eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
355 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
رحمت الله اوهانی، رحمت خدا بود.....👆👇 نشر معارف شهدا در ایتا نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
رحمت الله اوهانی، رحمت خدا بود.....👆👇 نشر معارف شهدا در ایتا نشر معارف شهدا درایتا #کانال_زخمیان_
‍ الهی به امید تو 🥀 قبل از عملیات کربلای ٤ بود که در موقعیت اوجاقلو شبی خلوت کرده بودیم یعنی چند روز قبل از شهادت این مرد خدا، رحمت الله اوهانی، رحمت خدا بود و ..... با این که نهج البلاغه را مطالعه کرده بودیم ولی باز شروع کرد از نامه ٥٣ مطالبی را با مصادیق بسیار دقیق بیان فرمودن... هاج و واج مونده بودم که رحمت چقدر نهج البلاغه را کاربردی می‌کند... فرمود: امان از دست خواص بی بصیرت... مولا علی علیه السلام چه ناله‌ها که از دست این خواص نمی‌کرد ... فرمود: اسماعیل! زمان مولا دیگه اسرائیل و آمریکا نبود ... هر چه کردند این خواص بی بصیرت کردند... به والله نه ترسی از آمریکا داریم نه اسرائیل بلکه ترس ما از خواص بی بصیرت دنیا پرست است که کمر اسلام را می‌شکنند......... و مولا در این عهد نامه به مالک می‌فرماید: ای مالک! امان از دست خواص بی بصیرت که: - پر خرج اند - هنگام سختی کمتر از همه یاری رسانند - بیش از همه از انصاف بیزارند - در خواسته هایشان اصرار می‌ورزند - هنگام بخشش از همه کم سپاس ترند - در رویدادهای بزرگ روزگار از همه بی صبرترند بعد مولا به مالک می‌فرماید: مایل باش به سوی توده‌ی مردم که اینها ستون دین هستند.... رحمت مصادیق زیادی از خواص عصر خودمان را بیان فرمودند که داخل همین قاعده هستند... فرمود: _اینها خودشان را آقا بالا سر مردم می‌دانند... _اینان انقلاب را ارث پدری خود می‌دانند ... _بسیجیان دریادل می‌جنگند و جان، نثار دین خدا می‌کنند و فرزندان اینها در نروژ و انگلیس با پول بیت المال به خوشگذرانی مشغول هستند ...... فرمود: به والله بعد از جنگ هم رزمندگان در گوشه کنار این مملکت به فراموشی سپرده می‌شوند و باز این خواص بی بصیرت گردن کلفت، خود را سهامدار انقلاب خواهند دانست ..... آن شب دل پر خونی از خواص داشت... و من امروز تفسیر حرف‌های شهید اوهانی را به وضوح می‌بینم... و شهدا چه بصیر بودند ... ✍بازمانده فرمانده محور عملیاتی لشکر مکانیزه ۳۱ عاشورا نشر معارف شهدا در ایتا نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
آیه شحاده دختری لبنانی است که این روزها به سبب داغ سنگینی که در دل دارد بین مردم شناخته می‌شود... آیه ظرف کمتر از سه سال هر دو نامزدش را کمی قبل از برگزاری جشن ازدواجشان، در سوریه تقدیم حضرت زهرا(س) کرده است و همچنان شکرگزار است و ثابت قدم بر راهی که با افتخار بر آن ایستاده است. از زبان همسر شهید: « اسم من آیه شحاده است و در سال ۲۰۰۱ (فروردین ۱۳۸۰) در لبنان به دنیا آمدم. مثل همه بچه‌ها کودکی‌ام همراه با بازی تفریح و فضای خاص دوران کودکی بود... درباره دوران نوجوانی چیز خاصی به یاد نمی‌آورم. طبق روال طبیعی‌اش می‌گذشت و به مدرسه می‌رفتم. سال ۹۶ مدرسه را با مدرک پرستاری به تمام رساندم و از آن زمان داستانم شروع شد... من در خانواده‌ای که به مسیر مقاومت معتقد و بر حفظ اصولش استوار بود به دنیا آمدم و خدا را شاکرم که اثرگذارترین فرد یا اتفاق زندگی‌ام  عزیزانم بوده است که هر کدام از آن‌ها تأثیر خاص خودشان را روی قلبم گذاشتند....» نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
⁉️اولین شهید مدافع حریم آل الله در عراق کیست؟ 🕊شهید مدافع حرم «علیرضا مشجری» اولین شهید مدافع حرم در عراق است. جوانی که در بیست و چهارمین روز از تابستان ۱۳۶۷ در تهران متولد شد. وی در سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد و ثمره این ازدواج فرزندی است که هنگام شهادت پدر ۱۴ ماه بیش‌تر نداشت. علیرضا از همان ابتدا به همسر خود گفت، «عاقبت راهی که برگزیده، شهادت است.» او که پرورش یافته مکتب حسینی بود، دانش آموخته دانشگاه امام حسین (ع) نیز شد. اگر چه در سوریه به دنبال شهادت می‌گشت؛ اما روزی او انگار جای دیگری قرار داشت. وی در بیست و سومین روز از خرداد ۱۳۹۳ که هم‌زمان با نیمه شعبان بود، نزدیک به بین‌الحرمین به فیض شهادت نائل می‌آمد و دو روز بعد پیکر مطهرش در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) برای همیشه آرام می‌گرفت... 💐شادی روح پرفتوح شهید صلوات @zakhmiyan_eshgh
علاقه شدیدی به امام حسین علیه السلام داشت و همیشه می‌گفت: دلم می خواد روز محشر مثل اربابم بی سر باشم . در آخر وصیتش هم نوشته بود این شعر را روی قبرم حک کنید: عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است تن بی سر عجب نیست، رود گر در خاک سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است وقتی بعد از دو سه هفته، در عملیات کربلای ۵ پیکرش تفحص شد و برگشت، پیکرش همان طور که آرزو کرده بود، بی سر بود و این شعر زینت بخش سنگ مزارش شد . نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
غیبت تمدید شد این جمعه هم نیامدی آقا جان پرونده ام سیاه تر از قبل است و دلــم اما تنگ تراز همیشه کاش به احترامت گناه نمیکردم چشم گریانت چنین دلگیر کرده جمعه را نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم هوای تو کرده شه خراسانی .. چه می شود که بیایم حرم به مهمانی؟ دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان... عنایتی که بیایم، تویی که درمانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍قرار می گذاریم و آماده می شوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده.روی نیمکت چوبی نشسته و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش می دهد و آدامس می جود. شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی...چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت می گیرم. _خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟پناهی مثلا می خندم و دست هایم را بر می دارم.بلند می شود و جیغ می کشد...اما همین که چشمش به صورتم می افتد دهانش باز می ماند و یک قدم عقب می رود.تیپم را با کنجکاوی نگاه می کند و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش می پرسد: +خودتی پناه؟؟؟چرا این شکلی شدی دختر؟ _بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند و خودم بغلش می کنم...بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد: +جان من دوربین مخفیه؟ شانه بالا می اندازم و می گویم: _یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟ +مسخره بازیه؟ _چی؟ +بابا تو این مدلی نبودی که دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم: _فقط چون اینو کشیدم جلو؟ خودش را پرت می کند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش بر می دارد. +بیا بشین ببینم،چرا چرت میگی؟شوک شدم جان تو _لوسی دیگه،جای احوالپرسیه +باورم نمیشه،رفتی تهران امل شدی برگشتی؟ چشمم را گرد می کنم و می پرسم: _چی میگی؟امل کجا بود؟ +تو کی روسری قواره دار می نداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!!وای باورم نمیشه...انقدر ساده آخه؟ تسبیح دور مچم را که می بیند از خنده ریسه می رود. _خر مهره م که انداختی نکنه تهران مد بود؟ چشمکی می زند و آهسته می پرسد: +ببینم نماز جمعه های دانشگاه تهرانم می رفتی؟ سوگند،دوست دوران دبیرستانم تا کنون هست و هیچ وقت از شوخی های هم رنجیده نشدیم.اما حالا طوری از حرف های پر طعنه اش ناراحت شده ام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت می کند +داره بهم بر می خوره سوگند! _چته پناه؟لال که نشدی خب یه چیزی بگو،جواب بده تا بفهمم چه خبره روی دیوار سیمانی کوتاه می نشینم و می گویم: +من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ می کنی همه چی رو _مزخرف میگیا!مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران ،اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی!بعد میگی فرقی نکردی؟سوژه کردی ما رو ها جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری ! نفس عمیقی می کشم تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد می کند.لب هایم به لرزه افتاده شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام!آستین مانتوام را پایین می کشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود. +خوب شد حالا با یلدا و بچه ها جمع نبودیم!وگرنه به مخت رسما شک می کردن.پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که می دونی لوازم آرایشم همیشه هست،یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده.بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده بلند می شود و عینکش را با وسواس می زند.خوب نگاهش می کنم شبیه چند ماه پیش خودم!شاید حتی مهم ترین الگوی من... یاد فرشته می افتم،حرف های زهرا خانوم،اخم شهاب...کتاب هایی که خوانده بودم،تعریف های لاله از تیپ جدیدم.ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون می زدم. _میگم یه دردیت هست نگو چرا!مجسمه شدی منو نگاه می کنی که چی؟ دسته ی کیفم را فشار می دهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟بلند می شوم ... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ ‌ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍راهم را میکشم و بدون هیچ حرفی از او دور می شوم.پا تند می کند و دست روی شانه ام می گذارد _وایسا ببینم.مرگ سوگند بگو چی شده،خواب نما شدی یا... زوم می کنم روی صورتش و می پرسم: +یا چی؟ شانه بالا می اندازد و بی تفاوت می گوید: _هیچی بابا +بگو _یا کشته مرده ی کسی شدی که واسش ریختت رو اینجوری کردی؟ انگار از بالای یک کوه هولم داده اند. شاید به هدف زده بود و شاید هم...دهانم را محکم می بندم تا بد و بیراه نصیبش نشود!بر می گردم و با سرعت می روم.ولی سوگند دست بردار نیست. +الان این دویدنت یعنی داری از جواب فرار می کنی دیگه؟نه؟ _می خوام برم کار دارم +رفتی عاشق پسر ریشوهای دانشگاه شدی؟!برات شرط گذاشته که نمازت رو سر وقت بخونی؟هه...نگفته ابرو پاچه بزی برازنده تره برات؟نظر مادر خواهرش چی بود؟ببینم تو خودت بهش شماره دادی؟داره موبایل دیگه؟نه؟ از تمسخرهای مثلا شوخ و پشت سر همش کلافه می شوم.می ایستم و دستم را به کمرم می زنم. _تموم شد؟ قری به سر و گردنش می دهد و می گوید: +تا تخلیه اطلاعاتیت نکنم کوتاه نمیام _کاملا مشخصه! +خب؟ _آره عاشق شدم...خیالت راحت شد؟ +والا تا جایی که من یادمه تو توی عمرت فقط عاشق بهزاد بدبخت نبودی وگرنه کیس های زیادی بودن که _فرق می کنه ساکت می شود و ادامه می دهم: +این با همه ی پسرایی که تاحالا دیدم فرق می کنه _پس درست حدس زدم +اتفاقا تمام خزعبلاتی که ردیف کردی غلط بود _ریشو نیست؟ +هست _اهل نماز و خواهرم حجابت،نیست؟ +هست _پس خاک تو سرت +چون مذهبیه؟ _مطمئن باش طرف آدمم حسابت نمی کنه...بعد رفتی یکاره عاشقش شدی تو؟ +اون اصلا از چیزی خبر نداره ... _معلومه.توهم زدنت مشهوده وگرنه این آدما میرن پی یکی مثل خودشون نه من و تو +مگه ما نمی تونیم خوب باشیم؟ _کی گفته بدیم!؟مغزتو شستشو دادیا +بد نیستیم آره،ولی من تو این مدت چیزای زیادی فهمیدم سوگند.نظرم در مورد خیلی از تفکرات قبلم عوض شده می زند زیر خنده،جوری بلند می خندد که چند نفر از عابران نگاهمان می کنند.شالش می افتد و با آرامش بعد از چند لحظه می اندازد روی سرش و با صدایی که هنوز خنده دارد می گوید: _جان سوگند بیا ببرمت پیش خاله گلی،برات یه فال قهوه بگیره بخندیم.بخدا حیفه من از این صحنه ها فیلم نمی گیرم لجم را در می آورد اما کنایه ها و حرف هایش را خوب درک می کنم.تماما همان چیزهایی بود که خودم یک عمر تحویل این و آن داده بودم! 👈نویسنده:الهام تیموری ‌ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
زینب سلیمانی در جدیدترین پست اینستاگرامی خود نوشت: "مشتی گره‌خورده رو به آسمان و دست بر روی دست که محکم کند پیمان خیالمان را؛ چه احساس زیبایی میان ما حکم‌فرما شد که هنوز دست سه نفره‌مان عشقی میان شما و مادرم و من. چه احساس زیبایی که هنوز هوش و حواسم را می‌برد تا سراپرده‌ی خیال بودنتان گرمی دستانتان که امروز از من دریغ شد. در همین لحظه دستم را به دستانتان دخیل کردم که تبرکی‌اش تسبیح‌تان بود. کاش دستم هیچ‌وقت از دستتان جدا نمی‌شد که در آن نیمه‌شب به وقت سفر طولانی‌تان، محکم دستتان را می‌فشردم. آن روز مثل این عکس که شما دست من و مادر را بهم فشردید؛ امروز من دست مادر را همین گونه می‌فشارم و هر روز که می‌گذرد گرمای دستانتان را بر روی دستانمان بیشتر حس می‌کنم. " نشر معارف شهدا در ایتا نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
«هوهویِ باد نیـست که پیـچیده در رواق خیـل ملائک اند که رضا یا رضا کنـند .. » 🍃 شبتون امام رضایی نشر معارف شهدا در ایتا نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh