#معرفی_شهدای_استان_فارس
🌷شهید محمد غیبی🌷
☀️تولد 1341/3/1
⛅️شهادت 1365/10/25
🔹اوایل جنگ بود. تازه وارد جبهه شدت بودم.
👤آقای اسلامی نسب من را معرفی کرد به محمد که هفده، هجده سال بیشتر نداشت. به سنگر ایشان رفتم.
🌓نیمه شب دیدم به نماز ایستاده. سریع وضو گرفتم و به او اقتدا کردم. نمازش که تمام شد گفت به من اقتدا نکن.
گفتم چرا؟🤔
گفت من لایقش نیستم.😔
بعد گفت تو چه نماز می خواندی؟🤔
گفتم نماز صبح.😇
😄خندید و گفت اما هنوز وقت نماز صبح نشده.
😧با تعجب گفتم، پس شما چه نمازی می خواندید!
با شرم گفت نماز شب!😊
گفتم نماز شب چیه؟🤔 یاد من هم می دید!
به لطف محمد، من هم در جبهه نماز شب خوان شدم.☺️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
چقدر نبودنت حال جهان را پریشان کرده است تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات ♡ #اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
بـاز هم جمعه و دل بی تو هوایش ابریستــ
باز دل خسته و باران زده از بی صبریستــ
#جمعههـایکهبدونشماداردسَرمیشودآقاجان
#کانال_زخمیان_عشق
#خسته_نباشی_رزمنده
شما پیروزید برای اینکه
شهادت را در آغوش میگیرید
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
میگفت: هرکسی که شهید نمیشود و همین جوری انتخاب نمیشود و باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی.
در حقیقت باید چیزی که خدا میخواهد، بـاشی و مـردمی و اهـل بیـت بـاشی تـا
پذیرفته بشوی، اواخر عمرش شوق زیادی برای شهادت داشت، بهترین برنامهریزیها را برای زندگی از آقاعارف میدیدم و با وجود این شوق شهادت طوری زندگی میکرد که انگار ۱۵۰ سال عمر خواهد کرد.
🌷شهید عارف کایدخورده🌷
به روایت مادر شهید
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
✅وصیتنامه
آخرین درخواست حقیر این است
که سلام مرا به آقا و رهبرم
برسانید
و بگویید که این سرباز کوچک
خود را در نماز شب هایش دعا
نماید تابلکه خداوند به واسطه
دعای ایشان از سر تقصیرات
و گناهان من درگذرد.
شهید سید سجاد روشنایی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
پدر عزیزم تو به وظیفه سرخ خویش عمل کردی، اینک وظیفه دختر و دخترانت است
که در سنگر دانش و حجاب پا برجاتر از همیشه، محافظ انقلاب اسلامی و آرمان هایش باشند؛ آرمان هایی که
با خون سرخ شهیدان مقدس و آسمانی گشته است.
شهید قاسم تیموری
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حاج_مسعود_پیرایش
🎞 به خون حاج قاسم قسم....
...♡
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
غروب جمعہ گذشٺ و فقط تأسف ماند
دوباره قصه ے یعقوب و هجرِ یوسف ماند
غروب جمعہ گذشٺ و دو دیده اش تر گشٺ
دوباره سوے بیابان بے کسے برگشٺ...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_نهم
با دیدن کمیل پشت یک میز به سمتش رفتیم
میز انتخابی که حوض فیروزه ای داخل کافه قرارداشت.
کمیل با دیدن ما از جای خود برخواست.سر به زیر انداخت
_سلام خانم ادیب خوب هستید؟
لبخندی به این سربه زیر و چشم پاکی کمیل زدم بی شک رفتار او نشان دهنده شخصیت و اعتقاد بالای او بود.
_سلام.ممنونم شما خوب هستید
_ممنونم .بفرمایید
_سلام خواهری
زهرا در حالی که می نشست چشمکی به من زد و رو به کمیل کرد
_سلام داداش.زودی واسم سفارش بده که کم مونده از گشنگی میز رو بخورم
کمیل مردانه خندید و من با خودم میگفتم خنده های بی نظیر کیان کجا و خنده های برادرش کجا؟
_چشم خواهری شما انتخاب کنید من سفارش میدم
_باشه پس بده به من این منو رو ببینم چی داره؟روژان جون تو هم سریع انتخاب کن .تعارف هم نکن.سعی کن گرونه رو انتخاب کنی تا جیب کاپیتان را خالی کنیم.
با چشمانی گرد شده به زهرا نگاه کردم
_کاپیتان؟
زهرا در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش به گوش مردان نرسد ،خندید
_حق داری تعجب کنی اخه داداشم بیشتر شبیه هنرمنداست تا یک کاپیتان
کمیل به تعریف زهرا لبخندی زد
_زهرا خانم مگه گشنه اتون نبود انتخاب کن
زهرا به من چشم غره ای رفت
_مگه واسم آدم حواس میزارن
کمیل رو به من کرد
_شما هم انتخاب کنید .از اونجایی که حدس میزنم باراولتون باشه که به این کافه میاید،پیشنهاد میکنم کیک های خونگی اینجا رو از دست ندید
لبخندی زدم
_بله حتما .من یک فنجون قهوه با کیک میخورم
زهرا نالان به کمیل گفت:
_کل منو خوشمزه است منم مثل روژان قهوه و کیک میخوام.
کمیل به گارسون سفارشات رو داد .
_خب زهرا خانم حالا خبر خوبت رو بده
_خبر خوش این که تا دوهفته دیگه کیان برمیگرده
کمیل با تعجب لب زد
_چی
_همین که شنیدی .سردار سلیمانی رفته کمکشون تا دوهفته دیگه برمیگردن
_وااای خدای من .خدایا شکرت.
کمیل با شتاب ایستاد .زهرا نگران به کمیل چشم دوخته بود
_چی شد؟چرا پاشدی
کمیل از داخل کیف پولش کارتش را درآورد و به سمت زهرا گرفت
_بیا خواهری خودت حساب کن .من باید برم.
_کجا اخه .بمون بعدبرو_نه باید همین الان برم نذرم رو ادا کنم.ممنون بخاطر خبر خوشت خواهری.تو کارتم پول کافی هست بعد اینجا خواستی برو هرچی خواستی بخر هدیه من به تو
کمیل با عجله خدا حافظی کرد و رفت.
من مسیر رفتنش را نگاه می کردم زهرا آهسته نجوا کرد
_پسر دیوونه .
عشقی که همه خانواده به کیان داشتن برایم عجیب بود برادری که از خوشی خبر سلامتی برادرش از دست و پا درآمده بود .پدری که بعد از شنیدن خبر سلامتی پسر بزرگش از خوشحالی اشک میریخت. مادری که بی تاب دیدار پسرش بود به انتظار روز موعود نشسته بود و خواهری که به چشم خود شاهد بودم برای دیدن دوباره برادرش زمین و زمان را بهم می دوزد.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh