eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸عکس یادگاری عکس متعلق به آخرین اعزام پسرم بود، موقع اعزام، عکاس ازش خواست تا از ماشین بیاد پایین، تا با من عکس بگیره انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدنش شده بود... قبل جبهه هم کمتر خونه بود، راستش همیشه مسجد بود بگم شب و روز؛ بی راه نگفتم... آره فقط خدا خواست اینجوری تربیت بشه... موقع جبهه رفتنش بهش گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همرات... من سه تا از بچه هام رو، هم زمان به جبهه های حق علیه باطل فرستادم افتخار میکنم، خدا ان شاءالله این هدیه ناقابل من رو قبول کنه، پسرم فدای علی اکبر امام حسین(ع)... چند سالی مفقودالاثر بود بارون که می بارید، وقتی باد می وزید و صدایی می شنیدم می رفتم دم در همش می ترسیدم بچه ام بیاد و پشت در بمونه، خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نذاره... راوی: مادر شهید علی اکبر احمدیان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💌 ڪــلام‌شهـــید 🌹شهید سپهبد قاسم سلیمانی: هرڪدام از شما یڪ شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
خیلی وقت پیش بود... اون موقع ها دانشجو بودم... یادمه دم یادواره شهدای دانشگاه بود و شب و روز نداشتیم... یه بند درگیر یادواره بودیم... یه هفته بود که نرفته بودم خونه و شبا تو مسجد امام صادق دانشگاه میخوابیدیم... خیلی سرم شلوغ بود،ینی سر همه ی بچه ها... یه وقت تو معبر کار میکردیم،یه موقع درگیر کارای دکور بودیم،یه وقت درگیر هماهنگی های مهمونا و یه موقع هم درگیر خرید برا یادواره... یادمه شبا ساعت دو سه میخوابیدیم صبح ساعت هفت پا میشدیم که وسایلمونو جمع کنیم و بریم سر کلاسا... تو همین شرایط یه مسابقه ی مهم و سرنوشت ساز داشتم... مسابقات کشوری دفاع شخصی که تو چند سطح برگزار میشد و منم خیلی براش تمرین کرده بودم اما چون خونه نبودم و یه بند دانشگاه بودم،بابام گفته بود که اجازه نداری بری مسابقه و بعد یادواره باید بیای خونه و کلا مسابقه بی مسابقه... از طرفی من به دو دلیل خیلی میخواستم که تو مسابقه شرکت کنم دلیل اول این که خیلی براش تمرین کرده بودم و دلیل دوم اینکه محل برگزاری مسابقات تو مشهد بود... اما خب بابام هیچ جوره راضی نمیشد و از اونجایی که من بچه ی حرف گوش کنی بودم یه جورایی نا امید شده بودم😅 شب یادواره رسید،و منم مثل بقیه رفتم که به مراسم برسم... ورودی یادواره یه نمایشگاه زده بودن بچه ها که من حتی یه بارم سمتش نرفتم... اون نمایشگاه یه غرفه داشت؛ غرفه ی معرفی شهدای مقاومت😊 اون وقتا خیلی با جهاد مأنوس بودم و همه جای زندگیم میدیدمش... یکی یکی تصاویر شهدا و زندگینامشونو خوندم و رسیدم به تصویر آخرین شهید... نگاه کردم😊 دیدم تصویر،تصویر رفیق شهیدمه... حس کردم دیدن این عکس به صورت تصادفی نمیتونه بی حکمت باشه و همین شد که با خودم گفتم تا تنور داغه نونو بچسبونم... ادامه تو پست بعد😉نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خیلی وقت پیش بود... اون موقع ها دانشجو بودم... یادمه دم یادواره شهدای دانشگاه بود و شب و روز نداشتی
رفتم جلو عکس وایسادم و برای چند دیقه فارغ از آقا حرکت کن پشت سرت منتظرنِ جمعیت،خشکم زد جلو تصویر جهاد😊 و اینا رو بهش گفتم: رفیق،الان چند وقته که ما با هم رفیقیم... هر بار تو مشکل و سختی ای افتادم بهت رو زدم و تو از تو بهشت خدا برام چاره سازی کردی و گره وا کردی از مشکلم... رفیق جان،با معرفت من دلم میخواد این مشهدو برم... اصن بیخیال مدال و مسابقه... من دلم برا امام رضا تنگ شده...یه کاری کن من راهی شم😊 اما ته دلم میگفت:عمرا اگه بابا بذاره...آخه بابا وقتی بگه نه،زمین و زمانو به هم بدوزی ینی نه...🤷🏻 منم گفتم تیری تو تاریکی انداخته باشم... مراسم تموم شد،وسایلو جمع کردیم و رفتیم تو مسجد و گرفتیم خوابیدیم... صبح که شد،ساعت گوشی زنگ خورد... پا شدم،وسایلمو جمع کردم و لباسمو پوشیدم که برم دانشکده سر کلاس... پامو که از در مسجد گذاشتم بیرون،دیدم گوشیم داره زنگ میخوره📱🤳 گوشیو از جیبم درآوردم و نگام به صفحه ی گوشی خورد... بابا بود😊 استرس گرفته بودم،آخه خیلی کفری بود که یه هفته پسرشو ندیده و این مسئله خیلی اذیتش میکرد... با استرس گوشیو ورداشتم،گفتم: الو سلام بابا جان جواب داد:سلام پسرم،خوبی؟ گفتم:ممنون بابا جان،خوبم به لطف شما... بابا امشب دیگه میام خونه،نگران نباش... جواب داد:آره حتما بیا..باید ساکتو ببندی برا مشهد... جا خوردم😳 گفتم: مشهد؟ مشهد برا چی؟ جواب داد:برا مسابقه دیگه😊 مگه نمی خواستی به این مسابقه برسی؟؟ خشکم زد... از تعجب پاهام حرکت نمیکرد... چند دیقه همونجا موندم تا از این بهت و حیرت بیرون بیام.... با خودم میگفتم: بابا از تصمیمش منصرف شه؟؟؟ چه طوری آخه؟؟؟ یهو یاااادم اومد...😊 یادم اومد که چی شد این اتفاق افتاد... جهادِ من... صمیمی ترین رفیقم،کار خودشو کرده بود...😊❤️🤷🏻 اون مسابقه برگزار شد و منم نفر اول شدم ولی هیچ کدوم اینا برام ارزشی نداشت... چون فهمیده بودم یه دارم که خیییلی حواسش بهم هست😊❤️🍃 اونجا بود که به این آیه ایمان آوردم: «و لا تحسبنَّ الذین قُتلوا فی سبیل الله امواتا،بل احیاءٍ عند ربهم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
دل بُریدن ، پَر پرواز حسینی‌هاست هرکه از خود گذرد در سفرِ کرببلاست ... عکاس: بهزاد پروین قدس نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁همیشه توی جیبش یه داشت کار هر بود ؛ بعد هر باید زیارت عاشورا میخوند حتی اگه خیلی خسته بود حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد شده بود تند میخوند ولی میخوند همیشه بهش حسودیم میشد تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا (ع) چی بوده !!! 💠راوی:دوست شهید ♥️ ۹۵ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
تازه رسیده بودم به قرارگاه. همانطور که داشتم می‌رفتم ، صحنه ای عجیب دیدم. در آن هوای گرم و در آن موقع از ظهر که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر بودند، حاج احمد کنار تانکر آب نشسته بود و با عشق، ظرف های نهار بچه های قرارگاه را می‌شست. گفتم شاید حاج احمد نباشد؛ اما وقتی جلوتر رفتم ، دیدم خود اوست. آدمی مثل حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) با آن همه ابهت و جذبه در میدان ، اومده کنار تانکر آب و بشقاب های نیروهایش را می شوید!؟ فوری دوربینم را آماده کردم و خیلی سریع، قبل از اینکه متوجه شود، از او در آن حالت عکسی بیادگار گرفتم. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
بی‌توجهی به قانون اخراج نظامیان امریکایی از عراق موجب شده هرازگاهی به کاروان لجستیکی ارتش امریکا در عراق حملاتی صورت بگیرد. ⭕️مقاومت جواب خواهد داد، به قول حاج قاسم کُلُه خیر نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
شهدا عاشقانه سربندها بر پیشانی بستند و مردانه سر فدا کردند نکند ما فقط صدایِ أینَ بقیةالله گفتنمان به گوش ها برسد و فدایی واقعی نباشیم! نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‍ ماجرای شهیدی که به دیدار امام زمان(عج) نائل شد شهیدی که در وصیت‌نامه خود نوشت به دیدار امام زمان(عج) نائل شده است و این مطلب را چنین بازگو می‌کند: " بگذاريد بعد از مرگم بدانند كه همانطور كه بزرگان می گفتند نوكر محال است صاحبش را نبيند من نيز صاحبم را، محبوبم را ديدار كردم اما افسوس كه تا اين لحظه كه اين وصيت را مي نويسم، ديدار مجدد او نصيبم نگشت و تا اين لحظه او را نديده ام تمام جگرم سوخته است. بدانيد كه امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتيبان همه شيعيان می باشد. از ياد او غافل نگرديد. ديگر در اين مورد گريه مجالم نمی دهد بيشتر بنويسم و تا اين زمان ديدار او را برای هيچ‌كس نگفتم مبادا كه ريا شود. و اكنون به جبهه می روم تا پيروزی اسلام را نزديك سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم....." شهید چمران بسیار به مجد علاقه داشت و ساخت موشک «مصطفی مصطفی» اولین موشک ابتکاری ۱۰۰ درصد ایرانی بود. اين شهيد بزرگوار در شهریور سال ۱۳۶۰ در منطقه دارخوين به رسيد و در قطعه 24 *بهشت زهرا* به خاك سپرده شده است. ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا