eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
2021-01-10 07_08_35+00_00.jpg
77.5K
🕊مادر بزرگوار شهید حشمت الله عسگری لحظاتی پیش خبر شناسایی فرزند شهیدش را شنید
🍁زخمیان عشق🍁
🕊مادر بزرگوار شهید حشمت الله عسگری لحظاتی پیش خبر شناسایی فرزند شهیدش را شنید #کانال_زخمیان_عشق
🕊 پیکر مطهر "شهید حشمت الله عسگری" از شهدای دوران دفاع مقدس، پس از 33 سال با تلاش گروه‌های تفحص شهدا کشف و شناسایی گردید 📃 اطلاعات تکمیلی در سایت تفحص شهدا👇 +تصاویر http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/2853
بسم رب الشهدا والصدیقین سردار حاج غلامحسین دهقان در دفاع از حرم به شهادت رسید. هنیئا لک یا اخی به امان الله یاشهید خوشا به حال آنانکه با شهادت رفتند.
گره به کار ِ دل آدمی ست همچو نفس گره گشای تویی ای هزار دستت عشق... ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
°°° [بعد از پایان نماز وقتی سر به سجده میگذارید مروری بر اعمال صبح تا شب خود بیاندازید آیا کارمان برای رضایت خدا بوده. . .] نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
چه خوش سعادت‌اند آنان که برایِ دنیایشان آن چنان کار می‌کنند و می‌کوشند که انگار تا ابد زنده خواهند ماند و برایِ آخرتشان آن چنان کار می‌کنند که گویی فردا خواهند مرد..:) نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸•°•🌸 !😐☕️ تو گردان شایعه‌شد نماز نمے خونه! گفتن،تو ڪه رفیق‌شی.. بهش تذکر بده.. باور نکردم و گفتم: لابد می‌خواد ریا نشه.. پنهانی مےخونه..! وقتےدو نفری‌توی‌‌سنگرکمین‌جزیره‌مجنون ²⁴ ساعت‌نگهبان‌شدیـم.. با چشم‌خودم‌دیدم‌که‌نمازنمی‌خواند!! توی‌سنگر کمین،در کمینش‌بودم تا سرحرف‌را باز کنم .. گفتم : ـ تو که برای‌خدا می‌جنگے.. حیف‌نیس‌نماز نخونی؟! لبخندے(: زد و گفت : +یادم‌میدے‌نمازخوندن رو؟ ➖ بلد نیستے❓ ➕نه..تا حالا نخوندم --_ نمازخواندن رو توی‌توپ‌وآتش‌دشمن یادش دادم . . ‌‌اولین نماز‌صبحش‌را با من‌اول‌وقت‌خواند. دو نفر نگهبان بعدی‌آمدندو جاےماراگرفتند ماهم‌سوار قایق‌شدیم‌تا برگردیم.. هنوز مسافتےدورنشده‌بودیم‌که‌خمپاره نشست،توی‌آب‌هور‌ ،پارو از دستش‌افتاد آرام‌‌کف‌قایق‌خواباندمش،لبخندکم‌رنگےزد🙂 با انگشت‌روی‌سینه‌اش‌صلیب†کشید وچشمش‌به‌آسمان‌،با لبخند به.. شهادت🕊♥️رسید . . . اری،مسیحے بودکه‌مسلمان شد و بعد از اولین‌نمازش‌به‌شهادت‌رسید... به‌ یاد 🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💔 شهید مصطفی چمران: [ خود را بزرگتر از آن می دانم که خود را از کسی دریغ کنم هرچند آنها محبت مرا درک نکــنند. ] نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
ای عجب خوب، دو دیوانه به‌هم ساخته‌اند زلف آشفته‌ی تو، با دل سودایی ما...! ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جمله‌ای که باعث شد اشک‌های حاج قاسم جاری شود... 🔹روایت جالب رزمنده از برخورد حاج با یکی از نیروهای تازه وارد. بازنشر نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
[😎👊🏼] ●• ما‌بچھ انقلابۍھایاد‌گࢪفٺیم، دنیا‌جاے‌آࢪزو‌کࢪدن‌نیسٺ '' جاے‌بہ‌دسٺ‌آوࢪدنـھ!✌️🏻 - ...🌱 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جمله‌ای که باعث شد اشک‌های حاج قاسم جاری شود... 🔹روایت جالب رزمنده از برخورد حاج با یکی از نیروهای تازه وارد. بازنشر نشر معارف شهدا درایتا نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
دستمو رها نکنی.mp3
13.88M
تَنهــٰاسَـر‌پَنٰـــاهِ‌مَنیٰـــا... مٰادَر مٰادَر! مٰارو‌کَــربَلـٰا‌بِبَـــریٰــا...💔 مٰادَر ‌مٰادَر! نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣3⃣ ✍ به روایت همسر شهید ☀️گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم، می گویم : " من ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام." دیگر مثل قبل نمی سوزم، شاید به همین دلیل بود که با چند تا از زن های شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم. درس می دادم آنجا، شیمی،الان هم شیمی درس می دهم. اصفهان البته، و اصلا ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود ماءمن دوست های ابراهیم و خانواده شان. ☀️سختی هارا تحمل می کردم، گاهی هم کم می آوردم. مثل آن بار یکی از پسر ها نیمه شب داشت توی تب می سوخت. کسی نبود. نمی دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچه خوابید نه من. ☀️دم دمای صبح، نزدیك اذان، گریه ام گرفت. به ابراهیم گفتم : " بی معرفت! دستکم دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار ساکتش کن! " خوابم نبرد، مطمئنم، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت، دو سه بار دست کشید به سرش و.... من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده. به خودم گفتم : "این حالت حتماً از نشانه‌های قبل از مرگ بچه است. " خیلی ترسیدم. آفتاب که زد، بی قرار و گریان، بلند شدم رفتم دکتر. دکتر گفت : " این بچه که چیزیش نیست. " ☀️حضورش را گاهی این طور حس می کردیم. او همه جا با ماست، یقین دارم. بخصوص وقتی می روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود : 🌷سلام به همسر مومن و مهربان و خوبم. گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود، ولیکن یک شب را تنهایی در این جا به سر آوردم.مدام تورا در اینجا می دیدم. خداوند نگهداری تو باشد و نگهدار مهدی،که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تورا به خدا به خودتان برسید، خصوصاً آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه است. از همه شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم. 🌷 حاج همت 1362/7/12 ☀️این نامه را وقتی نوشت که من اصفهان بودم و اصرار داشتم بروم پیشش. می گفت : "تو الان مشکل داری. نمی توانی بیایی با آن وضعیت و با آن مهدی شیطان بلا. " می گفتم : " دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم، من می آیم. " وقتی رسیدم، خانه مثل دسته گل بود. عکس خودش را هم گذاشته بود کنار یک دسته گل و همین یادداشت ... ☀️او از خیلی چیزها خبر داشت. در یکی از آخرین دیدار هایمان گفت : " من بزودی می روم، بدون اینکه کسی بفهمد همت کی بود. " یا می گفت : "ما راهی جز رفتن نداریم." ☀️این روزها زیاد به این چیزها فکر نمی کنم، که کسی بداند یا بفهمد یا نخواهد بداند و بفهمد ابراهیم چه کسی بود، چه کار کرده، کجا بوده،به کجا رسیده یا نرسیده. مهم فقط شیرینی تحمل سختی هایی است که من کنار او کشیدم و می کشم. همین فقط مهم است. و این برای من یک سوختن شیرین است... ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
چراغ راه.pdf
2.93M
وصیت نامه مرحوم آیت الله شادی روحشان صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰 پاسخ رهبر انقلاب به آن‌هایی که میگویند چرا ایران در منطقه حضور دارد 🔺 در مورد حضور منطقه ای ایران که هی جبهه استکبار میگوید چرا ایران در منطقه حضور پیدا میکند؟ نظام جمهوری اسلامی موظف است طوری رفتار کند که دوستانش و طرفدارانش در منطقه تقویت بشوند. این وظیفه ماست حضور ما به معنای تقویت دوستانمان و تقویت طرفدارانمان است ما نباید کاری کنیم که دوستان جمهوری اسلامی و وفادارن به جمهوری اسلامی در منطقه تضعیف شوند. حضور ما ثبات‌آفرین است. ثابت شده که حضور جمهوری اسلامی موجب برداشته شدن موجبات بی‌ثباتی است. مسئله داعش در عراق، مسائل گوناگون در سوریه و امثال اینها که حالا این جزئیات را نمی خواهم عرض کنم، اینها را کسانی که دست‌اندر‌کارند می‌دانند. بنابراین این حضور منطقه‌ای قطعی است و بایستی وجود داشت باشد و وجود خواهد داشت.
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ باز هم الینا به ناچار تسلیم خواسته ی امیر شد و سوار ماشین شد. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که الینا پرسید: _میشه بپرسم داریم کجا میریم؟اصن...چرا... امیر حرف الینا رو قطع کرپ و باهمون نکاه خیره به خیابان گفت: +راستش یه سری حرف دارم که ترجیح میدم فقط و فقط به خودتون بگم.براهمین گفتم شاید اگه بیرون از خونه باشه بهتره.بالاخره...دیوار موش داره و موشم که گوش!...اممم حالا هم به نظرم هردومون چون تازه از سرکا. برگشتیم خسته و گشنه ایم...پس اجازه بدین برسیم یه حا بشینیم بعد صحبت میکنیم. حق با امیر بود.الینا خیلی خسته بود برای همین بدآن هیچ مخالفتی سری به نشونه تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت. 🍃 ربع ساعت بعد با توقف ماشین الینا نگاهی به بیرون انداخت. درست شیراز رو نمیشناخت و دقیق نمیدونست الان توی چه منطقه یا ناحیه ای هستن.مهم هم نبود فقط نگاهی به بورد بالای برج مقابل انداخت...مجتمع... با تعجب نگاه از مجتمع تجاری گردشگری گرفت و به امیرحسین نگاه کرد. امیر حسین که انگار از نگاه الینا متوجه سوالش شده بود جواب داد: +راستش حدس زدم شاید توی یه جای شلوغ راحتتر بتونیم صحبت کنیم...ینی منظورم اینه که...خب چطور بگم... _ok…ok...I got it...فهمیدم نیاز به توضیح نیس...ممنون! هردو پیاده شدن و به سمت در ورودی مجتمع راه افتادن. منظور امیرحسین رو از راحتی خودش فهمیده بود اما به امیرحسین اطمینان داشت.به هر حال امیر هم جزیی از خانواده رادمهر بود و به خانواده رادمهر بیشتر از تمام اطرافیانش اطمینان داشت. چند دقیقه بعد هردو پشت میزی توی کافه ی مجتمع نشسته بودن. بعد از دادن سفارش دوتا کیک و قهوه الینا نگاهی به امیر کرد و گفت: _خب؟!... امیر همینطور که دستاشو روی میز جلو می آورد و در هم گره میکرد گفت: +خب راستش...من چیز زیادی نمیخوام بگم...بیشتر میخوام شما بگین...چه اتفاقی بین شما و اسما حسنا افتاده؟چرا ارتباطتون باهم کم شده؟ _چیزی نیس!حل میشه! +ببینید من چند روز پیش هم بهتون گفتم شما بهترین دوست برای اسما و حسنایید. دوتاشون بیش از پیش به شما وابستن...من از دعوای پیش اومده بینتون خبر نداشتم ولی چند روزی بود که دخترا هردوشون ساکت تر شده بودن و وقتی ازشون پرسیدم اول که چیزی نمیگفتن تا اینکه اسما همه چیز رو گفت.همه ی بحثایی که سر... اشاره ای به دست الینا کرد و گفت: +این حلقه بینتون پیش اومده!ببینید من اصلا کاری به این حلقه یا دلیلش ندارم.من اگه الان دارم با شما حرف میزنم فقط و فقط به خاطر اینه که نمیخوام شماها انقدر پکر باشین انقدر از هم دور باشین.اسما و حسنا خواهرامن.شماهم...شماهم... هرکار کرد نتوانست بگوید شماهم مثل خواهرمی!سعی کرد بگوید اما چیزی در دلش نهیب میزد که دروغ نگو! +خب ینی شماهم برام مهمی...به هرحال...ینی.... مانده بود چه بگوید!در دل چند بار خودش رو برای حرف اضافش لعنت کرد و در آخر برای دیدن عکس العمل الینا سرش و بالا آورد و به الینا نگاه کرد.اما نگاه الینا دوخته شده به میز بود.امیرحسین فکر کرد شاید الینا از حرفش دلخور بشه پس برای رفع کدورت یا هرچیز دیگه ای صداش زد و وقتی الینا سرش رو بالا آورد امیرحسین با چشمای اشکی الینا مواجه شد. امیر مونده بود اشک الینا دلیلش چیه! +بَ...برای چی گریه می کنی؟! خودش هم نفهمید فعل جملش از حالت جمع به مفرد تبدیل شده و انقدر خودمونی داره برخورد میکنه!حتی الینا هم نفهمید!فقط در جواب سوال امیر سری تکون داد و با بغض زمزمه کرد: _هیچی! امیر اما با شنیدن کلمه ی هیچی دلش راضی نشد و گفت: +من...من واقعا معذرت میخوام!من نمیخواستم ناراحتتون کنم!من اصن...اصلا نمیدونم چی گفتم که...ای بابا! کلافه چنگی به موهای قهوه ایش زد و پوفی کشید. چند ثانیه به سکوت گذشت که الینا گفت: _نگران خواهراتون نباشین.با یه معذرتخواهی من امشب همه چیز حل میشه! بعد هم به سرعت از جا بلند شد و به سمت در رفت. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امیر حسین همچنان نشسته بود و فقط به یک چیز فکر میکرد:چه دل بزرگی داره این دختر! الینا تا نصفی از راه رو با ماشین امیر برگشت و نصف دیگشو چون میخواست خرید کنه پیاده برگشت.قصد داشت امشب غذایی چیزی درست کنه و به بهونه ی آشتی ببره خونه خانواده رادمهر!دیگه به این فکر نمیکرد که مقصر نبوده و نیازی به عذرخواهی نیس فقط به این فکر میکرد که با این کار یکم از تنهایی در میاد! هیچ غذایی بلد نبود!بالاخره تک دختر بود و عزیز نازی! تنها غذایی که کم و بیش بلد بود ماکارونی بود! پس همون رو درست کرد و بعد از اینکه مقداریش رو چشید و مطمین شد مزش بد نیس برد طبقه پایین... زنگ در رو زد و منتظر شد.چند ثانیه بعد در باز شد و قامت امیر نمایان شد.الینا با دیدن امیر سرشو انداخت پایین و دستشو برد جلو و گفت: _بفرمایید. امیر تا قبل از شنیدن بفرمایید الینا اصلا متوجه سینی نشده بود و فقط به یک چیز فکر میکرد:چقدر حیا به این دختر میاد! با شنیدن بفرمایید بود که متوجه سینی شد و تونست بپرسه: +به به!دستتون درد نکنه برا چیه حالا؟نذریه؟ الینا کمی سرشو بالا آورد و گف: _چی؟نذری؟نذری چیه؟نه ماکارونیه! امیر با این حرف الینا قهقه بلندی زد و گفت: +بله میدونم ماکارونیه!نذری غذاییه که...خب چجور بگم... _نمیخواد نمیخواد...بعدا از دوقلوها میپرسم!فقط اینو ببرید بعد به دوقلوها بگین اگه خوشمزه بود بعدش بیان بالا!من تنهام! امیر با لبخند ناخودآگاهی جواب اینهمه سر به زیری الینا رو داد و گفت: +چشم حتما میگم!شماهم آماده باشین که این دوتا جغجغه الان میان بالا.چون از بوش که معلومه خیلی خوشمزس! الینا کم کم دیگه داشت احساس معذب بودن میکرد پس تند گفت: _خواهش میکنم با اجازه! بعد هم در برابر چشمان خندون با سرعت سوار آسانسورشد.. 👈سر بہ روی شانہ ے دیوار شہرٺ مےنہم لحظہ هايے ڪہ دگر دسٺم بہ جایے بند نیسٺ👉 🍃الینا دوسه روز بود که آشتی من با دوقلوها میگذشت و زندگی یکم روال خوبشو داشت پیش میگرفت.اما خوبی برای من تعریف نشده بود چون بعد از دو سه روز دوباره اوضاع عجیب غریب شد! اواسط آبان بود و هوا کم کم رو به سردی میرفت.صبح طبق معمول همیشه با بدبختی از خواب پاشدم و به سختی خودمو رسوندم به بوتیک.برام عجیب بود که چرا هیچ وقت به زود از خواب پاشدن عادت نمیکنم! نزدیکای ظهر بود که خانم علوی اومد طرف ما و با خوشحالی گفت: +بچه ها پسرم ارمیا داره برمیگرده! من که از چیزی خبر نداشتم ولی عارفه و یسنا با خوشحالی و لبخند جوابشو دادن و تبریک گفتن.منم برای این که بی ادبی نشه گفتم: _تبریک میگم ولی مگه کجا بودن که حالا دارن برمیگردن؟ +پاریس!پاریس بوده گل پسرم!برا درس اونجا بوده حالا فردا برمیگرده. بعد ازین حرفش دوباره هر سه تاییمون بهش تبریک گفتیم که گفت: +حالا راستش اومدم دعوتتون کنم پس فردا شب خونمون!به همین مناسبت برگشت پسرم!حتما حتما هر سه تاتون باید بیاید.نیاید دلگیر میشما گفته باشم.تو هم همینطور الینا جون باااید بیای. میدونستم چرا رو اسم من داره تاکید میکنه.چون تاحالا چندین بار عارفه و یسنا قرار بیرون رفتن گذاشته بودن و من نرفته بودم.حتی چندبار مهمونی گرفته بودن که همه با خانواده دعوت بودن ولی من فقط بهونه آورده بودم که مثلا شوهرم نیست و ماموریته و ... این دفعه هم میخواستم یه بهونه جور کنم نرم برا همین گفتم: _چشم اگه تونستم میام! انگار فهمیده باشه منظور من از تونستن همون نتونستنه گفت: +آی آی آی اصلا حرف از توانایی و این حرفا نزن که ناراحت میشم آدرنالین خونم میزنه بالا جوگیر میشم اخراجت میکنم!حتما حتما میای!با شوهرتم میای! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 • ‎‌‌‌‌ ‌
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...