eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای حاج احمد با بانوی دوعالم حضرت زهرا (س) عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد.ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس. می‌گفت:«کسی نفهمه زخمی‌شدم.همینجا مداوام کنید».دکتر اومد گفت:«زخمش عمیقه،باید بخیه بشه».بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد. یه مدت گذشت.یکدفعه از جا پرید. گفت:«پاشو بریم خط».قسمش دادم. گفتم:« آخه توکه بی هوش بودی،چی شد یهو از جا پریدی»؟ گفت:«بهت میگم.به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. وقتی توی اتاق خوابیده بودم،دیدم خانم فاطمه زهرا(س)اومدند داخل.فرمودند:«چیه؟چرا خوابیدی؟»؟ عرض کردم:«سرم مجروح شده،نمی‌تونم ادامه بدم». حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند:«بلند شو بلند شو،چیزی نیست.بلند شو برو به کارهایت برس»  به خاطرهمین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی‌حسینیه فاطمه‌الزهرا ساخته است... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
، عَبـد و غـلامِ ڪـرَمِ زهـراینـد مـا غـلام شـهـدائیـم مــدد یـا "س" نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی و سردار قربانی از امدادهای الهی قبل و حین عملیات کربلای ۵ 🌺به مناسبت ۱۹ دی، سالروز عملیات افتخار آمیز کربلای ۵ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| 👆 ✅کلیپ کمتر دیده شده از خط مقدم عملیات ڪربلای ۵ 🔻چنین روزی در سی و دو سال قبل یعنی ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵ روز دلهره بود برای تمام دل های نگران ، مادران و همسران ،دختران و پسران این سرزمین...روز سکوت اظطراب برای همه ی رزمندگان و فرماندهان که امشب چه خواهد شد. 🔻امروز روز فرصت بود.روز فرصت مناجات و روز وصیت نامه های نوشته شده برای آینده و آیندگان...امروز روز انقطاع بود..روز انقطاع از دنیا...عاشورا و کربلای زمانه در پیش است...عاشورایی ترین نبرد.کربلایی ترین مکان(شلمچه ❤) 🌸۱۹ دی ماه سالروز عملیات غرورآفرین کربلای پنج گرامی باد🌸 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‍ 🔻۳۴سال پیش در چنین روزی،عملیات بزرگ با رمز(س)از جبهه جنوب و شرق بصره در منطقه‏اے به وسعت۱۵۰کیلومتر مربع،با هدف آزادسازی شلمچہ،جزایرومناطق شرق بصره،انهدام ماشین جنگے عراق،در سه مرحله با۲۲لشکر از سه قرارگاه آغاز شدوتا پایان سال به طول انجامید. 🔻در این علمیات،قوی‏‌ترین پدافند دشمن کہ با کمک مستشاران خارجے ایجاد شده بود تا عمق۹کیلومتری خاڪ عراق در هم شکستہ شدودشمن برای مقابله با تهاجم برق‏آسای رزمندگان اسلام،۱۴۰تیپ را که به این منطقه اعزام شده بود که از این میان۸۱تیپ وگردان به طور کامل و۳۴تیپ دیگر به میزان۵۰ درصد آسیب دیدند،ده درصد از نیروهای هوایے عراق منهدم شدندوسنگین‏‌ترین تلفات انسانی به ارتش دشمن وارد شد. 🔻گفتنی است به تصرف درآمدن۱۵۰ کیلومتر مربع از جمله پاسگاه‏های بوبیان، شلمچه،کوت سواری وخین وهمچنین جزایر بوارین وام‏الطویل،کانال پرورش ماهی و چندین روستا درنتیجه استقرار نیروهای اسلام در۱۰کیلومتری بصره،از نتایج مثبت ایثارودلاوری های رزمندگان اسلام دراین عملیات بود. 💐سالروز آغاز عملیات کربلای پنج یازهرا)(س) نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
~🕊 😁 آخ كربلاي پنج🤣🤣آخ فتح المبین🤣 اینجوری‌عملیات‌ها رو‌ مرورمیکردیم😂 💠پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتني بود. بهش مي‌گفتند «آدم آهني» يك جاي سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آن‌قدر طي اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجاي بدنش مي‌گذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود. اگر كسي نمي‌دانست و جاي زخمش را محكم فشار مي‌داد و دردش مي‌آمد، نمي‌گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتي را به زبان مي‌آورد كه آن زخم و جراحت را آن‌جا داشت. مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم مي‌گرفت مي‌گفت: « آخ بيت‌المقدس» و اگر كمي پايين‌تر را دست مي‌زد، مي‌گفت: «آخ والفجر مقدماتي» و همين‌طور «آخ فتح‌المبين»، 😆«آخ كربلاي پنج و...» تا آخر بچه‌ها هم عمداً اذيتش مي‌كردند و صدايش را به اصطلاح در مي‌آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ها را مرور كرده باشند
گـل چادر گلدارت(1).mp3
6.41M
🎼 گل‌ چادر‌ گل‌ دارت؛ تب دستای تب دارت آتیشم زده... ...🖤 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
مسیر افلاڪ از خاڪ می‌گذرد خاڪی شوید تا آسـمانی شوید ... ♥️ ° نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‍ ‍ ‍ ❤ با شـهـدا ❤ ماشین آمده بود دم در ،دنبالش .پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابسته بودم . تازه سه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم رابا پشت دست پاک می کردم. مادر آمد . گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود . دستم راگذاشت توی دست مادر،نگاهش را دزدید. سرش راانداخت پایین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.» دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتم برسون .وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» 🌺 پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای یک خانواده ی شهید ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
❇️ 💠شهید مدافع‌حرم ▫️برادر شهید نقل می‌کنند: احمدآقا در اخلاق و رفتار نمونه بود. احترام به والدین و به ویژه مادرم از جمله ویژگی‌هایی بود که در رفتار او خیلی بارز بود و شاید دعای مادرم بود که او را عاقبت به خیر کرد؛ در واقع کارهای خیری که احمدآقا انجام میداد، اینطور نبود که نمایشی باشد؛ او حقیقتاً در رفتارش نوعی باور و خلوص نیّت داشت و به دلیل همین ویژگی‌ها به عنوان بنده خوب خدا برای شهادت انتخاب شد. ▫️او حرف‌هایش را با این جمله به پایان میرساند که "دشمن بداند من و همه اعضای خانواده و کسانی که لباس سبز پاسداری به تن کرده‌ایم،خاری بر چشم او هستیم و نه تنها از فداشدن در راه اسلام هراسی نداریم بلکه آرزوی همه ما در این لباس پیوستن به کاروان شهداست که این راه جز سعادت نیست. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣3⃣ ✍ به روایت همسر شهید ☀️به من گفتند : " مادرش نگران دست ابراهیم بوده، همان که توی والفجر چهار ناخنش پریده بود." من هم آن ناخن را یادم بود ،نگاهش نکردم. یعنی جرات نکردم. یعنی نمی خواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیم است. می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و می تواند ابراهیم نباشد و می توانم باز منتظرش باشم، اما نمی شد، خودش بود. ☀️آن روزها زده بود به سرم. هر کسی من را می دید می فهمید حال عادی ندارم. خودم هم فکر نمی کردم زنده بمانم، یقین داشتم تا چهلمش زنده نمی مانم. قسمش می دادم، التماسش می کردم، به سر خود می زدم که مرا هم با خودش ببرد. و وقتی می دیدم هنوز زنده ام، می گفتم : " من هم برات آبرو نمی گذارم که بی من رفتی، بی معرفت. " ☀️دو سه بار غش کردم، آن هم من، که هرگز فکرش را نمی کردم توی سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد. ☀️بارها به من می گفتند :" این چه فرمانده لشکری ست که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سوال بود. یکبار رک و راست بهش گفتم. یا می خندید، یا می رفت سر به سر بچه‌ها می گذاشت، یا حرف تو حرف می آورد، یا خودش را سرگرم کاری می کرد،تا من یادم برود یا اصلا بگذرم. ☀️تا آن شب که مصطفی بدنیا آمد و رازش را بهم گفت. گفت :" پیش خدا، کنار خانه اش، ازش چند چیز خواستم. اول تورا. دوم دوتا پسر از تو تا خونم باقی بماند. بعد هم اینکه، زخمی و اسیر نشوم، اگر قرار است، بروم. اخرش هم اینکه نباشم تو مملکتی که امامش توش نفس نکشد." همین هم شد. ☀️بارها کنار گوش بچه‌های شیرخوارش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند. تمام زحمت های شما برای مادرتان ست. ☀️به من می گفت : " من نگران بچه‌ها نیستم. چون آنها را می سپارم به دست تو. نگران پدر مادرم هم نیستم، چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند." می گفتم :" چه حرف هایی می زنی تو؟رفتنی هم اگر باشد هر دومان با هم." می گفت : " تعارف نمی کنم به خدا. مطمئنم تو می نشینی بچه‌هام را بزرگ می کنی. مطمئنم نمی گذاری هیچ خلاءیی توی زندگی شان پیدا بشود. مطمئنم از همه نظر، حتی عاطفی، تامین شان می کنی، ژیلا. " می گفت :" آن هم در جامعه یی که توی هزار نفرشان یک مرد پیدا نمی شود و اگر هم هست انگشت شمار ست. " ☀️او امروز مرا می دید. به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد باهام حرف بزند. به برادرش گفتم : " چرا ابراهیم نمی آید جلو؟" گفت :" از شما خجالت می کشد، روی جلو آمدن ندارد." ☀️خودش می دانست، هنوز هم می داند، که طعم زندگی با او اصلاً از جنس این دنیا نمی دانستم. بهشتی بود.شاید به خاطر همین بود که همیشه می گفت : " من از خدا خواستم که تو جفت دنیا و آخرت من باشی. " گفتم :" اگر بهتر از من، بساز تر از من گیر آوردی چی؟ " می گفت :" قول می دهم، مطمئن باش، که فقط منتظر تو می مانم. خدا وعده بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم. " ☀️و من هم یقین دارم ابراهیم جفت نیکوی من است. بعدها هم کمتر گریه کردم وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ حس کردم به خاطر راحتی من داره انگلیسی حرف میزنه برا همین پریدم وسط حرفشو گفتم: _آ...چرا راحت صحبت نمیکنید؟فارسی حرف بزنید خب... +راس میگیا! بعدم خنده ای کرد و ادامه داد: +آهان میگفتم...ممنونم به خاطر همه چیز...راستش شما بهترین دوست برا اسما و حسنایید...دخترا تو کل زندگیشون اونقدری که با شما راحت و صمیمین با هیچ کس نبودن... _این چه حرفیه؟اسما و حسنا خودشون بهترینن! +نه جدی میگم...به هر حال خوشحالم که خواهرام یه همچین دوستی دارن... _آره خب...الان که مسلمانم... پرید تو حرفمو گفت: +نه نه نه...اینطور فکر نکنین...شما وقتی مسیحی بودینم یه دوست عالی برا دخترا بودین... سری تکون دادم و گفتم: _به هر حال ممنون! همون موقع دوقلو ها اومدن و اجازه بحث بیشتر به مارو ندادن... 👈ڪم دارم... ڇیزے بہ نام عشڨ ڪم دارݦ....♥️ چند روزی بود که با حلقه رفت و آمد میکردم نه تنها تو محل کار بلکه هرجا میرفتم حلقم همراهم بود.دیگه انکار خودمم باورم شده بود که شوهر دارم! سوالای عارفه و یسنا در رابطه با زندگی من تمومی نداشت و هر دفعه یه سوال ازم میپرسیدن. +اسم شوهرت چیه؟! +کارش چیه؟! +چندسالشه؟! +خودت چند سالته؟! وَ،وَ،وَ... با اینکه نصفی از سوالاشونو بی جواب میزاشتم ولی بازم ول کن نبودن و همون سوال رو به شکل دیگه ای میپرسیدن! نمیدونستم چرا انقدر زندگی من براشون مهمه که تا اینکه اونروز عارفه ازم محل زندگی من و شوهر فرضیم رو پرسید!منم اونروز اصلا حال خوبی نداشتم. از اونجایی که تقریبا هرروز سر اینکه این حلقه رو دستم نکنم با دوقلوها جنگ دارم اکثر روزا حال و حوصله هیچ کس رو ندارم.اونروز هم یکی از همون روزا بود.برا همین با صدایی که سعی میکردم زیاد بالا نره و لحن بی ادبانه به خودش نگیره گفتم: _ای بابا!چرا انقدر زندگی من براتون مهمه؟بابا چی کار داری من کجا زندگی میکنم؟برو به مشتری هات برس! +خیلی خب چرا آوپر سوزوندی امروز عزیزم ررررلللکس باش! بعدم با یه خنده و چشمک شیطون گف: +آخه روز اول که دیدمت ازت خوشم اومد میخواسم به کسی معرفیت کنم ولی خب دیدم شوور داری جوونم! بعد از گفتن این حرف هم پشتش رو کرد به من و رفت! ولی من از فکر حرفش بیرون نیومدم... ظهر دیرتر از روزای عادی رفتم خونه.چند روزی بود که الهام که یکی دیگه از کارکنای مغازه بود ولی خب تو شیفت عصر،به خاطر عروسیش مرخصی میگرفت و منم برای اینکه یکم پول اضافه کار بگیرم جای الهام وایمستادم و همین باعث میشد وقتی ساعت پنج میام خونه دیگه هیچ جونی نداشته باشم. ساعت طرفای پنج و نیم شش بود که رسیدم خونه.از خستگی درحال مرگ بودم.مقنعه و مانتوم رو درآوردم و با همون شلوار لی خودمو پرت کردم رو تخت ولی تا خواستم چشمامو ببندم صدای زنگ در بلند شد.با پوف بلندی از جا بلند شدم و با بدبختی خودمو رسوندم به در.از تو چشمی در حسنا رو دیدم.در رو باز کردم و چون چیزی سرم نبود پشت در وایسادم.خودش میدونس نیازی به تعارف نیست و وقتی در باز میشه باید بیاد تو!برا همین کفشاشو درآورد و وارد شد.در رو بستم و همینطور که خمیازه میکشیدم گفتم: _ســــــلام! با خنده گفت سلام خوابالو.بعد از اون نگاهش به حلقم افتاد و با پوزخند و طعنه گفت: +ای وای آقاتون خونه نیستن که هان؟من همینجوری اومدما!میشه چادرم رو درارم که هان؟! سری تکون دادم و با بی حوصلگی پوفی کشیدم و گفتم: _ببین حسنا من اصلا حوصله مزخرفاتتو ندارم!دارم از خستگی میمیرم!فقط دلم میخواد برم بخوابم!نه اینکه به حرفای تکراری تو دررابطه با این حلقه کوفتی گوش بدم!اگه کار مهمی داری بگو برو اگرم نه که شب بخیر! شاید لحنم برای برخورد با بهترین دوستم یه مقدار تند و گزنده بود ولی من اون موقع این چیزا حالیم نبود! بحثهای هرروزه در رابطه با حلقه کار کردن بیشتر از ساعت کاری و حرفهای امروز عارفه بدجور عصبیم کرده بود! حسنا هم در جواب من پوزخندی زد و گفت: +چیه؟نکنه با آقای فرضیتون دعواتون شده؟! همینطور که میرفتم سمت اتاق خواب سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم: _تو هیچی از الزام وجود این انگشتر نمیدونی!فقط میگی دستت نکن که چی بشه؟الله و اعلم! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ خواستم وارد اتاق خواب بشم که بازومو از پشت کشید و گف: +کجاااا سرتو انداختی پایین دِ برو که رفتیم!نمیدونم؟نه نمیدونم!تو بگو که بدونم!این مسخره بازیا چه الزامی داره هان؟ دیگه طاقت نیاوردم و با داد گفتم: _میدونی امروز همکارم چی میگف؟میگف میخواستم تورو به کسی معرفی کنم!بعد فهمیدم شوهر داری بیخیال شدم!حسنا میفهمی ینی چی؟! اونم متقابلا داد زد و گفت: +نه...آره میفهمم این تویی که نمیفهمی!احمق جون خودت فهمیدی چه خاکی تو سرت شده؟با پوشیدن این حلقه ی کوفتیت تمام موقعیت های خوبی که برا ازدواج میتونستی داشته باشی رو از دست دادی!... پریدم تو حرفش: _احمق تویی که نمیفهمی و نمیخوای که بفهمی!موقعیت خوب؟برا کی؟من؟منی که کس و کار ندارم؟کدوم موقعیت خوبی میاد یه دختر بی کس و کاری که خانوادش طردش کردن رو بگیره؟خواستگار قبول کنم که بعد که تخقیق کرد بگه شرمنده نمیدونستم بی کس و کاری!که ضایه شم!شوهر میخوام چی کار؟...گذشت اون زمان که بزرگترین آرزوم دیدن شاهزاده سوار بر اسبم بود!گذشت زمانی که شبا با تصور خودم تو لباس عروس خوابم میبرد!برا من دیگه گذشت! +پس میخوای چه غلطی کنی؟تا آخر عمر خودت باشی و خودت؟ _نمیدووونم!ولم کن!اصن میخوام برم بمیرم خوبه؟اه! بعد از گفتن این حرف هم رفتم تو اتاق و در رو به هم کوبوندم! همونجا پشت در نشستم و گریه کردم... 👈چہ اسٺراحٺ خوبیسٺ در جوارِ خودم خودم براےِ خودم با خودم کنارِ خودم👉 🍃راوی یک هفته از دعوای اونروز عصر الینا و حسنا گذشته بود و توی این یک هفته ارتباط این سه نفر باهم به شدت کم شده بود.هیچ کدوم به خونه ی دیگری نمیرفت و ارتباطشون در حد همان سلام و علیک اجباری بود. این وسط بیشترین فشار روی الینایی بود که هم باید رفتار سرد دوستاش رو تحمل می کرد و هم به درخواست همکاراش جهت دیدن هسرش جواب رد می داد.تنها کسی که در محل کارش از دروغی بودن ماجرای ازدواج الینا خبر داشت خانم علوی صاحب مغازه بود که همون هم بنا به درخواست الینا به هیچ کس از دروغی بودن ماجرا چیزی نمیگفت و الینا چقدر ممنون این خانم بود. کم کم خود الینا حس کرده بود که همکاراش به یه چیزایی شک کردن اما سعی میکرد به هیچ وجه اهمیت نده. تصمیم گرفته بود به هیچ چیز اهمیت نده!حتی به رفتارای سرد بهترین دوستاش! از بچگی وقتی کسی باهاش قهر میکرد سریع میرفت و از طرف عذرخواهی میکرد تا باهم آشتی بشن!حتی اگه مقصر کس دیگه ای هم بود الینا برای عذرخواهی پیش قدم میشد! دست خودش نبود؛طاقت دیدن رفتار سرد کسی نسبت به خودش رو نداشت! توی این یک هفته خیلی با خودش کلنجار رفته بود.شبانه روز به این فکر بود که بره عذرخواهی کنه و قضیه ختم به خیر بشه و دوقلوها دست از این رفتار سردشون بردارن! ولی هربار جلوی خودش رو میگرفت!هربار به خودش نهیب میزد که تقصیر من نبوده که بخوام برم عذرخواهی کنم! توی این یک هفته دلش بیش از پیش برای خانوادش تنگ بود! کم آورده بود!خیلی هم کم آورده بود!دلش کسی رو میخواست که باهاش صحبت کنه اما هیچ هم صحبتی نبود! تا اینکه عصر روز هشتم بعد از قهر موقعی که داشت مسیر کوچه تا خونه رو طی میکرد صدایی از پشت مخاطب قرارش داد: +الینا خانوم؟! برگشت و نگاهی به سرکوچه انداخت.امیرحسین بود که کنار ماشینش ایستاده بود و صداش زده بود.با لبخند کمرنگی جواب داد: _بله؟سلام! امیر هم لبخند کمرنگی زد و گفت: +سلام!ببخشید میشه یه لحظه... بعد با دست به ماشین اشاره کرد. الینا مشکوک و متعجب پرسید: _چیزی شده؟! +نه شما یه لحظه تشریف بیارید... الینا به ناچار مسیر رفته تا وسط کوچه رو برگشت و رسید به ماشین امیر حسین. امیر سریع در جلو رو برای الینا باز کرد و داشت میرفت سمت در راننده که الینا بلند پرسید: _چیزی شده آقا امیر؟! +نه...گفتم که نه! _خب پس... پرید وسط حرف الینا و گفت: +اگه اجازه بدین تو راه بهتون میگم! بعد از این حرف هم سریع سوار ماشین شد.الینا اما کماکان ایستاده بود و به این فکر میکرد که تو راه کجا؟مگه کجا قراره بریم؟!با صدای امیر از پنجره به خودش اومد: +سوار شین دیگه قول میدم خیلی وقتتون رو نگیرم!... باز هم الینا به ناچار تسلیم خواسته ی امیر شد و سوار ماشین شد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 • .
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور