..تیکه میندازی؟
با خنده روی تخت می نشیند.
-والا کمک نمیخوای که..خدا دودستی عشقتو تحویلت داده..
-وای اره..باید سجده شکر برم..
-حالا زود باش برام تعریف کن..
-چیو؟
-داستانتو..
-والا که داستانی نیست..
-پس اونوقت چطوری عاشق شدی؟
-فقط با یک نگاه..
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃