eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
خاکریز خاطرات🍃 🔰سه شنبه شب ها رفته بود جمکران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت😓؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد 🚶‍♂. هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان🍃 🌹شهید مصطفی ردانی پور نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌳یكی ازكارهايی که صبـ☀️ـح به انجام آن مبادرت می كرد 👈خواندن بود و استمرار همين زيارت عاشورا‌ها بهانه‌ ی شد🕊🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
❣یک پنجره امیدی و من بی خبرم پرشور چنان هستی ومن بی خبرم ❣هربار که لبخند زدی صبح آمد شاید که تو خورشیدی ومن بی خبرم....... علی بیات🌹 شهیدی ک چیزی از پیکرش نماند💔 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
❤️ همیشه پشت سر رهبر فرزانه انقلاب حرکت کنید، ظهور حضرت مهدی(عج) نزدیک است و چه بسا (اگر لیاقت داشته باشیم)ان شاءالله دوباره رجعت کنیم. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
° ° ٺـصاویری جالـب از یک !
🍁زخمیان عشق🍁
° ° ٺـصاویری جالـب از یک #آقازاده !
یاوَدودГ🌱 شـ‌هید عباس بخشی به تاریخ ۱۱ آذر سال ۱۳۴۶ شمسی در تهران متولد شد . با آغاز جنگ تحمیلی همه مردان خانواده بخشی ، داوطلبانه عازم جبهه شدند ..! عـباس  ازسال ۱۳۶۰ به همراه در مناطق عملیاتی جنوب کشور حضور پیدا ڪرد . شـ‌هید ، سرانجام در روز ۳۰ بـ‌همن‌ماه ۱۳۶۴ شمسی در سن ۱۸ سالگی در عملیات والفجـر ۸ در منطقه عملیاتی بر اثر اصابت ترکش بال در بال ملائک گشود ... . • دلِ‌مُـردمـون‌با‌یـادشـون‌زنـده! •
48.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کشف پیکر مطهر سه شهید دوران دفاع مقدس در چنگوله منطقه عملیاتی عاشورای ۲ ( ۲۴ تیر ماه ۹۹ ) نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
از جان طمع بُریدن آسان بود ولیکن از دوستان جانی مشکل توان بریدن نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
آیا کسی هست که به مرگ لبخند زده باشد؟ شهید به مرگ می‌خندد ..! ۱۳۶۵ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آیا کسی هست که به مرگ لبخند زده باشد؟ شهید به مرگ می‌خندد ..! #شهید_سیدمحمدباقر_دستغیب #شهادت_شلمچه
آسیدمحمدباقر برادرزاده‌ی سومین شهید محراب شهید آیت‌الله سیدعبدالحسین دستغیب شیرازی بودند که در کربلای ۴ به فیض شهادت رسیدند.
لقمه‌های شهادت ؛ عکسی لو رفته از سفره مذاکرات 1+4 تصویر ، پنج فرمانده خراسانی دفاع‌مقدس را بر گرد سفره ساده جبهه نشان می­‌دهد که چهار نفر از آنها به فیض شهادت نائل آمدند و یک نفرِ باقی مانده بعد از جنگ با داشتن یادگاری‌ از آن‌ روزها بر جسم خود و با حسرتِ روزهای خوشِ با هم بودن و با اخلاص در سنگر ترویج فرهنگ ایثار و شهادت فعالیت دارد. از سمت راست به ترتیب : فرمانده گردان الحدید فرمانده گردان فلق، فرمانده گردان‌کوثر فرمانده طرح‌ و‌ عملیات و هادی‌نعمتی از فرماندهان‌ خراسانی دفاع‌ مقدس که هر پنج نفر جمعی تیپ امام رضا (ع) بودند. شهیدان حافظی، جامی و بصیر در عملیات بدر آسمانی شدند و شهید سید علی ابراهیمی در کربلای پنج به شهادت رسید. شاید علت آسمانی‌ نشدن هادی نعمتی در این جمع این باشد که بر سرِ این سفره ، به جای خوردن لقمه های شهادت مجذوبِ صحبت و حرف زدن با شهید حافظی بوده است. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
رمان من با تو نیمه شب ها و سکوتی که پر از یاد تو هست بغض و اشک قلم وشعر نفسگیر شده شعر نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۴۹ بہ درخت هاے بے برگ رو بہ روم نگاہ ڪردم،روے بعضے هاشون ڪمے جوونہ زدہ بود،بهار تو راہ بود! ڪش چادرم رو محڪم ڪردم و قدم برداشتم. پارڪ خلوت بود،صداے جز قار قار ڪلاغ ها بہ گوش نمے رسید. ڪمے جلو رفتم امین رو دیدم ڪہ روے نیمڪت نشستہ و بہ رو بہ روش زل زدہ بود. بعداز ڪلے صحبت تونستم پدر و مادرم رو راضے ڪنم،اصرار داشتن تو خونہ صحبت ڪنیم اما قبول نڪردم! میخواستم دور از بقیہ و هیاهو باشیم! رسیدم بہ چند قدمیش،متوجہ حضورم شد بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ بلند شد و سلام ڪرد. جوابش رو دادم و نشستم،با فاصلہ نشست ڪنارم. ساڪت بود،سڪوت رو شڪستم،جدے گفتم:براے شنیدن حرفاتون اینجام! بہ موهاش دستے ڪشید و گفت:یڪم برام سختہ! لبم رو بہ دندون گرفتم،از انتظار خستہ بودم! پاهام رو تڪون مے دادم،گرمایے تو بدنم احساس نمے ڪردم،فقط سرما و سِر بودن دست هام و یڪ دنیا اضطراب! ڪمے جا بہ جا شد و گفت:باشہ میگم از اولش! جدے زل زدہ بود بہ رو بہ روش! _اولین بارے ڪہ احساس ڪردم دوستت دارم هفت سالت بود! ضربان قلبم بالا رفت،چقدر ڪر بود ڪہ ادامہ داد:وقتے پسراے ڪوچہ اذیتت ڪردن و گریہ ڪردے! حس عجیبے بهت داشتم،حسے ڪہ تو شونزدہ سالگے برام واقعا عجیب بود! با خودم میگفتم برام مثل عاطفہ اے و برادرانہ دوستت دارم توام یہ دختر بچہ بیشتر نبودے! این احساس قوے تر مے شد و با برچسب مثل عاطفہ س خودمو قانع مے ڪردم! پیشونیش عرق ڪردہ بود،ادامہ داد:تا اینڪہ چهاردہ پونزدہ سالت شد دیگہ نمے تونست حس برادرانہ باشہ! توام دوسم داشتے رفتارت اینو میگفت! دختر تو دارے نبودے راحت مے شد فهمید! رفتارام دست خودم نبود بہ خدا نبود چقدر خودمو سر زنش ڪردم سر نماز گریہ مے ڪردم! اما دست و پا چلفتے بودم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم میخواستم پا پیش بذارم خودت نذاشتے! دست هاش رو بہ هم گرہ زد و هشون خیر شد. _دوستت داشتم اما ازت بدم مے اومد،این بدترین دوست داشتن دنیاست! با تعجب نگاهش ڪردم و خواستم بپرسم چرا ڪہ خودش ادامہ داد:خیلے ضعیف بودے،از طرز رفتار و دست پاچگیت متنفر بودم! مخصوصا بعد از ماجراے اون پسر همسایہ! گفتم امین وسوسہ شدے،نامحرمہ چون بهت نزدیڪہ فڪر میڪنے دوسش دارے! اصلا این دختر بہ تو نمیخورہ نمیخواے بچہ بزرگ ڪنے ڪہ! ساڪت شد خواست عذرخواهے ڪنہ ڪہ بدون ناراحتے گفتم:مهم نیست! سرش رو تڪون داد:براے خودم راہ حل ریختم ڪہ ازدواج ڪنم توام هردفعہ با ڪارات مسمم میڪردے! صورتش رو برگردوند سمتم نگاهش بہ زمین بود آروم گفت:شب خواستگارے یادتہ؟ سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم. _پشیمون شدہ بودم! ادامہ در ڪامنت اول با تعجب گفتم:فڪر مے ڪردم جواب رد دادن! لبخند غمگینے زد:نہ از ڪارم پشیمون شدم دلم پشت پنجرہ بود! نفسے ڪشیدم و چیزے نگفتم،زن و مردے از ڪنارمون رد شد بعداز رفتنشون گفت:چقدر نذر ڪردم جواب رد بدن! پوزخند زدم،پس یڪ نقطہ ے اشتراڪ داشتیم! نفسش رو با شدت داد بیرون:بعداز ازدواج بہ مریم علاقہ پیدا ڪردم! با گفتن اسم مریم صورتش درهم شد. _همون زنے بود ڪہ میخواستم بعداز ازدواجم بہ خدا سعے ڪردم بهت فڪر نڪنم و موفق شدم اما عذاب وجدان داشتم. بعد از مریم اگہ هستے نبود نمیدونم چہ بلایے سرم مے اومد،جاے یڪے تو قلبم خالیہ. خیلے آروم گفت:جاے اون دختربچہ! سریع اضافہ ڪرد:دیگہ حرمت نمے شڪنم تو.... مڪث ڪرد و ادامہ داد:شما لیاقت بیشترے دارے بے انصافیہ بخوام درگیر من و دخترم بشے! بلند شدم،خبرے از اون اضطراب اولے و ضربان بالاے قلبم نبود! آروم گرفتم! دلایلش برام منطقے نبود غیرمنطقے هم نبود! _ڪاش اینا رو همون پنج سال پیش مے گفتید حتما اوضاعم بهتر میشد! بہ فعل جمع تاڪید ڪردم. لبخندے از سر آرامش زدم:ممنون ڪہ بزرگترین لطف رو در حقم ڪردید! متعجب شد! _اگہ ازدواج مے ڪردیم اگہ این اتفاق ها نمے افتاد شاید الان با تنفر داشتیم از هم جدا مے شدیم! من همون هانیہ دست و پا چلفتے مے موندم هیچوقت بہ خدا نمے رسیدم،چقدر میتونستم تو اون قالب بمونم؟! ممنون ڪہ خودم رو بهم هدیہ دادید! چیزے نگفت،خواستم برم ڪہ گفت:یڪم امید داشتم. صداے بم مردونہ ش غم داشت! زمزمہ ڪردم:ما ز یاران چشم یارے داشتیم! دوبارہ قصد ڪردم برم ڪہ گفت:حلال میڪنے؟ همونطور ڪہ پشتم بهش بود از صمیم قلب گفتم:حلالہ حلال! با قدم هاے آروم اما محڪم ازش دور شدم. داشتم بہ اگہ ها فڪر مے ڪردم اگہ با امین ازدواج مے ڪردم... سرم رو بلند ڪردم و خیرہ شدم بہ آسمون و لبخند زدم:بے حڪمت نیست ڪارات،شڪرت! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۴۸ رسیدم جلوے در اتاق،دستگیرہ ے در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جا بہ جا شدہ! زل زدم بہ دستم،چند لحظہ ایستادم،دستگیرہ رو فشار دادم در باز شد! وارد اتاق شدم،نگاهم رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم:خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر دارے! دلم با امین نبود اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز! نگاهم افتاد بہ پنجرہ،روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟! بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون،مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ! داشت تو حیاط با هستے بازے میڪرد،یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با دخترمون بازے میڪنہ،با هستے نہ! با دخترمون! من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشم هام رو بستم،هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟! احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے! چشم هام رو باز ڪردم،موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید،خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا! نگاہ هامون بهم دوختہ شد،برقشون بہ هم برخورد ڪرد،برق خاطرہ! منفجر شدن! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
بابای مـ‌هربونم... هرچه بزرگ‌تر می شوم، دلم تنگ‌تر می شود، برای نوازش‌هایت و شاهد دل‌تنگی ام، شیشه ی قاب عکست است و انگشتانی کوچک... 🌷 شبتون شهدایی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور