#قسمت_۱۱
#پرستار_محجوبم
متعجب می شوم.
-یعنی چی؟
-انگاری از همون زمان به دنیا اومدن که خب البته حق هم داشته. مادری بالای سرش نبوده و از بچگی از مادرش میترسیده!
قلبم میشکند!
-الهی..
پوفی میکشد و از جا بلند می شود.
-آره زندگی سختی داشته یکتا..من دیگه میرم دخترم. نمیدونم تصمیمت چیه اما اگه بخوای بری باید برای یک مدت بری اونجا زندگی کنی. من از این بابت مشکلی ندارم چون بی نهایت به یکتا اعتماد دارم. مرد درست و حلال خوری هست. اما نظر تو شرطه..فوقش چندماه کوتاه بیشتر نیست! میتونی آخر هفته ها هم بیای خونه!
یکه می خورم. تصمیم سختی بود.
-اما سر کارم؟
-مگه نزدیک تر نمیشه مسیرت؟
شانه ای بالا می اندازم.
-نمیدونم باید روش فکر کنم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۲
#پرستار_محجوبم
-تا صبح فکراتو بکن، خبرشو بده. با مامانتم حرف زدم. اولش راضی نبود اما وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم راضی شد!
لبخند کمرنگی میزنم.
-باشه بابایی. میدونم دوست داری رفیقتو شاد کنی. من روش فکر میکنم!
سمت در می رود.
-هیچ اجباری در کار نیست دخترم. هرطور خودت دوست داری!
با لبخند شب بخیر می گوید و می رود. کش و غوصی به تنم داده و همانجا روی تخت دراز میکشم و به سقف زل میزنم.
-چه قدر عجیب بود! چه زندگی سخت و متعهدانه ای!
به پهلو میچرخم و دستم را زیر لپم میگذارم.
-یعنی باید قبول میکردم؟ کار سختی بود؟
نچی می کنم.
-مشکلی نداشت! به جز نقشه کشی کار خاص دیگه ای نداشتم. میتونم با انجام این کار خیر حال دلمو خوب کنم!
لبخند میزنم.
-خدا هم لبخند میزنه!
***
سارا اون خودکار من رو بنداز!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۳
#پرستار_محجوبم
سارا نچی کرده و خودکار را به دستم می دهد.
-مگه من بی ادبم؟
نگاه متعجبی حواله اش می کنم.
-نه میبینم عوض شدی..
دوباره پشت میزش می نشیند.
-ماه بودم، ماه تر شدم!
برگه آخر را امضا می کنم و وسایلم را جمع می کنم. سارا من من می کند.
-امشب برنامت چیه؟
-هیچی خونم. می خوام کارای این پروژه آخری رو انجام بدم..
-اها..
-چی شده مگه؟
-هیچی همینطوری..
زیپ کیفم را میبندم و از پشت میز بلند شده و سمتش می روم. غرق در فکر بود. بی هوا از پشت بغلش می کنم.
-خب نگفتی؟
میخندد.
-هیچی بابا...
-ســـــارا
-خیلی خب بابا، خفم کردی. واسم خواستگار اومده..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۴
#پرستار_محجوبم
جیغ خفیفی میکشم!
-شوخی می کنی؟
اخم میکند.
-به کجای قیافه من میخوره شوخی داشته باشم؟
کنجکاو میخندم و روی صندلی ام می نشینم.
-خب تعریف کن ببینم..
لبخندی توام با خجالت میکشد.
-چی بگم؟
ریز میخندم.
-همشو..
-میدونی دیگه یکمشو. مهدی پسرعمم، اومده خواستگاریم. یعنی دیشب اومدن. خیلی یهویی شد. عمم زنگ زد و گفت می خوایم بیایم شب نشینی. خودمون یک حدسایی زده بودیم ولی خب وقتی با گل و شیرینی اومدن مطمئن شدیم..
با ذوق میخندم.
-خب؟
سرخ می شود.
-باهم حرف زدیم. البته هنوز قراره بیشتر حرف بزنیم. اما..اما..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۵
#پرستار_محجوبم
نگران می شوم.
-چی شده؟
پوفی کشیده و از پشت میزش بلند می شود و سمت پنجره می رود.
-یک مسئله ای به میون اومده که تو انتخابم مردد شدم..
متعجب پشتش قرار می گیرم.
-داری نگرانم می کنی سارا..تو که مهدی رو دوست داری..
به کفش هایش خیره می شود.
-درسته، خیلی هم دوستش دارم. اما..
با بغض سمتم میچرخد و دستم را می گیرد.
-اما زهرا، مهدی یک خواسته ای ازم داشت. ازم خواست اگر ممکنه کارم رو رها کنم. میگه دوست ندارم همسرم زحمت بکشه و دوست داره خانم خونش باشم..
جا خورده بودم ولی این مسئله تازه ای نبود. لبخند گرمی زده و دست هایش را میفشارم.
-واسه این مرددی؟
لب میگزد.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۶
#پرستار_محجوبم
-من خیلی تلاش کردم درس بخونم. خیلی زحمت کشیدم تا استخدام بشم. خیلی! خودت شاهدی..این که یهو بخوام قید همه چیو بزنم. یکم سخته، یکم که چه عرض کنم. خیلی سخته!
نفس عمیقی میکشم و دعوت به نشستنش می کنم.
-حق با توئه عزیزم. این تصمیم راحتی نیست. اما چندتا مسئله میاد وسط. به نظرت ته این دو راه چی میشه؟ اینکه با مهدی زندگی کنی و یا اینکه بخوای قید مهدی رو بزنی و مشغول کارت باشی؟
پوفی میکشد.
-مهدی رو خیلی دوست دارم اما کارمم دوست دارم..
-کدومش؟
چشم میبندد.
-باشه، خب مهدی رو بیشتر دوست دارم. میدونم آدم درستیه. انتخاب درستیه. اگر درست نبود این همه ناراحت نمی شدم. اگر فرد دیگه ای بود بدون درنگ کارم رو ترجیح می دادم. ولی مهدی آدم درستیه!
لبخند میزنم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۷
#پرستار_محجوبم
-منم جای تو بودم همین تصمیم رو میگرفتم.
-اما چطور میتونم بیخیال کار باشم؟
-زمانی که به هدف بزرگتری فکر کنی..
یک تای ابرویش بالا می رود.
-منظورت چیه؟
-زمانی که بدونی برخلاف این کارت میتونی کارهای بزرگ تر و مهم تری انجام بدی..
-مثلا؟
-همسری، مادری، تربیت انسان!
-اما زهرا، میشم یک زن خانه دار!
ناباور نگاهش می کنم.
-سارا؟ بالاتر از این شغل؟ همین الان برام اسم شغلی رو بگو که بالاتر از تربیت انسان باشه؟ زود، تند، سریع!
به فکر فرو می رود.
-حق با توئه. هرگز از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. اما خب بلاخره به حرفه ام علاقمندم..
-نیازی نیست بزاریش کنار. با مهدی حرف بزن. بگو تو خونه یک سری کارهای نقشه کشی رو انجام میدی. همین!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۸
#پرستار_محجوبم
لبخند میزند.
-راست میگی؟
شانه ای بالا انداخته و کیفم را برمیدارم.
-دروغم چیه؟ با آقای یکتا حرف بزن. مرد خوبیه. حتما قبول میکنه..
بلند می شود و در آغوشم می گیرد.
-آخه من دلم برات تنگ میشه..
میخندم.
-قرار نیست که بری زندون. همیشه همدیگه رو میبینیم انشاءالله!
با انرژی سیستمش را خاموش کرده و کیفش را برمیدارد.
-وای زهرا خیلی هیجان دارم. باید فورا برم با آقای یکتا حرف بزنم. باهام کار نداری؟
چشمک میزنم.
-عجله نکن، آسه آسه!
با خنده خداحافظی سرسری می کند و از اتاق بیرون می رود. با خنده چادرم را مرتب کرده و از شرکت بیرون میزنم. سوار مترو که می شوم به حرفهای چند روز پیش بابا فکر می کنم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۹
#پرستار_محجوبم
با اینکه گفته بود سریع تصمیمم را بگیرم اما ازش مهلت خواسته بودم تا زمانی که سجاد خانه است حرفی نزنم. میدانستم اگر سجاد میفهمید مخالفت میکرد.
دیشب که بلاخره سجاد رفتن تهران، فورا به اتاقم می روم تا به بهانه خستگی و خواب، بیشتر درباره این مسئله فکر کنم. امروز دیگر تصمیمم را گرفته بودم. احساس می کردم در طول این زندگی باید گاهی کارهای بزرگ انجام داد. کارهایی که انگار فقط تو روی کره زمین هستی که میتوانی آن را انجام دهی و اگر من از انجام این کار سر باز می زدم، کسی که بی بهره می ماند خودم بودم و خودم! پس هرگز نمی خواستم چنین فرصتی را از دست دهم، شاید کار مهم زندگی ام این بود.
شاید هم سرنوشت این طوری برایم تقدیر نوشته بود!
به محض اینکه به خانه می رسم بعد عوض کردن لباس هایم به اتاق بابا می روم. با بفرمایید محترمانه اش وارد می شوم و درب را پشت سرم می بندم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۰
#پرستار_محجوبم
-اجازه هست؟
-بفرمایید دخترم..
روی صندلی کنار تخت می نشینم. بی مقدمه می گویم:
-بابا من تصمیم رو گرفتم!
تبسمی کرده و قرآن مقابلش را میبندد و بوسه بارانش می کند.
-زودتر از این ها منتظرت بودم..
-میدونم، شرمندم!
-دشمنت شرمنده عزیزم، خب؟
لبخند میزنم.
-اگر شما و مامان با این مسئله مشکلی نداشته باشید، منم ندارم!
-من تصمیمم رو همون روز اول گفتم. کار خیری هست. چند ماهم بیشتر نیست!
بلند می شوم.
-پس با اجازتون میرم وسایلم رو جمع کنم..
-خوب میکنی..
-امشب باید برم یا فردا؟
-نه دخترم. امشب رو خونه بمون. فردا از سرکارت همراه یکتا میری خونشون انشاءالله..
-چشم بابا. با من کاری ندارین؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۱
#پرستار_محجوبم
-نه دخترم. برو کمک مادرت شام رو حاضر کنید..
-چشم، با اجازه!
*
همراه بابا مشغول کار با سیستم بودم که سارا خوشحال وارد اتاق می شود.
-خب خب کی شیرینی می خواد؟
با ذوق به جعبه شیرینی دستش خیره می شوم.
-به به چه خبره؟
چشمک میزند و در آغوشم می گیرد.
-حل شد زهرایی، حل شد!
با لبخند میبوسمش و شیرینی برمیدارم.
-مبارکه عزیزم، خیلی مبارکه! خوشحالم که تونستی تصمیمی بگیری که بابتش خوشحال باشی..
نفس عمیقی میکشد و پشت میزش می نشیند.
-خیلی سخت بود ولی بعد حرف زدن با آقای یکتا تونستم راحت تر تصمیم بگیرم. وای زهرا چه قدر این آقای یکتا آدم خوبیه. بهم اجازه داد برای یک سری پروژه ها کمک حال باشم و تو خونه فعالیت کنم..
چشم روی هم میگذارم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۲
#پرستار_محجوبم
-آره بنده خدا آدم خوبیه. خداروشکر!
-خب دیگه. کم کم باید خداحافظی کنم. امروز اومدم هم شیرینی بدم هم وسیله هامو جمع کنم..
لبخند کمرنگی میزنم.
-گرچه این اتاق بدون تو صفایی نداره ولی خب خوشحالیت از هرچیزی برام با ارزش تره..
میخندد.
-واقعا خوشحالم..
سارا امروز واقعا خوشحال بود. از ته دل میخندید. میدانستم تصمیم درستی گرفته است. میدانستم خوشبختی را درست تعبیر کرده است. گاهی باید بین اهداف زندگی، بهترین و جامع ترینشان را انتخاب کرد.
تا پایان ساعت کاری کنار هم بودیم و وسایلش را جمع و جور کردیم. به سارا درباره رفتنم به خانه آقای یکتا چیزی نگفته بودم. ترجیح میدادم فعلا چیزی نگویم. می خواستم تنها فکرش مراسم عقدش باشد و تمام!
با سارا که خداحافظی می کنم، چمدانم را از پشت میز بیرون می آورم و از اتاق خارج می شوم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃