eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ 🏴شهدا و امام حسین (ع) یکے از بچه ها رو فرستاده بود دنبالم ، وقتے رفتم سنگر فرماندهے بهم گفت: دوست دارم شعر " ڪبوتر بام حسین (ع) " رو برام بخونے.. گفتم: حاجی قصد دارم این شعر رو برای کسی نخونم، آخه برای هرکسی کہ خوندم شهید شده، گفت: حالا که اینطور شد حتما باید برام بخونے هر چے اصرار کردم که حاجی الان دلم نیست بخونم، زیربار نرفت، شروع کردم به خوندن : دلم مےخواد کبوتر بام‌حسین بشم من فدای صحن حرم و نام‌حسین بشم من دلم مےخواد زخون پیکرم وضو بگیرم مدال افتخـارِ نوڪری از او بگیرم ... همینطور ڪہ مےخوندم حواسم به حاجے بود. حال و هواے دیگه ‌ای داشت. صداے گریه‌ اش پیچیـد تو سنگر ... دلم میخواد چو لاله ای نشگفته پرپر بشم شهد شهادت بنوشم مهمان اڪبر بشم.. وقتے گلوله توپ خورد کنارش مهمون علی اکبر امام حسین (ع) شد، همونطوری کہ مےخواست ، اونقـدر پاره پاره کہ همه بدنش رو جمـع کردند تو یه ڪیسه کوچیک... ✍ راوی : حاج علی مالکےنژاد شهید حاج احمد کریمی فرمانده‌گردان‌حضرت‌معصومه لشکر۱۷علےبن‌ابیطالب لبیڪ یاحسیـــــن 🕊🌱🕊🌱🌸🌱🕊🌱🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
کم سن ترین شهید دفاع مقدس! 11 سال سن بیشتر نداشت که موفق به دیدار امام شد. داوطلبانه از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. نخستین بار از طریق تیپ 114امام حسین(ع) به جبهه اعزام شد و در عملیات‌های فتح خرمشهر و رمضان به همراه پدر و تنها برادرش حضور پیدا کرد. در عملیات رمضان و در روز 23 ماه مبارک رمضان، ظفر همراه برادرش "خدارحم" جانانه ایستادند و در حالی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند، به شهادت رسیدند و پس از 10 سال، پیکرشان به همان شکل در آغوش هم، پیدا شد و به میهن بازگشتند. 🌹 شهید ظفر خالدی نشر معارف شهدا درایتا معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کی باغ به بوی او معطر گردد کی دیدن روی او میسر گردد آن ماه که از فراق او جان به لبم کی دیده به نور او منوّر گردد اللّهم عجل لولیک الفرج 🌴💎🌴 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
«یا اباعبدالله» نوکرت پیر که شد دلبری‌اش بیشتر است ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
Majid Banifatemeh - Amo Abbas (128).mp3
7.02M
『عموعباس‌بی‌توقلب‌حرم‌میگیره🌱』 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
👌بعــد از پیروزی انقـلـاب با شــهید محمدمنتظــری راهی لبنان شــد تا جنگ هــای چریکــی را بیامــوزد. فکــر کنم بار دومــش بــود می رفت. ایــن دفعــه هم مــدت زیادی از خانــواده دور بــود. بعــد هم کــه برگشــت،قائله کردســتان شروع شد که ســریع خودش را به آنجا رساند و ماند تا زمانی کــه زخمــی شــد و از ناحیــه ران پا آســیب جــدی دیــد. بعد از مجروحیت چون توان ماندن نداشت، برگشت و مدتی را در خانه اســتراحت کرد تا حالش کمی بهتر شــود و برگردد. ولی خب به جایی نکشید که عراق به ایران حمله کرد و با شنیدن این خبــر از داخل رختخــواب و با عصــا خــودش را به جنوب رساند. آن موقع هیچ کس نتوانست مانع رفتنش بشود. 💥به روایت حسن کاظمی(برادر شهید) 🌷شهید احمد کاظمی 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
sh 10 moharram 1400 [6] nouroreza.mp3
12.11M
『من‌ تورو از بچگی‌ میشناسم..🌱•』 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
رشته تعلقات را باید بُرید... درون خودش با خودش کلنجار می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف می‌زدیم، حرف های دلش به زبان می آمد. هر بار که از سوریه برمی‌گشت و می نشستیم به حرف زدن، حرف هایش بیشتر بوی رفتن می داد. اگر توی حرف هایش دقیق می شدی، می‌توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می‌ کند. آن اوایل یک بار که برگشته بود، وسط حرف هایش خیلی محکم گفت: (این طوری که ماها آسان درباره شهدا حرف می‌زنیم و می گوییم مثلا فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد، این قدرها هم آسان نیست.‌‌ تعلقات مانع است). من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشته تعلقاتش تمرین می کرد. واقعا روی خودش کار کرده بود. اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی رو به کسی به راحتی می بخشید، داشت رشته تعلقاتش را می برید، ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطور بی تعلق شده بود... ب روایت برادر شهید احمدرضا بیضائی منبع: کتاب تو شهید نمی شوی صفحه 95 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
. عطر سیب می آید حس نمی کنی؟ امروز آسمان اصفهان ستاره باران می‌شود، چرا که حسینی دیگر از قبیله حسینیان به دنیا می آید صاحب آن آستین خالی رها در باد را می گویم علمدار لشکر امام حسین علیه السلام... حاج حسین خرازی علمدار جبهه ها ۶۴ ساله شد ... به نیت فرج و سلامتی آقا صلوات + و عجل فرجهم معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
👌بعــد از پیروزی انقـلـاب با شــهید محمدمنتظــری راهی لبنان شــد تا جنگ هــای چریکــی را بیامــوزد. فکــر کنم بار دومــش بــود می رفت. ایــن دفعــه هم مــدت زیادی از خانــواده دور بــود. بعــد هم کــه برگشــت،قائله کردســتان شروع شد که ســریع خودش را به آنجا رساند و ماند تا زمانی کــه زخمــی شــد و از ناحیــه ران پا آســیب جــدی دیــد. بعد از مجروحیت چون توان ماندن نداشت، برگشت و مدتی را در خانه اســتراحت کرد تا حالش کمی بهتر شــود و برگردد. ولی خب به جایی نکشید که عراق به ایران حمله کرد و با شنیدن این خبــر از داخل رختخــواب و با عصــا خــودش را به جنوب رساند. آن موقع هیچ کس نتوانست مانع رفتنش بشود. 💥به روایت حسن کاظمی(برادر شهید) 🌷شهید احمد کاظمی 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهے بہ ڪابینتا میڪنم ،امروز باید جنمم رو نشون بدم ،یہ غذایے درست میڪنم انگشتاش رو بخوره .مادر جون همیشہ میگفت مردا عقلشون بہ شڪمشونہ ! وقتی مرد گرسنه میاد خونه توی یہ غذاے گرم و خوشمزه بذار جلوش ببیݧ چطور عاشقت میشہ من مخالف بودم مردم نباید به خاطر غذاے گرمم دوسٺم داشتہ باشہ ، باید بہ خاطر خودم عاشقم باشہ ، باید بہ خاطر خودم پام بمونہ باید به خاطر خودم قربون صدقم بره دوست نداشتم محمد حسین مثل بابا که از مامان دل بریده بود از من دل ببره دلم میخواست زندگیمون جاودانہ بمونہ. مامانم بابا رو دوست داشت ولی نتونسٺ نگهش داره پیازها را خرد مے ڪنم توے مایتابہ میریزم آروم آروم تفتشون می دم و بہش زرد چوبہ اضافہ میڪنم . صدایے میخ کوبم مے ڪنہ یعنے محمد حسینہ ،چقدر زود برگشتہ - محمدحسین اومدے؟ صدایے نمیاد ،زیر پیازها رو کم میکنه از آشپزخونه بیرون میرم. - محمدحسین دوباره جوابے نمیاد ،الان چہ وقتی اومدنه ؟ لابد چیزی جا گذاشتہ ،ڪلیدش رو؟نہ اونو برداشته بود لابد مربوط به اداره ست . - محمد حسین از دیدن صحنه روبروم شوڪہ می شم می خوام فرار کنم که فردی از پشت جلوم رو می گیره می خوام جیغ بڪشم که مرد با قساوت تمام دستش رو جلوی دهنم می‌گیره و مے خوام که فرار کنم ولی قوی تر از اونی بود که حریفش بشم. -ببین بدون اینکه جیغ و داد کنی با ما میای صدام زیردست مرد خفه شد، نمیتونم چیزی بگم، ترسیده بودم ،قلبم با تمام قدرت به سینه م میزند ،نڪنہ دارودسته محمدحسن باشن . - باشہ ؟..حالا اگہ جیغ نمیزنے بگم دستشو برداره. آروم دستشو از روی دهنم برمیداره چندشم میشہ از این که دستش رو روی دهنم گذاشتہ . - لباساتو بپوش بیا - اگه نیام؟ دستشو توی جیبش میکنه و کلیدش رو در میاره رو به روی صورتم میگیره. - اگه نیای خیلی بد میشہ مخصوصا براے محمد حسین. با حرص از پلہ ها بالا میرم مردم دنبال می کنہ بہ اتاقم هجوم میبرم ،آروم آروم اشڪ میریزم ، محمد حسین کجایی؟ نگاهی به وضعم مے کنم واے خدا منوبا چہ وضعیتے دیدن . لابلای لباسام دنبال لباسے میگردم .مانتو و شلوار ساده با شال مشکی سر مے کنم، گوشیم کجاست ؟ مرد با لگد به در می کوبہ:بدو! دارم از استرس میمیرم سریع برگه پیدا مے کنم روش چیزے براے محمدحسین مي نویسم . ڪہ مرد وارد اتاق مے شہ -چہ غلطے می کنے ؟ برگہ رو از دستم میگیره ، مقابل صورتش مےگیره ،بعد شروع میڪنہ بہ بلند بلند خندیدن حالم بہ هم میخوره. درسٺ مثل شخصیت های منفی کارتون حال به هم زن بود . - خودمو ن بہش خبر می دهیم نگران نباش بعد با فشار از اتاق پرتم میکنہ بیرون دلم شور میزنہ . 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 *محمد حسین* تقه ای به در میزنم و با با اجازه سرهنگ وارد اتاق میشم‌: بلہ سرهنگ احترام میزارم بهم اجازه میده که روی صندلی بشینم جلو میرم و روی صندلی میشینم -تیمور رو به نابودیه... یه سر نخ هایی ازش پیدا کردیم -مثلا چه سر نخایـے ؟ -چند تا عنصر اصلی لو رفتن بچه دنبالش -پس یعنی بلاخره داریم خلاص می شیم -اگه خدا بخواد -سرهنگ پس محمد حسن چی؟ -محمد حسنباید سریع تر بیاد بیرون مگر نه گیر میفته -ازش خبر دارین؟ -آخرین بار دیروز زنگ زد -سرهنگ من خیلے نگرانم نگران نباش محمد حسن پسر باهوشیہ -سری تکون میدم وخیره میشم به آبنبات رنگ وارنگ روی میز .سرهنگ بلند میشہ :دلم میخاد مسولیٺ گرفتن تیمور رو بدم بہ ٺو -فڪر نڪنم بزارم زنده بمونہ -نہ دیگہ نشد -پس مسولیٺش رو بدین بہ یڪے دیگہ -باید حواسٺون باشہ تیمور الان هیچے واسہ از دست دادن نداره -بلہ قربان -پناه خانوم چطوره -خوبہ سرهنگ خم میشہ و چایے س رو ڪہ ڪم مونده بود رو سر میڪشہ ڪہ دوباره صداے در میاد :بفرمایین در باز میشہ ،سروان عزیزے بود ،احترامے بہ من و سرهنگ میذاره ،سرهنگ بہش آزاد باش میده جلو میاد در گوش سرهنگ چیزے زمزمہ میڪنہ بہ وضوح چہره در هم رفتہ سرهنگ رو مے بینم بعد بلند میگہ :چے؟ پس شما چے ڪار مے ڪردین؟ سوالے نگاش میڪنم ڪہ چشم هاش رو از چشام میدزده. -خیل خب برو بیرون -سرهنگ چے ڪار ڪنیم؟ -برو بیرون احترامے میگذاره و بیرون میره،از ڪنجڪاوے دارم میمیرم ولے حوصلہ خبر بد رو ندارم مخصوصا با وضعے ڪہ چہره ے سرهنگ داره بلند میشم . -سرهنگ با اجازه تون من ... -صبر ڪن ڪارت دارم -بفرمایید دستاش رو بہ میزش تڪیہ داد و آشفتہ نگام ڪرد ،خیره میشم بہ چشاش معلوم بود بین گفتن و نگفتن مردده . -محمد حسین یہ چیزے بگم بازم مثل همیشہ شتابزده عمل نمے ڪنے؟ تپش قلب میگیرم این چہ خبریہ ؟ چرا دست و پام تحلیل میره: نہ قربان -خب چطور بگم ..محمد حسین این اسم رو ڪہ میبره دیگہ تموم وجودم نبضہ ڪہ میزنہ انگار خون ڪم میارم -لو رفتہ دنیا سیاه میشہ جلو چشام یعنے پسر حاج محمود گیر گرگاے درنده اے مثل تیمور افتاده؟حالا چہ بلایے سرش میارن؟ -خبر بعدے سرهنگ ڪہ تنور رو داغ دیده تصمیم میگیره نون بعدے هم بچسبونہ . -خب نگران نگاش میڪنم دوباره یہ خب دیگہ قطار میڪنہ سر خب بعدے: دار و دستہ ے تیمور پناه خانوم رو گرفتن خون بہ معزم نمیرسہ ،احساس میڪنم ڪہ دیگہ هیچ دستورے بہ ذ هنم نمیرسہ ،محڪم بہ میز میڪوبم ،شیشہ ے میز خرد و خاڪشیر میشہ ولے من دردے احساس نمیڪنم عربده میڪشم : پس اون مراقب خونہ چہ غلطے میڪرد؟ بلند میشم با اعصاب داغون ڪل اتاق رو دور میزنم و داد میزنم بیچاره سرهنگ هیچ جوره از پس این شیر زخمی بر نمیاد :اون دختر دست من امانتہ ،محمد حسنم ..بہ خدا زنده نمیزارمش ،مے ڪشمش سرهنگ نگاهے بہ دستم میڪنہ ،در اتاق رو باز میشہ و دوباره سروان عزیزے وارد اتاق میشہ با دیدن دستم و خرده شیشہ هاے روے زمین با نگرانے خیره میشہ بہ سرهنگ ،دستم رو روے دیوار میزارم و سرم رو تڪیہ میدم بہ دستم : خدایا منو بڪش دیگہ ..یہ تنہ همہ دار و دستہ ے تیمور رو بہ آتیش میڪشم سرهنگ با اشاره با سروان حرف میزد -محمد حسین بیا بشین دستت رو باند پیچے ڪنم داره خون میاد از ڪنار سرهنگ و سروان رد میشم بہ اتاقم هجوم میبرم. 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
ما غباریم غباری زِ خیابان‌ِ نجف
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ به توصیهـ عزیزمون،جهت رفع بیماری ... ان شالله🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh