eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
حَبل‌المتین‌ماستـ‌یڪ‌تارعبایش؛ این‌مردازنسل‌شریفِ‌بوتراب‌استـ ..!
«مَنِ اعتَصَمَ بِکُم فَقَدِ اعتَصَمَ بِالله» آن‌ کس به ریسمان شما چنگ بزند؛ در حقیقت به خدا چنگ زده است... 🌱•.
"مَا مِن شَیءٍ تَراهُ عَینَاک إلّا وَ فِیه مَوعِظَه" چیزی نیست که چشمانت آن را بنگرد، مگر آن که در آن پند و اندرزی است... -بحاالانوار،ج۷۸،ص۳۱۹-🌱•°
Fadaeian_Haftegi_980531_1(1).mp3
18.13M
" انبیا حاجتهاشون‌ و از تو میگیرن‌... ...🌱 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکر‌گذارۍ‌،‌کلید‌فراوانۍ وبرکت‌الهۍ‌است (:
خیلی التماس دعا دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ شهید سیدمرتضی آوینی : نیم قرنی بیش از حجة الوداع نگذشته است و هستند هنوز ده ها تن از صحابه ای که در غدیرخم دست علی را در دست پیامبر خدا دیده اند و سخن او را شنیده، که: من کنت مولاه فهذا علی مولاه... اما چشمه ها کور شده اند و آینه ها را غبار گرفته است. بادهای مسموم نهال ها را شکسته اند و شکوفه ها را فروریخته اند و آتش صاعقه را در همه وسعت بیشه زار گسترده اند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوش‌برخورد بود و رفتارش با افراد گوناگون، یکسان. می‌خواست همه را به خطی که خود به آن اعتقاد داشت جذب کند؛ همان خطی که سال‌ها بود پدر و همرزمانش آن را طی کرده بودند و در این جذب کردن‌ها با روش و منش خاص خود عمل می‌کرد. در میان همه دوستان نمونه بود و همه را به خود جذب می‌کرد. همیشه و همه جا صحبت از علی بود. روزی نمی‌شد که صحبتی از او نباشد و اگر زمانی حضور نداشت، همه سراغش را می‌گرفتند. به همین دلیل رفتنش برایمان خیلی سخت بود. وقتی که رفت کسی رفتن او را باور نداشت. شهید علی دراجی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول فروردین ماه 1346 در کاشان به دنیا آمد. پدرش ڪفاش و مادرش خانه دار بود ، دوران نوجوانی اش با اوج مبارزات انقلاب مصادف بود او با توزیع اعلامیه ها و عکس امام خمینی (ره) همراه مردم در مبارزات شرکت می کرد. دل باخته‌ی امام خمینی بود و این‌ گونه به سرعت مسیر رشد و تعالی را طی و لحظه به لحظه به کمال مقربتر می‌شد. اهل قرائت و تلاوت قرآن بود. از هر فرصتی برای حفظ سوره های قرآن استفاده می‌ڪرد. به هنر علاقمند بود و هنر خوشنویسی و نقاشی را فرا گرفت ، موضوع اکثر نقاشی‌هایش تصویر امام بود ، خط هم که می‌نوشت همه‌اش شعارهای انقلابی و جملات معنوی بود. با شروع جنگ تحمیلی قصد عزیمت به جبهه ڪرد وقتی اجازه‌ی مادر را کسب کرد ، بلافاصله رفت شیرینی خرید ، برگشت و ‌گفت : «شیرینی اجازه جبهه ‌است» از سپاه عازم جبهه شد . علاوه بر سلاح ، قلم نیز به دست می‌گرفت و به خطاطی و نقاشی در جبهه‌ها می‌پرداخت. تابلوهای زیبایی نوشته و در جاده های مناطق عملیاتی نصب می‌ڪرد. ابتکارات زیادی داشت از جمله : ترسیم تصویر امام روی تانکرهای نفتِ جزیره لاوان و نوشتن عبارت زیبای سقای دشت کربلا روی تانکر های آب... عضو واحد تبلیغات تیپ المهدی بود و بیشترین فعالیت های فرهنگی وی در هنگام عملیات های فتح المبین و رمضان انجام شد. در عملیات الی بیت المقدس عکسی از وی در حالی ڪہ اسلحه‌ای با عکس امام بر روزنه دید آن ، در دست داشت ، با سربند یا قمر بنی هاشم بر پیشانی ، چفیه ای بر گردن و دستی بر چانه و حالت تفکر از وی ثبت شد . عکسی که کمتر ڪسی آن را ندیده است و بیانگر این معناست جوانان مومن و متـدین بسیجی، با تعقل و تفکر و براساس ارزش ها و اندیشه های ناب اسلامی ، جهاد در راه خدا را در سایه توسل به ائمه اطهار و معصومین علیهم‌السلام و پیروی از ولایت فقیه انتخاب کردند. امیرحسین در جبهه های مختلفی جنگید .... در عملیات رمضان بار دیگر سلاح به دست گرفت و به مصاف تانک‌های دشمن رفت و سرانجام در 27 مرداد 1361 در شرق بصره به خون تپید و به فیض شهادت رسید. مفقودالجسد بود تا اینکه در پی تفحص و شناسایی پیکر مطهرش سوم خردادماه 1380 در کاشان تشییع و در گلزار شهدای دارالسلام به خاک سپرده شد. شهید امیرحسین صاحب هنر 🍁🌱🍁🌱🔹🌱🍁🌱🍁 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
شادی عید برای کسانی است که از بند خودخواهی‌‌‌‌‌‌ رها شده و توانسته باشند دوست بدارند، ببخشند و فداکاری کنند. کسی که خواهان موفقیت است باید از نفـس و خواسته ‏های نفسـانی به‌‌‌ سوی خداوند و خدمت به خلق خداوند مهاجرت کند.. -شهیدمحمدباقرصدر؛عبادت‌وعبودیت-🌱!
Nasl Qadir - MASTER 004.mp3
10.49M
؛جمالی برادران؛غفاریان؛پاکدامن " من از نسل غدیرم •°' نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
-ما لونڪ المفضل؟ +وجھھا... -رنگِ موردِ علاقھ‌ات چیستـ؟ +رُخسارش ꔷ͜ꔷ!
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگام گره خورد به عقربه های ساعت که جون میدادند تا حرکت کنند ،این که کلی دم و دستگاه بهش وصل بود عذاب جونه .شما فکر کنید پاره جیگرتون زیر یه مشت دستگاه گم شده باشه و هیچ کاری ازتون بر نیاد .اشک تو چشات جمع بشه و پایین اومدنش آتیش دلت رو آروم نکنه .حالا می فهمم ملکا پشت اون شیشه چی میکشید تا محمد حسین بهوش بیاد .هنوز کاپشنش تو دستم بود ،آروم روی صندلی میشیم و کاپشن رو بغل میکنم بوی عطر تلخش مشامم رو پر میکنه بوی عطر مردانه ی دارک ماسک .بوی عطرش دیوونم میکنه .گوشیم میلرزه و ناله میکنه که جوابش بدم حال و حوصله اش رو نداشتم ،بر میدارم : الو -الو سلام کجایی تو؟ -بیمارستان -چی شد؟ -هیچی توی سی سی یوئه -دکتر چی گفت؟ -مگه باید منتظر باشیم بهوش بیاد -اینکه ما واسش کلی دعا کردیم انشاء الله زود بهوش میاد -ان شاء الله -زیاد نگران نباش -یکم می تونم نگران باشم؟ -آره فقط یکم -چرا رفتی؟ -باید میومدم -کی میای؟ -فردا -تو مگه مرخصی نداشتی؟ -دیگه پیش میاد -خسته نیستی؟ -نه فقط دوشب نخوابیدم -محمد حسین ! -جانم -چرا خب دیشب نخوابیدی؟ -خوابم نبرد -یکم استراحت کن -چشم -کاری نداری؟ -نه -خدافظ -خدافظ گوشی رو گذاشتم تو کیفم و سرم رو گذاشتم رو کیف.آخر سرم ،سرم در گرفت.بلند میشم دوباره خیره میشم به پنجره کوچیک روبه روم . -پاشا بلند شو دیگه داداش ،بلند شو تو رو خدا ،پاشا صدام رو میشنوی؟..پاشا تو رو خدا بلند شو .پاشا *** پتو رو بالا تر میکشم .سنگینی پتو روم آرامش میداد ،دستی به عسلی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم .آهی از نهادم بیرون میدم و بلند میشم . چقدر زود تموم شد ،این دانشگام تموم بشه راهت میشما .نگاهی به خودم تو آینه میکنم و دستی به صورتم میکشم به زحمت به سمت پله ها میرم ،از وقتی از اون پله های لعنتی افتادم هر وقت میخام برم پایین چهار ستون بدم میلرزه .نرده رو محکم میگیرم و پله ها رو پایین میرم فوبیای پله دارم .آبی به صورتم میزنم ،پلاک رو تو جا پلاکی میزارم و آبی به صورتم میزنم . -سلام خانوم -سلام زیور خانوم -میگم گوشیتون چند بار زنگ زد به سمت گوشی میرم ،نگاهی به گوشی میکنم محمد حسین بود .گوشی رو خاموش میکنم و روی میز میذارم . -خانوم آقا پاشا تو کدوم بیمارستانه -بیمارستان مامان بابا هم پله ها رو پایین میاد ،داشت با گوشی حرف میزد . -آدرسش رو مینویسی برام پناه خانوم؟ -آره بابا میاد سلامی میکنم و جوابی میشنوم رو به رو میشینه . -مامان بود؟ -آره -حال پاشا چطوره؟ -هنوز بهوش نیومده هوفی میکنم و لقمه ای رو به زور قورت میدم اونم با مدد چایی شیرین ولی تاثیری نداره اشتهام باز نمیشه . -میخوام برم بیمارستان -اِ پس زحمت بکشین زیور خانومم ببرین -باشه -نه من مزاحم نمیشم -این چه حرفیه گوشیم دوباره زنگ خورد ،برش داشتم و جوابی دادم . -دارم میرم دانشگاه ...نه خودم میرم تو بخوابم ..آخه خودم ماشین دارم ..بابا محمد حسین برو بخواب یکم ...باشه ..ده دقه دیگه ..خدافظ بلند میشم و به سمت پله ها میرم ،بابا صداش در میاد:چرا چیزی نخوردی؟ -میل ندارم -یعنی چی ؟دیشبم چیزی نخوردی -میل ندارم -حداقل یه لقمه دیگه بخور 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 خطوط رو ڪشیدم بی حوصله خیلی نامتقارن ،خودمم حالم بد شد از این وضع ،از حال داغون خودم ،حال بد پاشا .استاد جلو اومد امروز از اون روزا بودا . -خانوم میلانی این چه وضعیه؟ آنقدر بلند گفت که کل کلاس برگشت سمتم ،معذب شدم .استاد عصبی ،اعصابش آروم نشد . -معلومه داری چی کار میکنی ؟ -استاد حواسم نبود -سه ساله حواست نیست؟ -خب مشکل داشتم -تو عالم فقط تو مشکل داری؟توقع نداری که برات آنه روزهای غریبانه ت چگونه گذشت بخونم؟ همه بچه خندیدند ،احساس حقارت کردم ،دکتر تقریبا نعره زد ساکت .حس غریب بودن بهم دست داد ولی نباید ضعف نشون میدادم . -نه توقع ندارم ولی توقع دارم که حس انسانیتتون رو یکم زنده نگه دارین استاد -بسه برا من روضه نخون ،سه سال دارم باهات کنار میام ،هم سن و سالای تو الان دارن میره واسه فوق تو اینجا واسه من برگه خط خطی کن -هم سالای من اگه مشکلات من رو داشتن خودشونو میکشتن -تو که چی تو زندگیت میگذره؟ ساکت شدم ،نه تنها استاد که همه بچه ها منتظر جواب بودن،استاد با غرور از کنارم رد شد و به سمت میزش رفت . -این دانشگاه دولتیه هر کی میخواد درس نخونه بره بزاره یکی واقعا میخواد اینجا باشه بیاد تا حالا انقدر احساس کوچیکی نکرده بودم ،نگام رو دوختم به دانشگاه سرسبزم ،نباید کل کل میکردم اگه این ترم میداختم بدبخت میشدم چیزی نمونده لیسانس بگیرم ،بعدش نمیخام ادامه بدم .حداقل یه چند ماه قیافه نحسش رو تحمل میکردم . -مشکلت چیه که درس نمیخونی؟یه ترمم که مرخصی گرفتی ؟ مشکلات خصوصی من به اون چه ربطی داشت .چقدر از چشمای خیره اش بدم میومد .نفسی تازه میکنم و نگاهی به گوشیم میکنم که می لرزید و عکس مامان روش بود ،دلم هری ریخت ،اگه جواب نمیدادم می مردم از نگرانی ،اگه جواب میدادم واقعا این ترم مینداختم .کلافه سرم رو بالا آوردم ،استاد بی خیال شده بود ،سعی کردم تمرکزم رو جمع کنم و اثر هنری خلق کنم تا چشمش کور شه .یعنی هیچ کس اینجا نبود از من دفاع کنه ؟باید لیسانسم رو میگرفتم .دوباره مشغول میشم ،چند لحظه ذهنت رو خالی کن ،فقط چند لحظه .چنان متمرکز شدم که انگار لئو ناردو در حال خلق اثر هنری مونالیزاست .استاد حالا فقط روی من متمرکز شده بود و اثر هنریم . -شما که استعداد داری چرا استفاده نمی کنی؟ تو تا چشمت در آد ،نگاهی به ساعت میکنم ،وسایلم رو جمع میکنم خدا رو شکر امروزم تموم شد .بلافاصله گوشی رو میزارم کنار گوشم ،چند تا بوق میخوره تا مامان برداره . -الو سلام مامان بهوش نیومد؟ همکلاسی ها با تعجب نگام میکنن به سمت پله ها میرم ،فکر کنم فهمیدن من چقدر بی چاره ام . -چرا آخه؟طبیعیه؟ روی پله نشستم که شوری که تو دلم افتاده آروم شه ولی نشد .کلافه دستی به صورتم کشیدم . -خب؟ سارا جلوم وایستاد و اشاره کرد که معنیش میشد چی شد؟ -شما برو خونه من میام الان ...آره ...کاری نداری؟خدافظ -چی شد؟ -بهوش نیومده هنوز -وا چرا پس؟ -نمی دونم پله ها رو پایین رفتم و به سمت سر در تقریبا دوئیدم . -صبر کن ،منم بیام -تو کجا؟ -نیام ینی؟ -نه میگم مگه کار نداری -نه بابا از تو الاف ترم 🌺🍂ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج به برکت شهید مدافع حرم 🔹ماجرای عاشقی در قطعه شهدای بهشت زهرا(س)😍🎉 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh