اَللّٰھُــمَ صَّــلْ علٰـےمُحَمَّــدِﷺ وَآل مُحَمَّــدﷺ وَ؏َجْــل فَرَجَهُــم🌹
🍃حاج قاسم و
شرط های حسین🍃
🌺حاج قاسم در مراسم عقد حسین حاضر شد و با صراحت اعلام کرد شرط های حسین به جاست هیچ کس حق ندارد او را از لشکر دور کند با این شرط ها عروسی حسین مبارک است. شرط های حسین این ها بود: پاسدارم، اهل جهاد و شهادتم. تا جنگ تمام نشود دست جبهه برنمی دارم.
🌺مهریه عروس: چهارده سکه بهار آزادی به نیت ۱۴ معصوم(ع) و یک دوره کامل کتاب های شهید آیت الله دستغیب.
🌺حاج قاسم اعلام کرد، فردا شب عروسی حسین است.نان و نمکی از سپاه می آورند، با هم می خوریم.به حاجی گفتم: ما کس و کار داریم، باید در شأن و قواره این دختر براش مراسم بگیریم. گفت :
مهمان ها ناراضی نمیروند...
شام لوبیا پلو با شربت بود. فرمانده لشکر هم همسفره مدعوین بود.
🌺مهمانان ویژه عروسی: اکبر شجره، علی یزدانی علیرضا مظهری صفات، حسین یوسف الهی. (که بعدها به شهادت رسیدند)عروس و داماد به همراه این مهمانان دعای توسل خواندند. بعد هم ،ماه عسل: سفر دو روزه به قم، زیارت حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمکران...
🔹شرح عکس:شهید حسین صادقی، نشسته جلوی حاج قاسم.
#سلام_ودرود_برشهیدان🌹
#اللهمعجللولیكالفرجبحقفاطمه🤲
#باشهـــــداتـاظهــــــور
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
" میانبر رسیدن به خداوند #نیت است.
کار خاصی لازم نیست بکنیم؛
کافیست کارهای روزمره خود را به خاطر #خدا انجام دهیم! "
#
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
پدر خبرنگار شهید احمد محمدی آسمانی شد
🔹سعدالله محمدی پدر خبرنگار شهید احمد محمدی از خطه رفسنجان به فرزند شهیدش ملحق شد.
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سیرهشهدا 🕊
🍃مهریہ ما یك جلد
کلام الله مجید بود و یك سکہ طلآ
سکہ را کہ بعد عقد بخشیدم
اما آن یڪ جلد قرآن را
محمد بعد از ازدواج خـرید
و در صفحہ اولش اینطور نوشت :
امید بہ این است کہ این کتاب
اساس حرکت مشترکِ مآ باشد
و نہ چیز دیگر ؛ کہ همہ چیز
فنا پذیر است جز این کتاب
💔حالا هر چند وقت یکبار وقتے
خستگے بر من غلبہ مےکند
این نوشتہ ها را مےخوانم
و آرام مےگیرم..♥️
#روایتے_از_همسرِشهید
شهید محمد جـهانآرا❤️نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 خودش جانباز شده، پدرش شهید شده، برادرش هم در سوریه است...
روایت حجت الاسلام ماندگاری از رزمنده فاطمیون که از آقا درخواست کرد که از مادرش اجازه بگیرد به سوریه برود
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
کاش میشد
حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضی دوست داشتنها را
خشک کرد
لای کتاب گذاشت
و نگه شان داشت ....
#رفاقت_ناب
#شهید_مهدی_باکری
#سردار_علی_فدوی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
-
روح جھاد یعنـے روح مبارزه با بدۍها
و در سایھ روح جهاد است کھ انسان
بھ شادۍ در دنیا و آخرت میرسد .. !
- استاد شجاعـے ! -
-
وای بر آنکس کـھ در صحراۍ محشر
سـر از خـاڪ بـر دارد و نشـٰانھاۍ از
معرکھۍجهاد در بدن نداشتھ باشد !
- شهیدمرتضیآوینـے✿'
#رمان_زیبای_هیوا
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞
به دنبال تو میگردم میان کوچهها گاهی
عجب طوفان بیرحمیست،
عطری آشنا گاهی 🌹
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_ششم
باعجله به سمت اتاق رفتم و نگاهی به شیشه کردم پرده ای که به رقص باد در اومده بود نشون دهنده این بود که پنجره شکسته .به سمت پنجره رفتم و پایین رو نگاه کردم ،کامیار بود .با دیدنم صداش رو بلند کرد.
-پناه گمشو بیا پایین
-اینجا چی کار می کنی؟
-پناه پاشو بیا من اعصاب ندارم
-گفتم تو اینجا چی کار می کنی؟
-چیزی شده دخترم
به سمت حاجیه خانوم بر می گردم و نگاهی اجمالی به قامتش می کنم .
-نه حاجیه خانوم خودم حلش می کنم .
-کمک نمی خوای ،زنگ بزن پلیس
-نه مشکل خانوادگیه
-خیل خب
با صدای نعره کامیار به سمت پنجره برمی گردم .
-بیا پایین تا آبروت رو نبرم
-ببر ببینم
-پناه با زبون خوش بیا پایین
-من با تو بهشتم نمیام
-خیل خب از داداشت شکایت می کنم
-خیر پیش
نمی خواستم بهش رو بدم ،نقطه ضعف رو بفهممه مگر نه ولم نمی کرد.
-من شیر زخم خورده ام بیشتر این زخمیم نکن زهرم رو می ریزما
به طرف حاجیه خانوم می روم ،نگاهی هراسون بهم می کنه ،لبخندی می زنم:چیزی نیست بریم ادامه خاطراتتون رو بگین
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_پنجم
روزها گذشت کم کم روحیه ام رو به دست آوردم ،چند ماهی گذشته بود کم کم داشت خزون داشت سردیش رو به رخم می کشید،تمام این مدت کامیار وقت و بی وقت زنگ می زد و جواب نمی دادم ،سیم کارتم رو در آورده بود و از غم دنیا فارغ داشتم از زندگی لذت می بردم ، اونم با داداشم ! توی یخچال رو بررسی می کنم دو قطعه مرغ توی فریزر بهم زبون درازی میکنه ،مرغ رو برمی دارم و توی بشقاب روی میز می زارم ،پاشا صبح رفته بود شرکت و حالا تنها بودم ،پاشا مهندس بود بابا می خواست تو شرکت خودش کار کنه و پاشا دوست داشت مستقل باشه .صدای تلفن خونه بلند میشه .تلفن رو برمی دارم.
-سلام پنی
-سلام پاشی این چه وضع صدا کردنه؟
-چیه! تو به من میگی پاشی من چیزی میگم؟...پناه چیزی نمی خوای؟
-نه چیزی خاصی نیس فقط تو کابینتا و یخچال مگسم پر نمیزنه
-الان چرا به روم میاری پول ندارم چیزی بخرم؟!
خنده ای می کنم و روی صندلی میشینم .
-آخیش بلاخره خندید این اخمو
-کی میای؟
-ساعت ۵
-دیره
-چشات بزاری رو هم اومدم
-حوصلم سر رفته
-بیام می ریم بیرون بگردیم
-میبریم بازار؟
-چی شده؟
-میگم میبریم بازار
-پناه صدات نمیاد چرا؟
-عه الان یهو صدا قطع شد؟ من صدات رو میشنوما
-الو ...پناه...پناه
-پاشا
-پناه صدات نمیاد
-اصلا ولش کن
-آهان الان صدات خوب شد ،چی کار کردی جابه جا شدی؟ حالا چی می گفتی؟...من دیگه برم
-باشه
-کاری نداری؟
-نه
-خدافظ
-خدافظ
خنده ای روی لبم میشینه و نفس عمیقی می کشم ،اگه پاشا تو زندگی من نبود ،من می مردم.زنگ خونه به صدا در میاد ،به سمت در می رم ،در رو باز می کنم و نگاهی به چهره مهربون پیرزن جلوم می کنم .این خونه چقدر بوی زندگی می داد.
-سلام دخترم
-سلام حاجیه خانوم بفرمایین تو
-نه دخترم اومدم ببینم پیاز داری؟ شرمنده من پای بیرون رفتن ندارم
-ببینم
نگاهی به کابینت می کنم ،خدا رو شکر این یه قلم رو داشت ،دوتا پیاز بر می دارم و به سمت در می رم.
-حاجیه خانوم بیاین تو
لبخندی به لحن ملتمسانه ام می زند و چادرش را که از روی موهای فرفری سفیدش عقب رفته بود و چین و چروک گردنش معلوم بود رو جلو کشید .
-نه مزاحم نمیشم
-این چه حرفیه ؟من تنهام ،حوصله ام سررفته یکم حرف می زنیم
-والا چی بگم؟
-نه نگین
-از دست شما جونا
وارد خونه شد و نگاهی به صندلی کرد ،در رو بستم روی صندلی نشست و چادرش رو از روی سرش برداشت و روی شونه هاش انداخت.
-هی مادر تنها که بشی دیگه رغبت نداری که غذا درست کنی اونم برا یه نفر ! نه حوصله آشپزی نه خرید ،خدا حفظ کنه داداشتو آقا محمد حسین رو هر از چند گاهی برام خرید می کنن
به خاطر محمد حسین ساکت شدم به این فکر می کردم که این خونه،خونه محمد حسینم هس حالم بد می شد.
-دختر خوشگلم خونه ها قدیم اینجوری نبود که اول حیاط رو می ساختن بعدا به فکر خونه می افتادن ،الان با این وضع زندگی همه مریض شدن
با سر حرفش رو تایید کردم و گوش دادم که در دل این مادر چی میگذره .
-از وقتی شوهر خدا بیامرزم مرد ،اصلا شکسته شدم،مرد بودا ،مرد !..کنارش احساس...
حرفش تکمیل نشده بود صدای شکستن چیزی اومد هر جفتمون به سمت صدا برگشتیم و گنگ همو دیدیم ..
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh