eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
88 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 . ارتباط با ادمین🌱 @Admin_balot . تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
رگ های مغزم یکدفعه اتصالی می کنند. جانـــم؟؟ بـــله؟؟ ایشون الان چه فرمودند؟ خونه خودم؟ خونه ایشون؟ خونه آقای یکتا مال ایشونه؟ ایشون کی باشند یعنی؟ یعنی ایشون... یکدفعه جریان خون در مغزم فعال می شود. پس، پس، یعنی او..او..پسر آقای یکتا و نرگس جون بود؟! تا دوهزاری ام جا می افتد یکدفعه به سر و وضعم خیره می شوم و جیغ خفیفی میکشم. تنها یک بلوز بلند و شال شل و ول سرم بود. خدای من، خدای من! همین که به سمت تختم می دوم، با تعجب نگاهم می کند. انگار روح دیده باشد! چادر رنگی ام را به سرعت سرم میکنم و با اخم به زمین زل میزنم. -لطفا برید بیرون.. پوزخند میزند. -ببخشید؟ -اینجا اتاق منه، لطفا خارج شید! قهقهه میزند. -اها، خب خوبه! میشه بپرسم جنابعالی کی باشید؟ -من کارمند آقای یکتا هستم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
یکدفعه جا می خورد. وای نه نه! انگاری داشت فکرای بد می کرد. سریع حرفم را عوض می کنم. -منظورم اینکه کارمند شرکت آقای یکتا هستم که به عنوان پرستار مادرتون اینجام. متوجه شدید؟ -پرستار!! پرستار فضول تو راهرو خونه چیکار میکنه؟ نکنه کشیک دادن از خونه یکی از مسئولیتات هست یا اینکه از هدفاته؟ انگشت اشاره ام را بالا میبرم. -حرف دهنتو بفهم!! نیشخند میزند. -نفهمم میخوای چیکار کنی؟ این بقچه چیه دور خودت پیچیدی! نکنه اینم از بازیاته؟ -میشه برید بیرون بقیه سوالاتتون رو از پدرتون بپرسین؟ انگشت اشاره اش را تهدید وار سمتم میگیرد. -بار اخرت باشه با من دستوری حرف میزنی دخترجون وگرنه بد میبینی و حکم اخراجتو.. پوزخند میزنم. -من با دعوت شما نیومدم که بخوام با تهدید شما بترسم. خیر پیش.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
عصبانی از حاضرجوابی ام دستی به صورتش کشیده و از اتاق بیرون میزند. همین که می رود به سرعت درب اتاق را میبندم و پشت در کز میکنم. -خدایا..خدایا..این چی بود نصفه شبی..این چی بود..بی آبرو شدم رفت..اگه الان بره به باباش بگه چی..وای خدا..تو بگو دخترجون فضولی میری سرک میکشی.. خودم را آرام میکنم. -فضولی چیه..اگه دزد میبود چی..میومد دزدی و بی حیثیت میشدم چی.. اهی میکشم. -وای خدا امیدوارم نخواد زیاد بمونه وگرنه من یکی باهاش ابم تو یک جوب نمیره.. *** صبح با کرختی از خواب بلند می شوم. به خاطر آن پسر بی تربیت بی حیا مجبور شدم شب سختی رو بگذرونم و حالا باید با خستگی به سرکار بروم. چادر مشکی ام را جلوی آیینه سرم کرده و کرم مرطوبم را به صورتم میمالم. از مرتب بودن ابروهایم که مطمئن می شوم از اتاق بیرون می روم. دم راه حلما را میبینم که خوشحال و خندان بود. -سلام حلما خانوم. صبح قشنگت بخیر. همیشه بخندی.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
انصافا کم میدیدم حلما بخندد. مگر چی پیش بیاید. با خجالت لب گزیده و سلام میکند و سریع راهش را سمت اتاق رو به رویی ام کج میکند. متعجب و با خنده از پله ها پایین می روم که یکدفعه با دیدن میز بزرگ و سه نفر آدم هن میکنم. اولین نفر اقای یکتا متوجهم می شود. -به سلام دختر خوبم. صبحت بخیر باباجان..بیا اینجا بشین... خوشحالی از سر و روی همه میبارید. یکدفعه تازه دو هزاری ام می افتد. یعنی حلما برای این مردک بی حیا انقدر خوشحال بود؟ خدا شانس دهد! لبخند مصنوعی میزنم. -صبح شمام بخیر اقای یکتا..نه من میرم سرکار دیگه..مزاحمتون نمیشم.. لب میگزد -این چه حرفیه دخترم..از کی تاحالا صبحونه نخورده میری؟ بیا بشین که هم پسرم اومده هم نرگسم دلش میخواد اول تو رو ببینه.. یکدفعه صدای پوزخند مردی که پشتش به من بود بلند می شود. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
با عصبانیت سمت میز می روم. مردک بی حیا..فکر کرده از او خجالت میکشم.. وای..یعنی از اتفاقات دیشب چیزی نگفته بود؟ اگر نگفته باشد سعی میکنم دلم را کمی با او صاف کنم. اول از همه گونه نرگس جون را بوسیده و بعد روی صندلی کنارش می نشینم. درست رو به روی مردک بی حیا! او بی توجه به من اب پرتقالش را سر میکشید و تند تند صبحانه میخورد. انگار از قحطی امده بود. اقای یکتا با لبخند میگوید. -زهراجان..ایشون پسرم ماهد..تازه از دبی برگشته.. لبخند مصنوعی زده و بدون ان که نگاهی سمت پسرک بی حیا یعنی همان ماهد بیندازم سری تکان می دهم. -بله خوش اومدند.. دوباره صدای پوزخند روی اعصابش بلند می شود. نرگس جون با لبخند و اشتیاقی که تا به حال از او ندیده بودم ماهد را نگاه میکرد اما ماهد ذره ای سمت او نگاه نمی انداخت و تمام حواسش پی موبایلش بود! -شما چطورید نرگس جون؟ شنیدم از عدسی خیلی خوشتون میاد.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
سری تکان می دهد. اقای یکتا با لبخند دست روی دست نرگس میگذارد. -خانومم من امروز یک جلسه مهم کاری دارم اما قول میدم شب زود برگردم.. نرگس جون چشم روی هم میگذارد. چایی ام را تمام نکرده بلند می شوم. -منم امادم اقای یکتا..اگه دیرتون میشه که بریم.. اقای یکتا متعجب میگوید. -کجا دخترم؟ من که شرکت نمیرم.. -ا پس من با کی برم؟ رانندم که نیست..پس بزارین اژانس بگیرم.. لبخند میزند. -آژانس؟ تا وقتی پسر من اینجاست آژانس..ماهد جان.. ماهد با تعجب و دهانی پر به پدرش خیره می شود. -پسرم زهراجان رو با خودت ببر شرکت.. متعجب و با چشمانی گرد شده میگویم. -نه نه زحمتشون نمیدم. مسیر من با ایشون فرق داره.. ماهد لقمه اش را تمام کرده و تک خنده ای میکند و از پشت میز بلند می شود. -فرق داره چیه دخترم؟ ماهد هم میاد شرکت دیگه..خب منم میرم دیگه... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۴۸ #پرستار_محجوبم سری تکان می دهد. اقای یکتا با لبخند دست روی دست نرگس میگذارد. -خانومم من ام
پارتای قشنگمون و ۵ صلوات...☺️ تقدیم نگاه حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️ ‌‌
وقتی میگم همیشه خفن شروع میکنم اینه😎✌️🏻
‌ حالا هممون پاشیم بریم راهپیمایی ببینم 😍🇮🇷 ‌
۱۳آبان😍✌️🏻🇮🇷
نماز اول وقت بخونیم و بریم سراغ عمل به شعارهامون😌✌️🏻 ‌