eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
93 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 . ارتباط با ادمین🌱 @Admin_balot . تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
مشغول صحبت و تعریف کردن خاطراتم با نرگس جون بودم که ملیکا قهوه به دست از آشپزخانه خارج می شود. با دیدن ما پوزخندی زده و میگوید. -خدا درو تخته رو خوب با هم جور کرده! لبخند محوی زده و با نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به ملیکا میگویم. -چیزی گفتید ملیکاجون؟ میخواهد چیزی بگوید که بیخیالش شده و با بی تفاوتی به اتاقش می رود. خنده ای از روی تاسف کرده و رو به نرگس جون میگویم. -چه فامیلایی هم دارین نرگس جون.. لبخند کمرنگی به من میزند و دستش را سمتم می گیرد. متوجه می شوم که میخواهد دستم را بگیرد. فورا دستش را با دو دستم گرفته و لبخند میزنم. -چیزی نیاز دارید نرگس جون؟ سری به معنای منفی تکان داده و یکدفعه به طبقه بالا نگاه میکند. باز هم! مثل همیشه! میدانستم دلش برای ماهد غنج می رود، ماهدی که خودش را از این زن که مادرش بود دور میکند. اخه چرا؟ اخه چرا انقدر میترسید؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
با لبخند اطمینان بخش به نرگس جون در دلم میگویم. -میارمش نرگس جون..به عنوان اخرین ماموریتم پسرتون رو براتون میارم و بعد از اون دیگه میرم! یعنی باید میرفتم! اینجا دیگه جای موندن برای من نیست! در همین افکارم غوطه ور بودم که یکدفعه روسری ام از پشت کشیده می شود. با تعجب به عقب برمیگردم که با یک عدد پسربچه موفرفری مواجه می شوم. مهدیار بود، پسرعمه ماهد! -چطوری پرستار خانم؟ میخندم. -ای ناقلا..باز که این کارتو تکرار کردی..چیکار داری به این روسری من؟ کنارم می نشیند و سیبی را برداشته و مشغول خوردن می شود. -خب چرا تو خونه روسری سرت میکنی؟ جایی که ما زندگی میکنیم حتی بیرون هم روسری سر نمی کنند...من موهاتو الان دیدم خیلی قشنگن که.. با خنده به نرگس جون نگاه میکنم و بعد میگویم. -هی اقا پسر شما دیگه بزرگ شدیا..نباید روسری منو بکشی..بعدشم من که خواهر ماهد نیستم، نامحرمشم، پس باید روسری بپوشم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
متعجب و با لحن بچه گانه ای میگوید. -خب پس چرا ابجیم ملیکا روسری نمیپوشه؟ با دستم موهای فرفری اش را بهم می ریزم. -وقتی بزرگ شدی به خواهرت بگو کارش اشتباه بوده، باشه؟ -وقتی بزرگ شدم؟ -اوهوم اون موقع درکش میکنی.. -باشه پس میزارم وقتی بزرگ شدم..ولی شوخی کردم.. -راجع به چی؟ -اینکه هم با روسری خوشگلی هم بدون روسری..حداقل از ابجیم.. میخندم. -جدی؟ -اره..تازه مهربونم هستی..ابجی من خیلی بداخلاقه..تا میرم پیشش جیغ میزنه سرم.. لبخند میزنم. -شاید سرش شلوغه..کار داره.. سیب تمام شده اش را داخل پیش دستی میگذارد. -نبابا همش سرش تو گوشیشه..مامانمم بهش هرچی میگه گوش نمیده.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نرگس جون هم با لبخند به حرف های مهدیار گوش میداد. -راستی مهدیار.. -هوم؟ -میدونستی اسمت خیلی قشنگه؟ کی اسمتو انتخاب کرده؟ روی مبل دراز میکشد. -اره بابام انتخاب کرده.. شنیده بودم پدرش فرد معتقدی هست. البته انگاری این بار همراه خانواده به ایران نیامده بود. -میدونی معنی اسمت چیه؟ -بابام یکبار گفت یادم رفت.. -میخوای من بهت بگم؟ با لبخند از جایش نیم خیز می شود. -اره بگو.. -مهدیار یعنی یار مهدی..یار امام زمان..در موردش که میدونی؟ ذوق میکند. -یعنی من یار امام زمانم؟ -اوهوم..تازه انقدر مهربونی که انشاءالله همینطوره.. -بابام درمورد امام زمان بهم گفته..چه قدر عالی..اون قهرمان منه! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-واقعا؟ میدونستی قهرمان منم هست؟ -هوم..راستی معنی اسم تو چیه؟ -اسم من؟ امـــــم..نور.. -همین نور خودمون؟ میخندم. -زهرا یعنی روشنایی..وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها عبادت میکردند نوری که بهشون میتابیده زهرا نام داشته.. -ولی زهراجون..مثل نور هم قشنگیااا... میخندم. -پاشو شیطون..برات کلی کلاس خصوصی گذاشتم..وقتشه بری بگیری بخوابی.. -خوابم نمیاد خب..مامانمم خوابیده بیکارم.. با خنده مثل کسی که بخواهد دنبالش کند میگویم. -پس من میام دنبالت.. با خنده جیغی کشیده و قبل اینکه از روی مبل به پایین بپرد با یک حرکت روسری ام را از سرم میکشد که جیغ خفه ای میزنم. -ای بچه چیکار به اون دومتر پارچه داری اخه!!!!! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
٠ از شدت استرس اینکه یک وقت اقای یکتا مرا اینطوری نبیند به سرعت دنبال مهدیار می دوم ولی ناقلا انقدر تیز و فرز بود که از لا به لای مبل و صندلی ها به راحتی فرار میکرد و قایم می شد. نرگس جون هم از اون طرف با خنده ما را نگاه میکرد. -نمیدم نمیدم..موهات خوشگله! لب میگزم. -مهدیار..شوخی نکن تو رو خدا..بیا روسری رو بده قول میدم تا صبح دنبالت کنم.. -اگه میتونی بیای منو بگیر..بیا روسریتو بگیر دیگه.. وای این بشر بازی اش گرفته بود. با استرس در حالی که موهای بلند و مشکی ام روی هوا پیچ و تاب می خورد دنبالش می دویدم که یکدفعه از خانه خارج می شود. با ترس از اینکه بلایی سر بچه کوچک نیاید دنبالش می کنم که در ان تاریکی حیاط با وجود نور کم پیدایش نمی کنم. -مهدیار؟ کجایی؟ پشت درختا قایم شدی؟ بیا بیرون خاله.. صدایی نمی آید. -مهدیار؟ مهدیار نصفه شبه.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
استرس سراغم می آید. به شدت از تاریکی و حیاط تاریک می ترسیدم. به پاهایم سرعت میبخشم تا به ویلا برگردم و از حلما کمک بخواهم که یکدفعه به جسمی محکم برخورد کرده و تعادلم را از دست می دهم و محکم به زمین میخورم. به جای اینکه من اخی بگویم صدای مردانه ای اخ میگوید. با ترس و تعجب در ان تاریکی به جای اینکه روی زمین سفت و سخت بیفتم روی جسم نرمی افتاده بودم. صدای عطر و نفی کشیدن های آشنا را که حس میکنم با قلبی لرزان و صدایی مات برده میگویم. -ماهد.. با اخ میگوید. -بعد اینکه کشتی منو میگی ماهد؟ تازه فهمیدی؟ نمیخوای بلند شدی؟ چندکیلویی دختر؟ او یک ریز حرف میزد و من از شدت خجالت میخواستم روی زمین اب شوم و بیرون نیایم. تا به حال انقدر حرارت و گرما و حس خوب را تجربه نکردم. این تپش قلب و دمای بالای بدن میان خنکی نسیم هوا چه بود دیگر؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
وقتی دید بی حرکت در جایم نیم خیز شدم بعد از اینکه کمی سرش را دست میکشد تازه نگاهش به من افتاده و میان ان نور کم مهتابی باغ از بازوهایم گرفته و کمک میکند خودم و خودش بنشینیم. همین که نگاه خیره و مستقیمش را می بینم یکدفعه به خودم آمده و یادم می آید روسری سرم نیست. با تعجب دستی به موهایم می کشم و یکدفعه با جیغ خفه ای میخواهم بلند شوم که به سرعت دستم را میکشد و دوباره در آغوشش می افتم. محو و مات برده و گیج نگاهم میکند و من هول کرده و مضطرب در حالی که دست و پایم میلرزید میگویم. -ولم کن... اما اون بدون حرف پس از دمی مکث روسری ام را که در دستش بود روی سرم گذاشته و مشغول بستن روسری ام می شود. انقدر آرام و با احساس این کار را میکند که قلبم برای باز هزارم میلزرد. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
انقدر شوکه شده بودم از اتفاقات اخیر که نه میتوانستم تکان بخورم نه چیزی بگویم. فقط گیج و منگ به لبخند محو گوشه لبش و حرکات آهسته اش خیره می شوم. روسری ام را که می بندد میگوید. -برو خونه..الان سرد میشه! به زور کلامی از دهانم خارج می شود. -مهدیار.. تره ای از موهایم را از روسری بیرون ریخته بود را داخل داده و میگوید. -فرار کرد رفت خونه..این روسری هم روی زمین افتاده بود..داشتم برات میوردمش.. همین که جمله اش تمام می شود به سرعت به خودم آمده و به خانه فرار میکنم. خدایا..داشتی با دلم چیکار میکردی؟ خدایا؟؟؟؟ *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
دو سه روزی بود که ماهد را ندیده بودم. دو روز که خانه خودمان بودم و امروز هم که از صبح خانه نبود. عمه و دخترعمه ماهد هم این چند روز رفته بودند خانه عمو مصطفی ماهد! از اینکه ملیکا دور از ماهد شده بود خیلی رضایت داشتم.. داخل آشپزخانه مشغول درست کردن ماکارانی بودم. اقای یکتا و نرگس جون همراه حلما به شب نشینی خانه عمو مصطفی رفته بودند و من نرفتم. اقای یکتا خیلی اصرار کرد اما خب چون یک سری پروژه شرکت را باید تمام میکردم ترجیح دادم از فرصت استفاده کنم و تمامش کنم. میل به شام نداشتم اما خب از بس پشت سیستم نشستم حسابی گرسنه شده بودم. دنبال یک غذای ساده بودم اما خب دلم آشپزی میخواست. این چندوقت اصلا آشپزی نکرده بودم و احساس میکردم روحم در حال زخمی شدن است... کارهای خانه و خانه داری روحم را لطیف و نوازش میکرد! روسری ام را پشت گردنم گره میزنم و با لبخند ماکارانی را ابکش میکنم که احساس میکنم صدایی از داخل پذیرایی می آید. برای یک لحظه هنگ میکنم. نکند کسی باشد؟ ولی هنوز برای آمدن اقای یکتا خیلی زود بود. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
وقتی سکوت مطلق را می بینم به گوش هایم شک میکنم. حتما اشتباه شنیده بودم! دوباره مشغول سرخ کردن می شوم که یکدفعه دستی روی چشم هایم قرار گرفته و دنیا جلوی چشمانم سیاه می شود. از شدت ترس و شوک جیغی کشیده که یکدفعه صدای خنده ای می آید. صدا صدای ماهد بود. با عصبانیت سمتش برمیگردم که دستانش را به نشانه تسلیم بالا میبرد. -باشه نزن منو.. -دیوونه ای؟ میخندد و دست به سینه به میز نهار خوری تکیه می دهد. -اون سلاحته؟ به کفگیر دستم نگاه میکنم که به نشانه زدن بالا اورده بودمش.. -لازم باشه اره.. پوزخند میزند. -داشتی برای شوهرت غذا درست میکردی؟ با حرص پوفی کشیده و زیر گاز را خاموش میکنم. -کارد بخوره تو شکم شوهرم... لب گزیده و سرش را جلو می اورد. -یعنی قبول کردی شوهرتم؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
پوزخند میزنم و ماکارانی و سسش را باهم مخلوط میکنم. -تو خواب ببینی.. یکدفعه یادم می آید قسمتی از موهای بلندم بیرون ریخته..اهی کشیده و سریع درب قابلمه را گذاشته و روسری ام را درست میکنم. پوزخند میزند. -واسه کی درست میکنی؟ شوهرت؟ اخم میکنم. -میشه انقدر این کلمه رو تکرار نکنی؟ فوبیا گرفتم.. قدمی سمتم می آید. -من که موهاتو دیدم... جوابش را نمی دهم و سعی میکنم از کنارش رد شوم که نمی گذارد. -بله؟ -کجا میری؟ عاقل اندر سفیهانه نگاهش میکنم. -به نظرت کجا میخوام برم؟ برو کنار.. -یعنی بین این همه دختر همین بداخلاقش باید زن من میشد؟ پوفی میکشم. -از خداتم باشه..برو کنار.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃