زاکانی : به من میگویند
شما دو تا تجدید آورده اید.
۱۵ روز از جبهه برگشته ام ،
ته تهمتی که به من در این فضا
زده اند این بوده است...
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
😍 #فصل_دوم رمان زیبای
#روژان را در کانال زیبای
زخمیان عشق دنبال کنید
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_چهارم
نماز صبحم را کنار جسم بی جان کیانم خواندم.
بعد از نماز کنارش نشستم و با دست محاسنش را مرتب کردم
_نمازت قبول باشه عزیزم .خیلی وقته پشت سرت نماز نخوندم عشقم.آخرین بار یادم نمیاد کی بوده،آرزوش دیگه تا ابد به دلم می مونه.
میدونی هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی برسه تو بی جان دراز کشیده باشی و من کنارت نماز بخونم.
کیانم امروز همون روزیه که قراربود برگردیم.
بی معرفت درسته قراربود باهم برگردیم ولی قرارنبود جسمت رو توی تابوت بزارم و باخودم به ایران برگردانم.
عزیزم یه چیزی میگم، بهم نخندیا!
من از تنها برگشتن میترسم.
تو بگو چطوری به خاله بگم ،چطوری به زهرا بگم .
زهرا قراربود ازدواج کنه قراربود تو بشی برادرزن روهام !
چقدر سخت میشه از امروز زندگی بدون تو ،کاش بمیرم و به ایران نرسم.
اشکهایم روی صورتش چکید.با دست آنها را پاک کردم و صورت سردش را بوسه باران کردم.
با صدای در به آن سمت نگاه کردم.
حمیدآقا با نجلا وارد شد
_روژان خانم باید در مورد نجلاء قبل برگشت صحبت کنیم.
نگاهم که روی صورتش چرخید با دیدن لب و لوچه ی آویزانش لبخند به لبم آمد .
نق نق میکرد و خودش را خم کرده بود تا به آغوش من برسد.
بغلش کردم
_سلام فندقم،سلام عزیزدلم ،ببخشید که با دیدن بابایی تو رو یادم رفت.میدونی بابایی خیلی دوست داره.
به سمت تابوت رفتم و صورت خندان کیان را نشانش دادم
_ب..ا ب....با
محکم لپش را بو سیدم
_من فدای بابا گفتنت بچم فسقل جونم
حمیدآقا صدایش را کمی صاف کرد ،به سمتش چرخیدم
روژان خانم یه چیزی هست که شما باید بدونید
_بفرمایید ،اتفاق دیگه ای افتاده
_نه اصلا نگران نشید.واقعیتش کیان قبل از شهادتش با پدربزرگ نجلا صحبت کرده بود ولی اون مخالفت کرده بود و گفته بود میخواد یادگار پسرش رو خودش بزرگ کنه
با ترس نجلا را بیشتر به خودم چسباندم
_من این اجازه رو نمیدم .کیان خواسته مواظبش باشم ،نمیزارم کسی اونو از من بگیره
حمیدآقا سریع دو دستش را بالا آورد
_صبر کنید من نمیخوام نجلا رو بگیرم ازتون
_پس چی؟
_راستش پدربزرگش الان اینجاست میخواد با خودتون صحبت کنه .با اجازه اتون میگم بیاد داخل
_ن...ه
_آخه چرا؟
_ممکنه نجلا رو بخواد
_من هستم نگران نباشید من اجازه نمیدم کسی نجلا رو ازتون بگیره،
در حالی که به سمت در می رفت با صدای آهسته تر و پر بغضی نجوا کرد
_کیان لحظه آخر شما رو به من سپرده .من ناامیدش نمی کنم
در برابر چشمان متعجب من بیرون رفت.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_پنجم
کمی که گذشت پیرمردی سالخورده وارد شد.
چشمم به تابوت مردم که افتاد اشک هایش جاری شد
_قدم شابة لما رأيتك وصفعتك على صدرك جاء ابني لينام وطلب مني ترك نجلاء لك فقال لك رجولية جدا. (پاشو جوان!وقتی که دیدمت ودست رد به سینه ات زدم،پسرم آمد به خوابم !التماسم کرد نجلا رو به تو بسپارم.میگفت خیلی مردی.پاشو پسر من سرپرستی نوه ام رو به تو و خانمت میدهم.)
پا به پای پیرمرد برای عشقم اشک ریختم.نمیفهمیدم پیرمرد به کیانم چه می گوید ،ترسیده بودم.از دست دادن نجلا برایم دردناک بود به کیان قول داده بودم مواظبش باشم.
_أشكرك على التضحية بجانيت من أجل شعب بلدي(ممنونم که جانت را فدای مردم کشور من کردی)
پیرمرد که برخواست،با چشمانی هراسان نگاهم را بین او و آقا حمید چرخاندم!
_ابنتي اترك لك نجلاء. بسبب زوجك الذي مات . (دخترم من نجلا را به تو میسپارم.
بخاطر شوهرت که از جانش گذشت)
نگاه گیجم را به سمت حمیدآقا سوق دادم
_میگه دخترم من نجلا را به تو میسپارم.
بخاطر شوهرت که از جانش گذشت.
اینبار اشک شوق بود که از چشمانم بارید
_قول میدهم تا زنده ام مواظبش باشم
حمیدآقا رو به پیر مرد کرد
_أعدك بالعناية به بينما أنا على قيد الحياة
پیرمرد نگاهی به من کرد و لبخندی بر لب نشاند وسرش را تکان داد و مرا با نجلای عزیزم و کیانم تنها گذشت.
****
در تمام زمان پرواز نگاهم به تابوت بسته شده بود.
تا ایران اشک ریختم .
هنوز هم باورم نمیشد کیان من درون آن تابوت باشد.
از راه رفتن با شوق به عشق دیدنش راهی کربلا شده بودم
و حالا در راه برگشت مسیر برگشتش را با اشک چشمانم آب میزدم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh