eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
85 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 . ارتباط با ادمین🌱 @Admin_balot . تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
مقابل میز خودمان که قرار می گیریم با دیدن فواد هنگ میکنم. اصلا انگار تمام تنم یخ می بندد. وای او را فراموش کرده بودم! فواد از جا بلند شده و با دیدن من گل از گلش می شکفد. -به به خانم نیازی..مهندس باهوش و با استعداد ایرانی..خیلی خوش امدید..بفرمایید..بفرمایید اینجا بنشینید.. و درست به صندلی کنار خودش اشاره میکند. لبخند مصنوعی زده و سری تکان می دهم -سلام وقتتون بخیر.. انگار داشتم ذوب می شدم. همه این میز را مردان احاطه میکردند و این من را به شدت معذب میکرد. هرجا می نشستم کنار نامحرمی بود. البته خب نه..ماهد را فاکتور می گرفتیم. اه میکشم. او که اصلا از من خوشش نمی امد..تا بخواهم قدمی سمت صندلی که فواد اشاره کرده بود بردارم یکدفعه ماهد از پشت سرم طوری که کسی نبیند چادرم می گیرد و با لبخند و جذبه خاص خودش صندلی کنار خودش را بیرون کشیده و میگوید. -لطفا بنشینید خانم نیازی.. و بعد بنیامین هم روی صندلی کنار فواد می نشیند. همین که روی صندلی جاگیر می شوم نفس راحتی میکشم. انگار کوه کنده بودم. معذب دستی به روسری ام کشیده که ان دو مرد دیگر شروع به صحبت میکنند. اما فواد دست از چشم چرانی اش برنمیدارد. تمام مدت این ملاقات به حساب کاری را به من زل میزند. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
حرف های اصلی که زده می شود شام را می اورند. میز انقدر از غذاها و گوشت های بریان شده پر می شود که برای یک لحظه هنگ میکنم. این همه غذا برای شش تا ادم؟ پوفی کشیده و ناراحت از اسراف، الکی به صفحه موبایلم خیره می شوم که صدای آهسته ای را زیر گوشم حس میکنم. -غذاتو زود بخور.. متعجب و شوکه سمت ماهد برمیگردم. بقیه مشغول صحبت بودند و کسی حواسش به ما نبود. اخم غلیظی روی صورت داشت. -چرا؟ پوفی میکشد. -انگار بدت نیومده سر میز این همه مرد نشستی؟ این بار من اخم میکنم و در حالی که دندان هایم را روی هم میفشردم می غرم! -چی گفتی الان؟ یکبار دیگه بگو.. پوزخندی زده و میگوید. -اگر نمیخوای این جوجه شیخ قورتت بده با چشماش شامتو زود بخور که بریم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
عصبانی از حرفش چشمهایم را میبندم. خیلی به من برخورده بود حرفش اما انگاری بد هم نمی گفت. به شدت معذب شده بودم و همه این را حس کرده بودند. زیر لب صلواتی فرستاده و بلند می شوم. نگاه همه سمتم برمیگردد. فواد متعجب میگوید. -چیزی شده؟ مودبانه میگویم. -عذرخواهی میکنم. کمی سرم درد میکنه به همین خاطر برمیگردم به اتاقم..ممنون بابت پذیراییتون.. -اما شام نخوردید! ماهد بلند می شود. -میگم براشون بفرستن به اتاقشون.. بنیامین میگوید. -میخواین من همراهتون بیام خانم نیازی؟ تا بخواهم ممانعت کنم ماهد سرد میگوید. -داخل اتاقم چیزی جا گذاشتم خودم همراهشون میرم.. لب گزیده و با شب بخیر میز را ترک میکنم. اما نمی توانم نیشخند منظوردار فواد را بیخیال شوم. چنان فریبنده نگاه میکرد که انگار مچ گرفته باشد. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
در تمام طول مسیر به زمین خیره بودم و به رفتارهای گنگ و عجیب فواد فکر میکردم که یکدفعه ماهد میگوید. -وقتی با بنیامین راه میری که خنده از روی لبات نمیفته..الان انگار دارم زندانی با خودم میبرم.. متعجب میگویم. -هان؟ به چهره سردرگمم خیره می شود و سری از روی تاسف تکان می دهد. -برو اتاقت.. به درب اتاقم خیره می شوم. کی رسیدیم؟ یعنی انقدر در فکر فرو رفته بودم؟ -متوجه نشدم..ممنون که همراهم اومدید.. یک تای ابرویش بالا میپرد. -تشکرم بلدی؟ اخم میکنم. -خوبی به شما نیومده..شب بخیر.. -صبرکن.. -بله؟ -من گفتم غذاتو بخوری بعد بری..چرا زودتر پاشدی؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
شانه ای بالا می اندازم. -ضرورتی نمی دیدم بیشتر از این اونجا حضور داشته باشم. برای بحث کاری مجبور بودم برای بقیش که نه.. سری تکان می دهد که صدای خدمه هتل از پشت سر می آید. مشخص بود عرب بود اما به زبان فارسی صحبت میکرد. -اقای یکتا، شامتون رو اوردیم.. با دیدن میز شام متعجب می شوم. -چرا به این بزرگی؟ من یک نفرم! خدمه خانم لبخند میزند. -جناب شیخ فواد قرار ویژه ای برایشون پیش اومد به همین خاطر از ما خواستند تا شام اقای یکتا و شمارو با هم سرو کنیم.. هنگ میکنم. -باهم؟ ماهد که انگار از گیج بازی های من به ستوه امده باشد خطاب به خدمه میگوید. -متشکرم. لطفا به اتاق من ببرید! گیج‌میگویم. -اما... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
٠ و یکدفعه بازویم را از روی چادر گرفته و داخل اتاق می کشاند. تا بخواهم مقاومت کنم خدمه از اتاق بیرون می روند. اخم میکنم. -معنی این کارا چیه؟ چرا هی دستمو می گیری؟ میدونی که خوشم نمیاد. چقدر بگم؟ پوزخندی زده و کتش را در می اورد. -منم خوشم نمیاد دستتو بگیرم. چون زبون خوش حالیت نمیشه و مدام گیج میزنی مجبور میشم به زور متوسل شم.. -الان چرا منو کشوندی اینجا؟ پشت میز می نشیند. -مشخص نیست واقعا؟ -من تو اتاق خودم میخورم.. اخم میکند. -الان این محافظه کاریات برای چیه؟ میترسی به گناه بیفتی؟ یا من نامحرمم؟ یا بیماری مسری دارم؟ به بنیامین و مردای دیگه که میرسی خوب مودب و خانوم میشی به من که میرسی میشی عین ببر زخمی..چته؟ بیا شامتو بخور..خوبه من شوهرتم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
انقدر تند تند و با جدیت این جمله ها را بیان میکند که با دهان باز بهش خیره می شوم. اما ان کلمه شوهر تیر خلاص را میزند. نمیدانم چرا به جای اینکه ناراحت شوم قلبم می لرزد. راست میگفت. او شرعا شوهرم بود اما نه رسما و نه عقلا و نه قلبا شوهرم نبود! قلبم تیر میکشد.خدایا..من باید با این مرد و این لرزیدن های بی وقفه قلبم چه میکردم؟ اخر چرا او؟ مردی که ناخلفی از سر و رویش میبارد. این محرمیت مرا چکار کرده بود؟ اهسته میگویم. -بس کن.. از پشت میز بلند شده و با اخم میگوید. -چی رو بس کنم؟ من فقط میگم بیا بشین شامتو بخور..مقاومت هاتو نمیفهمم..چرا من تاحالا دختری مثل تو ندیدم؟ این رفتارا یعنی چی؟ چرا به هر دختری میرسم میخواد از سر و کول من بالا بره اما تو با اینکه زن من شدی ولی انقدر محافظه کاری..چــــــــــــرا؟ این بار بی اختیار چشمهایم را می بندم و از ته دل جیغ میزنم. -بـــــــسه! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
هنگ میکند. بغض میکنم. نمیدانم چرا..چرا دوست داشتم مقابل او ضعیف باشم؟ -انقدر نگو زن من..انقدر نگو.. چهره اش بهت زده می شود. انگار که برای اولین بار است چهره ضعیف و نالان مرا می بیند. -تو.. -انقدر با من صمیمی حرف نزن..من نمیخوام..من یک زنم..چرا اینو نیمفهمی؟ میخوای با احساسات کی بازی کنی؟ مگه کم دور و برت داری؟ چرا انقدر به من گیر میدی؟ من به احترام پدرت قبول کردم این صیغه مسخره رو وگرنه هرگز حاضر نمیشدم با کسی غیر شوهر واقعیم محرم شم..این دوران بگذره مطمئنم پشیمون میشم..مطمئنم..درست مثل تو..نه؟ پس لطفا دیگه انقدر تکرارش نکن.. همچنان گیج نگاهم میکند. -زهرا... بی توجه به او سریع از اتاقش خارج شده و به اتاق خودم پناه میبرم و روی زمین نشسته و سرم را روی تخت میگذارم. از ته دل گریه کرده و هق هقم به هوا می رود. خدایا..چرا این بشر انقدر مرا گیج میکرد؟ چرا انقدر قلبم را دیوانه میکند؟ من چرا باید بین این همه ادم به این بشر احساس پیدا کنم؟ خدایا..چگونه داری برایم برنامه میچینی؟ آرامم کن..معبودم! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
*** صبح با چشمان پف کرده از خواب بلند می شوم. به محض بیدار شدن اتفاقات دیشب در سرم اکو می شوند. با حرص چشمانم را میبندم و حرصی سمت سرویس بهداشتی می روم. خدایا..چه قدر سرم درد میکرد. روز اولی چه خوب گذشت. خدا بقیه سفر را بخیر کند! انقدر حال و روز عجیبی داشتم که هم دلم نمیخواست با ماهد رو به رو شوم هم انگار نمیتوانستم با او رو به رو نشوم! واقعا دلیل همه احساسات ضد و نقیض را نمی فهمیدم! امروز صبح قرار بود از پروژه بازدید کنیم به همین خاطر دلم میخواست به بهترین نحو ممکن اماده باشم اما قلبم خیلی عجیب و غریب بود. انگار دیشب اتفاقات عجیبی برایم رخ داده بود. انگار همه وجودم داشتند میگفتند اره تو ماهد را دوست داری! تا به الان میخواستی از همه کس پنهان کنی ولی از الان به بعد حتی دیگر نمیتوانی از خودت هم پنهان کنی.. نفس عمیقی میکشم..خدایا..خودت کمکم کن! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
چادرم را که سرم میکنم رو به روی اینده اتاق قرار گرفته و با بغض میگویم. -خدایا..لطفا نزار هیچ کسی جز خودم و خودت بفهمه..ماهد از من نیست و منم از اون نیستم..ما برای هم ساخته نشدیم..پس تلاش میکنم این احساس رو سرکوب کنم..فقط از تو خواهش میکنم کمکم کن این احساس پنهان بمونه و خودش رو نشون نده..مراقب ابرو و شان من باش..من بنده تو ام نه بنده کس دیگه.. نفس عمیقی کشیده و با خواندن ایت الکرسی زیر لب از اتاق بیرون میزنم. سوار اسانسور که می شوم دوباره نفس عمیقی میکشم. دلم نمیخواست همین اول کاری باز بهانه دست ماهد بدهم که دیر امدم. اصلا میخواستم تمام بهانه های ارتباطمان را قطع و به حداقل برسانم! وارد لابی هتل که می شوم چشمم به بنیامین می خورد. در یک لحظه جرقه ای در ذهنم روشن می شود. بنیامین مورد خوبی بود. میتوانستم با کمک گرفتن از او اینطوری به ماهد منظورم را برسانم که تمایل ارتباط با او را ندارم و او فقط متوهم ذهنی است! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
لبخند کمرنگی زده و با سلام مودبانه ای روی مبل دیگر کنار بنیامین می نشینم. بنیامین مرد محجوب و متینی بود و این باعث می شد بهترین گزینه موجود باشد. اگر کس دیگری جای او بود چنین کاری قطعا نمی کردم چون اطمینان سخت میشد! بنیامین احوال پرسی گرمی کرده و میگوید. -صبحانه خوردین خانم نیازی؟ -متشکرم، میل ندارم! متعجب می شود. -جدی میگید؟ میخواین برم براتون بگیرم؟ ممکنه ضعف کنید.. از بابت دیشب اصلا اشتها نداشتم! -نه متشکرم! اشتها ندارم. بازم اگر لازم شد از بیرون چیزی میگیرم.. لبخند محجوبانه ای میزند. -هرطور صلاح میدونید.. تا ماهد بیاید کمی طول میکشد. دلم میخواست حیا را بشکنم و حسابی تکه بارونش کنم بابت دیر امدنش که انقدر مرا ملامت نکند بابت تاخیرهایم ولی چه کنم که ارزشم بالاتر از این حرفهاست! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
ماهد به محض اینکه نزدیک ما می شود دوباره با پوزخند همیشگی اش به ما سلام میکند. همه سوار ماشین می شویم.رفتارش درست مثل قبل بود! از این بابت خداروشکر میکنم! تا برسیم سر پروژه بنیامین و ماهد درباره پروژه حرف میزدند و من هم گاهی نظرات خودم را اعلام میکردم ولی خیلی سرد و کوتاه! درست پشت سر ماهد نشسته بودم و به بیرون خیره بودم. میدانستم اگر پشت سر بنیامین می نشستم باید مدام به ماهد نگاه کنم و این اعصابم را خورد میکرد و قلبم را ضعیف! پس ترجیح می دادم از همین اول شروع کنم به دوری کردن از او و خفه کردن این احساس نوپا که نمیدانم از کجا جسارت بروز پیدا کرده بود! نزدیک بیست دقیقه در راه بودیم که احساس ضعف میکنم. بی اختیار به خودم بد و بیراه میگویم. کاش حداقل برای خودم لقمه می گرفتم که حالا که ضعف کردم یک چیزی بخورم. مشغول گشتن کیفم می شوم تا مگر شکلاتی چیزی پیدا کنم ولی کیفم بیابان برهوت بود! همیشه شکلات داخل کیفم داشتم تا اگر بچه ای می دیدم بهش بدهم اما انگار کیفم هم ضعف کرده بود! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
در همین افکار بودم که یکدفعه تا نگاهم را بالا می اورم با ماهد چشم در چشم می شوم. همین چشم در چشم شدن باعث فرو ریختن قلب و رگ و مغز و روحم می شود! سریع نگاهم را گرفته ولی قلبم شروع به تپش گرفتن میکند. خدایا..ممنون بابت این تلاشهای دوری..هرچی خواستم دور باشم بدتر شد که.. نفس عمیقی کشیده و سعی میکنم صورتم گلگلونم را پنهان کنم. انقدر حرکاتم ضایع بود که فکر کنم بدتر به شک می افتد..وای خدایا..بیا یکی بزن تو گوشم لطفا! وای..خدایــــــــا از دست من! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
بازدید از پروژه تمام شده بود و من از شدت گرسنگی در حال غش کردن بودم. با ضعف و بی حالی خودم را به ماشین ماهد می رسانم اما دربش قفل بود. ماهد و بنیامین دور بودند و در این بیابان چیزی هم برای خوردن پیدا نمی شد. نه سوپری نه فروشگاهی..هیچی... هم خجالت میکشیدم هم در عذاب بودم. قطعا به ماهد که نمی گفتم چون باز سوژه مسخره کردنش می شوم و به بنیامین هم رویم نمی شد بگم. چون به نصیحت صبحش گوش نکرده بودم. وای باید چه میکردم؟ سعی میکنم با موبایلم مشغول باشم تا مگر ذره ای حواسم پرت شود و تا نهار خودم را نگه دارم اما یکدفعه صدای پایی نزدیکم می شود. خوشحال از اینکه کار ماهد و بنیامین تمام شده سرم را بالا می اورم که با دیدن فواد چشمانم گرد می شوند. به به! همین یکی را کم داشتم! لبخند زنان نزدیکم می شود. -چطوری زهراخانم؟ لبخند مصنوعی میزنم. -متشکرم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
با غرور به پروژه اشاره میکند و با لهجه میگوید. -ولی باعث سعادت منه که مهندس و طراح اصلی این پروژه شمایی.کارهات بی نظیره..دلم میخواد همینجا تو دبی بمونی..بهترین شرکت و بهترین مهندس هارو در اختیارت میزارم..با بهترین امکانات موجود..تو فقط لب تر کن..قبول میکنی؟ پیشنهادش قطعا دل هر دختر و چه بسا هر انسانی را آب میکرد. اما من میفهمیدم که وعده های این مرد چه قدر بوددار است. هیچ کس به ارزونی خیر شما را نمی خواهد! سری تکان می دهم. -شما لطف دارید اقا..اما خب من کشورم رو دوست دارم..و از شرایط فعلیم راضیم. همین قدر که میتونم برای پروژه ها در خدمتتون باشم کافیه.. همین که جمله ام تمام می شود، تابش مستقیم نورخورشید به سرم باعث می شود برای یک لحظه چشمانم سیاهی بروند. چشمهایم که بسته می شوند یکدفعه فواد را در چند سانتی خودم می بینم.. -اما من دوست دارم برای بقیه چیزها هم در خدمتم باشی..میخوام ببینم اون زیر چی قایم کردی و.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
٠ تا بخواهم به خودم بیایم یکدفعه از شدت ترس و ضعف سرم گیج رفته و زانوهایم سست می شوند. تا بخواهم اشهدم را بخوانم و با زمین مماس شوم یکدفعه در جای نرمی کشیده می شوم.. خدایا..خواب بودم؟ زنده ام؟ نکند فواد مرا در آغوش گرفته؟ غیر ان که نمی شود..وای.. از تصور اینکه فواد مرا در آغوش گرفته سریع چشم باز میکنم که یکدفعه با چهره نگران ماهد رو به رو می شوم. همین که ماهد را مقابل خود می بینم خیالم به اندازه هزاران سال راحت می شود. ضعف دوباره بهم غلبه پیدا میکند اما مقاومت میکنم. -خوبی؟ زهرا؟ انگار صداهارا زیاد نمی شنیدم که بنیامین با بطری آب نزدیکم می شود. -اب بخورید.. میخواهم دستم را بالا ببرم اما صعف اجازه نمی دهد. من در آغوش ماهد بودم؟ چه قدر شیرین و امن بود! احساس میکردم دیگر هرگز دست فواد و فوادها به من نمی رسد. ماهد ناخلف چطور این قدر آرامش با خودش همراه داشت؟ یا احساس من به او این آرامش را میساخت؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
ماهد خودش بطری را باز کرده و نزدیک دهانم می گیرد. انگار او هم متوجه آرامشم شده بود چون حرکاتش را اهسته انجام می داد. -یکم بخور.. به سختی جرعه ای آب مینوشم. یکم حالم جا می آید اما فقط الان دلم میخواد به اتاقم پناه ببرم. حتی به اتاق خانه خودمان و تا صبح فردا به شیرینی این آغوش فکر کنم! قبل ان که بخواهم بلند شوم ماهد زیر گوشم ارام میگوید. -فکر کنم بدت نیومده بغل من باشی..من مشکلی ندارما.. همین جمله اش کافی بود تا از شدت خجالت و حرص به سختی خودم را جمع و جور کنم و اهسته بگویم. -شن های اینجا نرم تر بودند. مجبور نبودی.. لب گزیده و با خنده نگاهم میکند. اما من اهمیتی نداده و از بدنه ماشین گرفته و بلند می شوم. بنیامین و فواد با نگرانی بالای سرم ایستاده بودند. -خوبید خانم نیازی؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
با تشکر از بنیامین سری تکان می دهم. -ممنونم.. فواد تلفن به دست میگوید. -الان ماشین میاد..خانم مهندس رو به بیمارستان خودم منتقل میکنیم...نگران نباشید.. ماهد از جا بلند شده و خاک شلوارش را می تکاند. -نیازی نیست..ما دیگه برمیگردیم هتل..اگر لازم بود خودمون میبریمش بیمارستان.. فواد میگوید. -اما.. بنیامین درب ماشین را سریع باز میکند. -بفرمایید خانم نیازی.. با تشکر سوار ماشین شده و خداحافظی کوتاه و سردی خطاب به فواد انجام می دهم. درست بود ضعف کردم اما هرگز جمله اخرش را فراموش نمی کنم. مردک بی حیا فکر میکرد من از ان اسباب بازی های هرروزه اش هستم. با من که چادری هستم چنین تصوری داشت وای به حال بقیه! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
ماهد به محض اینکه سوار ماشین می شود از داشبورد ابمیوه ای را به دستم می دهد. -بیا بخور.. متعجب ابمیوه را گرفته و تشکر میکنم. زیر لب با حرص میگویم. -شهید میشدی زودتر میگفتی نامرد؟ نمی دیدی تو چه وضعیتی بودم؟ در دل می غرم. -بیخیال زهرا..اون که نمیدونست! حرصی اما با لذت ابمیوه را تا ته میخورم و برای اموات ماهد دعای خیر میفرستم. وای که چه روز عجیب و غریبی بود. اصلا انگار این دبی از بدو ورود برایم نوشته شده بود سرزمین عجایب! خدا بقیه اش را به خیر کند! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
امروز روز آخری بود که در دبی بودیم. خداروشکر بعد ان اتفاقات خیلی سخت نگذشت اما عجیب اینکه من دیگر فواد را ندیدم. دو روز اخر را ماهد اختصاص داد به جاذبه های دیدنی دبی که بیشتر عمرانی بودند تا طبیعی..رستوران و ساختمان بودند تا جنگل و دریا و کوه..خلاصه که..بله! هیچ جا کشور قشنگ و چهارفصل خودم نمی شود! با همه کاستی هایی که ممکنه هرجایی داشته باشد! ماهد مقابل اتاقم قرار می گیرد، چادر نمازم را سرم کرده و درب را باز میکنم. -تا ده دقیقه دیگه پایین باش.. متعجب می شوم. -مگه پرواز شب نیست؟ -اره ولی میخوایم بریم خرید..بنیامین زودتر رفته منم الان میخوام برم..اگر میخوای سوغاتی بخری که بیا وگرنه بگیر به ادامه خوابت برس خرس کوچولو.. متعجب و حرصی می شوم. -معلومه که خوابم نمیاد..منم میام..صبرکنید.. تک خنده ای میکند و می رود و من نمیدانم چرا قلبم را تکان می دهد. حرصی از دست خودم پوفی میکشم و درب را محکم میبندم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
باشه باشه! میخوای منو عصبی کنی دیگه! ای قلب بدجنس..تا کی میخوای بلرزی برای این مردک؟ من میخوام سرکوب کنم این احساس رو اونوقت تو مدام براش میلرزی؟ اهی میکشم و تند تند لباس هایم را عوض میکنم. شاید تا زمانی که این قلب میزد باید صبوری میکردم. حتی شده تا اخر عمر..خوب یا بد..نمیدانم! حاضر و آماده دستی به چادرم کشیده و خیابان را نگاه میکنم تا ماهد را ببینم تا بلاخره می یابمش..سریع جلو نشسته و سلام کوتاهی میکنم. -تازه سلام نکردیم؟ چشم غره می روم. -اولا که شما سلام نکردی بعدشم سلام سلامتی میاری..از من گفتنم مستحبه ولی جواب شما واجبه جناب یکتا.. یک تای ابرویش را بالا می دهد. -عجب..سلام! -کجا میخوایم بریم؟ پوزخندی میزند. -جایی رو بلدی؟ پشت چشم نازک میکنم. -فقط سوال کردم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-دبی مال.. -فقط به موجودی کارت من بخوره دیگه.. تک خنده ای میکند. -نگران نباش.. -خب خوبه! بعد اینکه می رسیدیم بدون فوت وقت سریع وارد دبی مال می شویم. چون باید عجله میکردیم و از پرواز جا نمی ماندیم. این بنیامین مارموز هم نمیدانم کجا رفته بود. نکند این بشر هم زیر ابی می رفت و نمیدانستیم؟ عجب دنیاییه! -حالا بگیم ماهد یک عمر دبی بوده این بشر چی؟ ااا نه راستی اینم آلمان بوده. خب شاید دبی هم بوده. ای بابا ولش کن اصلا به خودت فکر کن که هیچ جایی نرفتی! نه خیرم رفتم! سفرهای زیارتی رفتم که از صدتا دبی و آلمان و انتالیا هم بهتر بود! والا کی امام علی و امام حسین رو به این دبی مال و خلیفه عوض میکنه؟ -غرغرات تموم شد؟ متعجب به ماهد خیره می شوم. -چیه یک ساعت زیر لب داری غر میزنی؟ با خودت دعوا داری؟ مطمئنی قرصاتو خوردی؟ اگه نخوردی که بهت بدم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
اخم میکنم. -مال خودت باشه لازمت میشه! پوزخندی زده و دست در جیب میگوید. -چی میخوای بخری؟ این مغازه همه چیز داره. اکثر لباس هارو میتونی توش پیدا کنی. از بهترین مارک و برندها.. پشت چشم نازک کرده و وارد مغازه می شوم.او هم پشت سرم می آید. راست میگفت. تنوع زیادی داشت ولی دنیای مد بود انگار..بعضی اجناسش شیک و البته بعضی هایش اصلا به پسند من حتی نزدیک هم نبود! مشغول انتخاب بین لباس برای مامان و نرگس جون و محدثه می شوم تا بعد از ان بروم سراغ انتخاب لباس برای مردها.. مامان چادرشیک می خواست و محدثه عبا میخواست و برای نرگس جون و حلما هم یک شومیز شیک و رنگ شاد انتخاب میکنم. ماهد هم مشغول صحبت با تلفنش بود. تلفنش که تمام می شود میگویم. -کدوم رنگشو میخوای؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
با تعجب به بلوز دستم نگاه میکند. -چه روشن فکر شدی.. متعجب می شوم. -بله؟ میخندد. -زنی که برای دوست دختر شوهرش لباس انتخاب میکند. حرصی میگویم. -میشه یکم آدم باشی؟ هزاربار گفتم این کلمه رو نگو! من بمیرمم زن تو نمیشم.. پوزخند میزند. -ولی شدی.. -زنت نشدم، محرمت شدم! تو حتی جزء یک تار موی معیارهامم نیستی.. دروغ میگفتم. قلبم داشت جلوی دهانم را میگرفت تا بیشتر از این چیزی نگویم و احساسم را به باد فنا ندهم اما عقلم نه! این بار عاقل شده بودم! -بیخیال این حرفا، کدوم از این لباس هارو میخوای.. -دخترا برای داشتن من دست و پا میزنند. اگر برای دوست دخترم میخوای که یکی دوتا نیستند هزارتان..پس بهتره بیخیال شی.. -برای عروسک های جنابعالی نمیخوام..شما میخوای برای مادرت لباس بخری.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
یکدفعه هنگ میکند. بعد چند ثانیه سکوت میگوید. -من دم در منتظرم..خریداتو که کردی بیا.. و می رود.واقعا رفت؟ این دوری کردن در این حد بود؟ واقعا عمق فاجعه را نمیدانستم! اهی کشیده و همان بلوز قرمز را انتخاب میکنم. درست بود او نمیخرید ولی من که میخریدم. برای بابا و سجاد و اقای یکتا هم پیراهن انتخاب کرده و نزدیک صندوق می شوم تا حساب کنم. صندوق دار فارسی بلد بود خداروشکر. با لبخند میگویم. -چه قدر باید بپردازم؟ -نیازی به پرداخت نیست. اقای یکتا اینجا اشتراک دارند! دهانم بازمی ماند. خدای من! نامرد! بهش گفتم میخواهم بخرم و حدس میزدم با موجودی کارتم همخوانی نداشته باشد! پوفی میکشم. -خب پس من اینارو میزارم! صندوق دار متعجب میگوید. -بله؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
٠ تا بخواهم چیزی بگویم ماهد از پست دستم را کرفته و ساک های خرید را برمیدارد. -روز خوش! از مغازه که بیرون می آییم با حرص دستم را رها میکنم. -چیه؟ چرا اینطوری میکنی؟ چرا بدون اجازه من تصمیم میگیری؟ پوفی میکشد. -از کی تاحالا وقتی با یک مرد میری بیرون دستت تو جیبت میره؟ -از همین حالا..من دوست ندارم دینی به کسی داشته باشم.. -دین نیست..فرهنگ ایران و ایرانیه..بپذیرش! پوفی میکشم. با اینکه راست میگفت اما اصلا دوست نداشتم چنین کاری کند. ما که صنمی باهم نداشتیم. -چیز دیگه ای لازم نداری؟ پوفی میکشم. -نه ممنون.. -برخلاف حاضرشدنت اولین باره میبینم یک دختر انقدر زود و تو اولین مغازه خرید کنه.. پشت چشمی نازک میکنم. -بله..عادت های خوب زیاد ندارم! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
چشمک میزند. -برمنکرش لعنت.. از دبی مال که خارج می شویم سوار ماشین می شویم. معماری دبی مال قشنک بود اما چشمگیر نه! مثل دبی مال داخل تهران و مشهد و بعضی شهرهای خودمان هم زیاد و چه بسا بهتر پیدا می شد. البته منکر بعضی معماری های قشنگش مثل قاب و موزه و برج خلیفه نمی شوم اما ناراحتی من اینجاست که در ایران خودمان از این جاذبه ها فوق العاده بیشتر داریم اما کسی به انها نمی پردازد و مدام جاذبه های محدود اینجا به رخ کشیده می شود. -باز داری غر میزنی و اه میکشی؟ امروز یک چیزیت شده! بی اختیار میگویم. -یک سوال بپرسم.. متعجب می شود. -بسم الله..بپرس! -شما که هم تو دبی زندگی کردی هم ایران کدوم رو بیشتر ترجیح میدی برای زندگی؟ -این چه سوالیه وسط گرسنگی.. اخم میکنم. -میتونی جواب ندی.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
پوزخند میزند. -خب نمیتونیم منکر امکانات عجیب دبی بشیم برای زندگی و کسب و کار اما دبی برای همه نیست بلکه برای یک قشر ثروتنده و کار هرکسی نیست بتونه بیاد اینجا و لذت ببره! و این رو هم بگم من این مدت زمانی که اینجا زندگی کردم هم زاغه نشین های اینجارو دیدم هم برج نشیناشون رو..یعنی اون تصویری که از دبی در رسانه هاست مدام به برج خلیفش محدود میشه که واقعا خاصه اما همه چیزش نیست..دبی هم مثل کشورهای دیگه کلی زاغه نشین و قشر فقیر داره که تو شرایط وحشتناکی هم هستند. اما خب من واقعا ایران رو ترجیح میدم..هم از نظر اقتصادی جای پیشرفت بیشتری داره چون خیلی از زمینه ها هنوز داخلش ورود نشده هم اینکه برای زندگی فوق العاده هست و مردمشم هرگز به هیچ کجای دیگه نمی بخشم! لبخند میزنم. این طرز فکرش را دوست داشتم و به قلبم بعد کلی خفگی اجازه احساس دادم! -جدی میگی؟ میشه منو ببری اونجا؟ -کجا؟ -همون قسمتای زاغه نشین دیگه.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
لبخند میزند. -امروز نمیشه..ممکنه برای پرواز دیر بشه اما اگه شد دفعه بعدی.. -انشاءالله..امیدوارم.. پس از دمی مکث میگوید. -زیاد انشاءالله میگی..تیکه کلامته؟ با انگشتانم بازی میکنم. -هم تکیه کلاممه و هم ارامش قلب و مشوق کارهام.. -چطور؟ -خب معنیش اینه هر ان چه خدا بخواهد..یعنی تا خدا نخواد کاری انجام نمیشه و من اینو میگم تا خود خدا کارهامو راست و ریس کنه..من که عاجزم.. -عجب..کی گفته عاجزی؟ حق انتخاب داری.. -بله حق انتخاب دارم ولی تا خدا بهم توان نده که نمیتونم..مگه نشنیدی میگن از تو حرکت از خدا برکت..من توکل و تلاش میکنم بقیش با اراده خداست.. -خب چرا به زبون عربی میگی..همینو فارسی بگو.. لبخند میزنم. وقتی صحبت درباره خدا می شد اصلا وارد دنیای دیگری می شدم. یک دنیای پر از آرامش! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-خب چون زبان قرآنه! و خدا اینطوری دوست داره..میبینی وقتی یک نفرو دوست داری مدام میخوای بهش نزدیک بشی و رفتارها و حرکات اون رو زیرنظر داری و هرکاری که خوشحال ترش میکنه انجام میدی؟ اینم دقیقا همونه! دوست دارم هرکاری میکنم خدا خوشش بیاد..حتی اگه یک بارم غفلت بکنم و اشتباه، ازش معذرت میخوام..چون میدونم بیشتر از هرکسی دوستم داره.. انقدر قشنگ و پر حس صحبت میکنم که ماهد برای چند لحظه خیره صورتم می شود. خجالت زده میشوم که میگوید. -نبابا خجالتم بلدی؟ دوباره اخم میکنم. مهربانی به این بشر نیامده! -کی میرسیم؟ یکدفعه همان لحظه ماشین را مقابل رستوران ایرانی پارک میکند. -بفرما شکمو.. -رستوران ایرانی؟ -من ذائقم با غذاهای اینجا نمیخونه..اگر میخوای غذای عربی هم داره.. -اها..باشه.. *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃