eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇮🇷🇵🇸
14.6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
132 ویدیو
14 فایل
مادر، نویسنده و طلبه🧕🏻✍️🏻 ‌ خالق ۴ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی📒 آموزش نویسندگی تخصصی✅️ ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🌻 تبلیغات☁️ @tabliq_saheb من و ادمین🧕🏻 @Admin_balot سایت 🌐 https://zahraalipour.ir/
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشحال از اینکه حسین از سفرکاری برگشته با ذوق سمت ماشینش می دوم. حین دویدن هم داد میزنم. -مامــــــــان حسین اومـــــد! حدسم درست بود. سورن حسین از درب وارد باغ می شود. با لبخند برای حسین دست تکان می دهم که یکدفعه متعجب و در پنج قدمی ماشینش می ایستم. هنگ میکنم. یک چیز درست نبود. اینکه چرا حسین درب باغ را باز کرده و نگه داشته بود و آیا ماشین خودش وارد شده بود؟ یا نه!!!!! فرد دیگری پشت فرمان نشسته بود؟ تا بخواهم به ذهنم فرمان تجزیه و تحلیل بدهم حسین درب باغ را بسته و فرد پشت فرمان از ماشین خارج می شود. اما خارج شدنش همانا و یخ بستن تمام وجود و رگ و مویرگ هایم همان! او.. او خودش بود.. خودِ خودِ خودش! همانی که فکر و خیال سالهای جوانی ام شده بود! محمدحسن! اما این بار...جوان تر..رشیدتر..پخته تر..و خیلی خیلی خیلی اقاتر در مقابل دختری که هنوز هم مقابل قد و قامتش احساس کودکی میکرد! زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
قبل ان که حسین چیزی بگوید دوباره با همان لبخند همیشگی اش سلام میکند و من قلب یخ زده ام شروع به پمپاژ میکند. خداروشکر..زنده بودم..بعید میدانستم بتوانم سکته را رد کنم! کمی جلو آمده و این بار محجوبانه میگوید. -خانم کوچولو؟ باز هم همان لفظ..اما خب..نمیدانم چرا این بار حس شیرینی زیر پوستم می دود! این اسمش چه بود؟ هنوز هم میشد گفت عشق؟ یا نه..نمیشد با یکبار دیدن فردی عاشق شد..شاید اسمش را میشد گذاشت دوست داشتن! مهر داشتن..نمیدانم..هرچه بود..نمیدانم اسمش چه بود..اما هرچه بود..حرمت داشت...حرمت ده ساله ای که حتی به من اجازه نداده بود دست و دلم برای مرد دیگری بلرزد یا که اجازه ورود ساکن دیگری را به قلبم دهد! بلاخره خون به سرم رسیده و کمی حرکت میکنم. تمام این واکنش ها در کمتر از یک دقیقه اتفاق می افتد اما من نیاز به تجزیه و تحلیل وقایع داشتم. چیز کمی نبود. سالها انتظار و رویابافی به واقعیت پیوسته بود. زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
با همان گنگی، آهسته میگویم. -سلام.. حسین با لبخند نزدیکم شده و دست روی شانه ام می اندازد. -شناختی محمدحسن؟ محمدحسن سری تکان می دهد. چه قدر آقا شده بود و چه قدر دست نیافتنی! -مگه میشه خانم کوچولو رو فراموش کنم؟ خواهر تو همون خواهر منه..با این تفاوت که من سالهاست ازش دور بودم.. حسین با خنده میگوید. -جز این یکی دوتا دیگم داریم..ساجده و سجاد..ماشاءالله دست حسنا رو از رو بستن..زلزلن..یک ساعت بیای خونه ما پشیمون میشی برمیگردی..باز هم میگم..پشیمون شدی خجالت نکش.. محمدحسن میخندد و من نمیفهمم منظورش از پشیمان شدن چه بود! چون هنوز داشتم به واژه خواهر خوانده شدن توسط محمدحسن فکر میکردم! من هنوز هم خواهرش بود؟ نه پس..انتظار داشتی بعد این همه سال مثل توی بیکار به تو فکر بکند؟ زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
آهی در دل کشیده و میگویم. -من میرم تو داداش..به مامان میگم مهمون داری.. حسین تشکر میکند و نگاه دیگری به محمدحسن می اندازم. محو زیبایی باغ شده بود. انگار نه انگار من آنجا بودم. نه واقعا..چه انتظاری داشتم؟ به خانه که می رسم حدیثه و قیافه دمغ شده ام را می بیند دست سجاد را رها کرده و سمت من می آید. -چیزی شده؟ شانه ای بالا می اندازم. -نه حسین اومده.. مامان با اسپند از آشپزخانه خارج شده و سمت در می رود. -باز دعواتون شده؟ پوزخند میزنم. -رفت استقبال شازدش.. حدیثه چشمک میزند. -منم با اجازتون میرم استقبالشون.. حرصی به مامان و حدیثه نگاهی انداخته و سمت اتاقم می روم. ساجده بین راه نقاشی ام را نشانم داده و بعد بوسه ای روی موهای بافته شده اش خودم را درون اتاق حبس میکنم. عجب دیداری و عجب انتظاری و عجب سکانسی! به به! *** زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
یک ساعتی خودم را درون اتاق حبس کرده و با تلفنم مشغول بودم که مامان برای عصرانه صدایم میزند. بلاخره تن خسته ام را از تخت بیرون کشیده و لباس هایم را عوض میکنم. دستی به موهایم کشیده و میخواهم از اتاق بیرون بروم که حدیثه سریع وارد اتاق می شود. -کجا کجا.. اخم میکنم. عجب رفیقی داشتم! -دوساعته کجایی تو؟ اومدی دیدن من یا خانوادم؟ میخندد. -تو دانشگاه به اندازه کافی میبینمت دیگه..الانم محو جمال اقا داداشت شدم فراموشت کردم. -برو اونور میخوام برم.. -حاج خانوم مهمون دارین همینطوری میخوای بری؟ به سر بدون روسری ام اشاره میکند. -خب مگه چیه؟ -دوست داداشت اینجاست.. قلبم دوباره میلرزد. هنوز اینجا بود؟ -کی؟ دوست داداشم؟ محمد حسن رو میگی؟ زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
٠ لب میگزد. -ناقلا..چه اسمشم بلده..اره..ولی چه خوش قیافستا..اما مشخصه از این مردای مثبته..چند سالشه؟ همسن داداشته؟ -بیست سوالی تموم شد؟ -اخ نه..خیلی کنجکاوم..اینجا چیکار میکنه؟ دوباره اخم میکنم. -همونو بگو..اونم بعد ده سال! چشمانش گرد می شوند. اه..عجب سوتی دادم! -ده سال؟ منظورت چیه؟ پوفی میکشم. اگر واقعیت را بهش نمیگفتم پشیمانم میکرد! -چیز خاصی نیست..این دومین باره دوست داداشم رو میبینم..اولین بار ده سال پیش بود. وقتی ده سالم بود.. مثل بچه ها ذوق میکند. -اخیییی..کوچولو بودی که..پس چرا نمیای بیرون؟ -خب مگه شما میزارید؟ دارم میام که.. دوباره سد راهم شده و با چشم به کمد لباس هایم اشاره میکند. زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
-مامانت فرمودند بهت بگم بدون روسری نیای..دوست داداشت بسیاااار مقید تشریف دارند.. هنگ میکنم. -محمد حسن رو میگی؟ -بله!!! در دل می نالم. اما من دوست داشتم زیبایی هایم را ببیند! برق تحسین را در چشمانش ببینم و او مرا بزرگ شده بیابد! نمیخواستم در ذهنش همان دختر کوچولوی سرتق باشم! -ای بابا..اندازه بابام سن داره دیگه..منم که مثل ابجیشم..چه فرقی میکنه.. شانه بالا انداخته و در حالی که می رود میگوید. -خوددانی..به من چه.. حدیثه که می رود لب گزیده و با استرس سمت کمدم می روم. نگاهی به لباس هایم می اندازم. نه خوب نبودند. یک شومیز و شلوار سفید انتخاب کرده و شال زرشکی هم روی سرم می اندازم. جلوی اینه قدی که می ایستم خنده ام میگیرد. قرار بود بروم عقد کنم؟ ولی دوست داشتم. همیشه از رنگ های روشن خوشم می آمد. زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
نگاهی به لوازم آرایشی هایم می اندازم. کمی سفید کننده و کمی هم رژ زرشکی به لب هایم میزنم. خوب شد! حتما چشمش را می گیرم. دختر زیبایی بودم. البته از نظر بقیه..حدیثه میگفت چشمانم خیلی جذاب و وحشی بودند. همین باعث می شد خیره کننده باشم! من هم که از خداخواسته ریمل پرحجمی زده و به چشمانم جذابیت بیشتری میبخشم. همانجا جلوی آینه از خدا شاکر میشوم بابت خلقتم! راضی و خرسند از اتاق بیرون میزنم. اگر بگویم استرس نداشتم دروغ گفتم. اما سعی میکنم پنهانش کنم. دوست داشتم همان دختر شاد و شنگول همیشه باشم با این تفاوت که حالا عشق درونی ام را یافته بودم. تنها کار ممکن این بود که دیگر گمش نکرده و هرطور شده شماره اش را بگیرم. حالا به چه بهانه ای..خدا خودش کمک کند! حسین و محمدحسن روی مبل های پذیرایی نشسته و مشغول صحبت بودند که نزدیکشان می شوم. تمام چشمم خیره محمدحسن بود که حسین صدایم میزند. -ابجی کوچیکه؟ زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
به خودم آمده و سریع سمت حسین میچرخم. -بـ..بله؟ میخندد. -کو چاییت؟ لب میگزم و دوباره نگاهی به محمدحسن می اندازم. نیم نگاهی کوتاه بهم انداخته و دوباره سر مبارکش را پایین می اندازد. یعنی انقدر مقید و محجوب شده بود؟ وای! کارم زار بود که! -ا چیزه..الان میارم..مامان گفت بیام ببینم کم و کسر ندارید؟ -نه عزیزم.. بی اختیار میگویم. -شما چیزی لازم ندارید اقا محمدحسن؟ دوباره نگاه معصومانه و مشکی نافذش روی صورتم می نشیند. نه انگار، اشتباه کردم. به هرجایی نگاه میکرد الا صورت من! یعنی انقدر زشت و بی اهمیت بودم؟ لبخند مردانه ای میزند. -نه خانم کوچولو.. زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
باز گفت..باز گفت و دل من را برد! اما این بار کمی ناراحت شدم. من هنوز در نظرش همان دختر کوچولو بودم! به آشپزخانه رفته و حدیثه و مامان را مشغول صحبت دیدم. ساجده و سجاد هم داخل باغ مشغول بازی بودند. مامان تا چشمش به تیپم می افتد هنگ میکند. -به سلامتی عروسی دعوتید؟ حدیثه بدتر شوکه میشود. -تو همونی نبودی که میخواستی با لباس و شلوار عروسکی بیای و ناراحت بودی از حضور مهمون؟ خودم را نمیبازم. -هنوزم همونم..مهمون چیه..کی عصر میاد خونه ادم..منم مجبور شدم به لباس به این سختی رو بپوشم..لباس نداشتم که.. مامان با خنده چای می ریزد. -اها ارایشتم خیلی سخت بود؟ -نخیر..پف پفی بودم..گفتم یکم ارایش کنم نگن دخترشون هیولاست.. حدیثه غش میکند از خنده. -در اون که شک نکن.. زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
٥ مامان سینی چای را برداشته و میخواهد سمت حدیثه ببرد که سریع میگویم. -بده من ببرم مامان..شما زحمت نکش.. مامان تشکر میکند که حدیثه میگوید. -خب تو خسته ای..بده من ببرم.. میخندم. -نبابا خسته چیه..تو مهمونی بشین سرجات.. متعجب دوباره سرجایش می نشیند که من با نفس عمیقی به پذیرایی می روم. این دوباره هارا دوست داشتم. دوباره دیدن محمدحسن..دوباره هم صحبتی با او..به هر بهانه ای.. سینی را که مقابل محمدحسن میگیرم تشکری کوتاه کرده و لیوان را برمیدارد. بدون ذره ای نگاه..ناراحت سینی را سمت حسین میگیرم و سریع به آشپزخانه برمیگردم. مامان از تغییر مودی حالتم هنگ میکند. -چت شد باز؟ داشتم ضایع میشدم. اخم میکنم. -از دست حسین..تیکه میندازه... -یکبار شد شما دوتا مثل آدم باهم رفتار کنید؟ -من که چیزی نمیگم همش تقصیر اونه.. زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃
٦ -بزار داداشت از راه برسه بعد سر به سرش بزار..خستست..مهمونم داره..تو هم هی اذیتش کن.. لب میچینم. -شما هم هی قربون قد و بالای پسرت برو.. سری از روی تاسف تکان داده و به میوه ها اشاره میکند. -من میرم بشینم. تو هم این میوه هارو بیار و با حدیثه بیاید بشینید..چیه هممون اومدیم اینجا.. از خداخواسته ظرف میوه را برداشته و همراه حدیثه پشت سر مامان به پذیرایی می رویم و هرکداممان گوشه ای روی مبل می نشینیم و من زیرکانه روی مبل تک نفره کنار محمدحسن می نشینم. دوست داشتم نزدیک ترین حالت ممکن به او باشم! نزدیک نیم ساعتی حسین از ماموریت کاری و پروژه های ساختمانی اش صحبت میکند و همه حای محمدحسن گوش به صحبت های او می دهند. من که واقعا خسته شده بودم میگویم. -مامان بابا هنوز نمیاد؟ زهرا علیپور✍ 🍃 ☁️🍃