eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
در اين مسير، روح من، اسماعيل من است و برای ابراهيم شدن، تيغی تيزتر از «فراموشی خود» ندارم ... به راستی، تنها كسانی فراموش نمی شوند؛ كه خود را از ياد ببرند . . !
بدون شرح شهید امنیت دیشب در ماشهر ناز دانه اش را ببینید اغتشاشات دیشب جاودانه شد روحت شاد ان شاءالله اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
روحت شاد ان شاءالله اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️حرکت تانکرهای آبرسان سپاه به سمت خوزستان 🔹فرمانده سپاه خوزستان: یک کاروان شامل ۳۰ تانکر آبرسان به خوزستان رسیده و کاروان دوم هم به استان اعزام شده است. دم سپاه گــــــــرم✌️🏼
🌟 لوح| بالاتر از ایثار جان 🔺️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: اگر به حکمت مندرج در توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است.  علیه‌السلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود. ۱۳۸۹/۰۸/۲۶ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟ گفتم بله. بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟ گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه. روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمیدونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم. به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه. در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما میگفتم، شما هم مى‌توانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتلتون. حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زنده‌اند بیشتر اعتقاد پیدا کردم. راوی: پدر محترم شهید 🌷شهید عباس فخارنیا🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بی توجه به اینکه اون پایین مجلس خواستگاریه می شینم کنارش ،پتوی روش که کنار رفته بود رو روش میکشم ،تکونی میخوره و بعد دوباره میخوابه زیر لب میگم:به کس کشونش نمیدم به همه کسونش نمیدم .چرا آنقدر این مرد رو دوست دارم؟چرا پاشا مثل نیمه ای از وجودم جدا نشدنیه؟بلند میشم لبخندی میزنم ،در رو میبندم پله ها رو پایین میرم کنار مامان بهنوش میشینم:هفت پادشاه رو از تختشون کشیده پایین خودش جاشونو گرفته . فرشته خانوم لبخندی میزنه،چقدر ملکا امروز آروم بود و عجیب تر از اینکه من از اونم ساکت تر بودم ،مامان صداش رو صاف میکنه :پسر شما،پسر خوبیه ،فکر نکنم شغلش هم برای پناه مشکلی ایجاد بکنه،پناه تو ناز و نعمت بلند شده ولی دختر روزهای سخته .نازک ،نارنجی نیست ولی مسئله من اینا نیست ...می دونین چیه فرشته خانوم پسر شما قبلا قول داده بودن که میان خواستگاری ولی نیومدن راستش من نمی تونم به همچین پسری اعتماد کنم شرمنده ... سکوت فضای سرد خونه بیشتر شد .فرشته خانوم سرافکنده نگاش رو از مامان بهنوش گرفت .ملکا سرگرم بازی با گوشه ی روسری حریرش شد و من معذب تر از قبل پاهام رو جمع کردم .دلیل این سکوت رو نمی دونستم بی جوابی یا شرمندگی ...! مامان بهنوش خواست سکوت رو بشکنه ولی هم زمان فرشته خانوم شروع کرد ،تمام این مدت داشت عاجزانه از مغزش طلب گزیده ترین کلمات رو می کرد. -خب،راستش نمی دونم حرفم رو باور می کنید یا نه ولی وظیفه ی من اینه که بگم ..اون شب محمد حسینم آمادع بود تا بیاد دنبال بختش حتی گل هم خریده بود ولی دزدیدنش مامان شروع کرد به خندیدن،شاید یادش رفته بود که حالا توی مجلس خواستگاری نشسته . -مگه پسر شما پسر دوساله اس؟ فرشته خانوم ساکت شد ،مامان یکم خودش رو جمع و جور کرد. -دامادتون دزیدش مامان با بهت خیره شد به فرشته خانوم:البته داماد سابقتون -کامیار؟ -هر چی هست من نمی دونم اسمشون رو ..پسر منو دزدیده بودن تا بعد از عقد پناه خانوم مامان جدی گوش می داد ولی نمی دونستم باور کرده یا نکرده ،مامان خیلی سخت باور می کرد . -بعد از عقد میاد جلوی تالار و تاصبح میشینه زیر بارون و جلوی اون تالار ،بعدشم یه هفته تبش پایین نمی اومد می دونستم تب عشقه .محمد حسین پس توداریه ولی من یه مادرم می دونستم چقدر پناه رو دوست داره -کامیار چرا باید محمد حسین رو بگیره؟ -چون با پناه خانوم شما ازدواج کنه -نمی خوام اسمش رو بشنوم مامان که تازه یادش میاد مجلس مجلس کاملا رسمیه ،اشاره ای به شکلات های سوئیسی روی میز می کنه که مهمون ها رو شیرین کام کنه . -محمد حسین شما پناه ما رو از کجا میشناسه؟ می دونست ولی دوباره پرسید ،بهتر بود مامان به جای دکتر ،کار آگاه میشد. -خب محمد حسین تصادف کرده بود ،پناه خانوم می بردتش بیمارستان مامان سری تکون داد،نمی دونم چرا آنقدر حساس شده بود ،روی همه چیز ،نه به ازدواج اول با کامیار و نه به الان .بلخره راضی میشه که قرار بزاره که محمد حسینم خودش بیاد تا جنمش رو بابا بسنجه و اینطوری فرشته خانوم و ملکا به گفته خودشون رفع زحمت می کنند. *** پاشا نگاش رو می دوزه بهم وموز رو تا آخر می خوره:اوم چیه اینطوری بهم نگاه می کنی؟ حالا می فهمم پاشا به من خیره نبوده بلکه من بهش خیره بودم،نگام رو ازش میدزدم . -پاشا؟ -بله -تو می دونستی کامیار محمد حسین رو دزدیده ؟ -آره -پس چرا بهم نگفتی؟ -میومدم می گفتم چن منه؟ ساکت شدم ،گوشیش زنگ میخوره ،چقدر خوبه که امروز فقط منو پاشا خونه ایم .دلم می خواست یکم تنها باشم و فکر کنم ،البته که حضور پاشا هم لازم بود. -بله از اون لحن شل و ماست بودنش در میاد و صاف و اتو کشیده میشینه،صداش رو صاف میکنه:سلام سرهنگ خوبین؟ از نیم رخ ابروی شکسته اش بیشتر توی چشم بود ،چرا زدم ناقصش کردم ؟ بنده خدا !حالا اگه بهش زن ندن چی؟ ولی خودمونیم هنوزم جذاب بود . -بله الحمدالله بهترم ...بله خونه ام ،نه کسی خونه نیست (بعد به من نگاه میکنه ،گوشی رو یکم فاصله میده) -تو نمی خوای بری دانشگاه؟ -وا به قول خودت برم بگم چن منه؟ -توام که هر روز خونه ای -اگه مزاحمم برم -نه خواهر من میگم بعدن به خاطر تنبلی دوباره مجبور نشی یه ترم رو بخونی -من تنبلی؟ -چیز عجیبی گفتم؟ -نمی دونم خودت چی فکر می کنی؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نمی دونم خودت چی فکر می کنی؟ دوباره گوشی رو گرفت کنار گوشش:نه خواهرم هست،نه ایشون خبر دارن (بعد هم خنده ای میکنه ،پیش خودم فکر می کنم اگه محمد حسینم مثل پاشا باشه دنیام بهشته ) خیل خب من منتظرم آدرس رو می فرستم براتون فقط با لباس فرم نیاین ...خدافظ گوشی رو قطع میکنه ،سوالی نگاش میکنم:کی بود؟ -سرهنگ -خب -می خوان بیان عیادت -خب بیان -میشه کمکم کنی برم حموم -چطوری کمکت کنم؟ -فقط سرم رو بشورم -باشه ،هر کاری بتونم میکنم -ممنون.. پاشا خسته و پر از درد روی تخت می خوابه .با غرغر کردن توی خونه رد میشم و وسایل رو جمع و جور میکنم :بهت میگم بی خیال ،همین رو می خوای آخه؟ رنگش پریده بود،قرص هاش رو میارم ،لیوان آب رو سمتش میگیرم .بی حال لیوان رو میگیره و قرص رو به زور آب قورت میده .صدای زنگ در بلند میشه با عجله به سمت اتاق میرم ،پاشا بلند میشه و به سمت آیفوت میره .روسری رو مرتب مرتب میکنم ،نگاهی به لباسم میکنم و مرتب از اتاق بیرون میام ،صدای بم مردونه اش از بالا شنیده میشه ،یعنی محمد حسینم هست؟ جوانه کم جون محبت به این مرد کم کم جایی وسط قلبم می روئید ،بی اراده خنده ای بهش میکنم و از پله ها پائین می روم .به این فکر میکنم که محمد حسین برای عشق من یه هفته مریض شده بود ،یعنی واقعا آنقدر من رو دوست داره؟حالا پائین ترین پله بودم ،جلو می روم ،خیلی معذب بودم نه به خاطر این همه مرد چون زمانی که تو خونه کامیار بودم ،مجبور بودم با همه ی این مرد ها رفت و آمد کنم ولی این ها فرق داشتن .سلامی میکنم ،به احترامم بلند میشوند. -بفرمائید ،راحت باشین ...پاشا یه دقه میای؟ پاشا بلند میشه به سمتم میاد و آروم میگه:جانم -میخواستم بگم الان چی بیارم برای مهمونات ؟چایی..قهوه ...یا شربت؟ -هوا گرمه؟ -آره تقریباً -شربت بیار لطفا -چند نفرن؟ -پنج نفر دلم میخواست بره و بشماره تا بررسی کنم و ببینم معشوقه تازه به دلم آمده،امروز مهمون خونه ی ما هست یا نه ولی نذاشت ،رومم نمیشد خیره شم به جمع مردونه شون ...بی حرف به سمت آشپزخونه میرم ،شربت آلبالو و پرتقال رو در میارم و نگاهی به دوتاشون میکنم ،ای کاش زیور خانوم الان اینجا بود ،نمی دونم باید چی کار کنم ،یعنی واقعا که پناه یه شربت هم نمی تونی بریزی . زیور خانوم چرا آنقدر دیر کرده ،رفته بود بازار میوه و تره بار ،چند وقتی میشد که بابا باغبون برای حیاط گرفته بود،تمام این مدت به خاطر من و نگاه بی خیال میشد ولی بنده خدل زیور خانوم خیلی خسته میشد و حالا باغبونم به جمع شیش نفره ی این خونه اضافه شده بود،شربت ها رو دو رنگ میریزم ،سه تا آلبالو و سه تا پرتقال .گوشی رو برمیدارم ،شماره زیور خانوم رو میگیرم . -جانم ،پناه خانوم؟ -پس کجایی زیور خانوم؟ -من دارم میام -آخه خیلی طول کشیده -چیزی شده؟ -نه فقط لطفا توی راه شیرینی ام بگیر فقط تازه باشه -چشم خانوم -چشمتون بی بلا ،فقط یه کیلو باشه ،بیشتر نباشه نمی خوریم -یه کیلو خانوم؟ -بله -چشم -اگه بتونی سریع ترم بیای خیلی خوب میشه چون مهمونی داریم -چشم گوشی رو قطع میکنم و نگاهی به شربت ها میکنم،خیلی ضایع بود شربت ها رو بدون شیرینی ببرم .میوه ام که بعد از چایی میبرن .خدا کنه زیور خانوم زودتر برسه .یعنی محمد حسین لابه لای این جمعه؟ باید از رو صدا تشخیص بدم؟ ولی اینا که به صداشون همه شبیه همه .خدا خیر بده پاشا رو که به موقع سوال پرسید. -پس محمد حسین کو؟ -امروز باید اداره می موند ،نمی شد که همه اداره رو خالی میکردیم آهی میکشم و به آب شدن یخ های شربت نگاه میکنم ،پناه تو از کی آنقدر عاشق شدی؟ عاشق کسی که ازش متنفر بودی؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
خوشا آنانکه چو ابراهـیم ؛ اسماعیل خود را فدای امرِ الله کردند ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh