✍ خاطره شهید
انگشترهایی که براخودش تهیه میکرد معمولا بارکاب های خوبی بود، اما یکی دوماه بیشتر در انگشتش نمیدیدی.
هرکدام از دوستانش که خوشش می امد به او می بخشید.
در مورد لباس هایش هم همینطور بود، لباسی که امانت میداد، محال بود پس بگیرد.
برای عروسی دوستانش که می رفت محال بودکه دست خالی برود، مقید بودکه حتما هدیه ای تهیه کند ودوستان دیگرش را هم مجاب میکردکه باهم یا یک سکه طلا بخرند یا پاکت پولی را هدیه بدهند. میگفت اول زندگیشان هست باید کمکشان کنیم...!!!
🔺 راوی: مادر بزرگوار شهید
شهید رسول خلیلی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
همسرم پسر عمه ام بود. آبان ۹۱ عقد کردیم و ۱ ماه بعد همزمان با عید غدیر خم عروسی برگزار شد. عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه. از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و بهمین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم.
اونشب تاصبح خوابم نمیبرد وبه همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم تاببینم نفس میکشه. ساعت صبحانه آماده کردم و وقت رفتن 3بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد. چهره خندانش رو هیچوقت فراموش نمیکنم موقع خداحافظی گفت: دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی
بعد ازشهادتش شبی که درمعراج بود،ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه. صبحی که میرفتن، گفتم: کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره دوباره ته دلم میگفتم: نه، بخدا راضی نیستم دردبکشه
دست زدم دیدم خیلی سرد بود. وقتی دستاش سرد بودمیگفت: فرزانه با دستات گرمش کن تو معراج تو اون ۱۵ دقیقه نمیدونستم چی بگم. فقط بغلش میکردم میگفتم:
خیلی دوستت دارم
همه لحظات حسش میکنم. خاکُ می بوسیدم ومیریختم روش. گفتم: تو چقداز من خوشبخت تری که میتونی تاقیامت همسر منو درآغوش بگیری
شهید حمید سیاهکالی مرادی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
صدای آشنا و دلهرهآور بمباران هوایی
برای آتشنشانهای دوران دفاع مقدس
از سختترین لحظات تعبیر میشد
مردانی از جنس خاک و آتش
که صحنه ای تلخ تر از
اعلام وضعیت قرمز تا اعزام
به مناطق بمباران را در یاد ندارند
#هفتم_مهرماه
#روز_آتشنشانی_گرامیباد
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
شرط ورود در این جمع
« اخلاص » است
و اگر این شرط را داری
چه تفاوت میکند که
نامت و شغلت چیست
#عکس_یادگاری
#فرماندهان_دفاعمقدس
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
رسالت ما همان رسالتِ
فرماندهان شهیدمان است ؛
خود را ندیدن ....
#فرمانده_بیادعا
#شهید_صیادشیرازی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
هفتم مهرماه شهادت سرداران اسلام
فلاحی، نامجو، کلاهدوز، فکوری وجهانآرا
پس از حماسه شکست حصر آبادان
پنج تن از فرماندهان ارتش و سپاه
جهت گزارش به امامخمینی (ره) با
هواپیمای سی۱۳۰ عازم تهران شدند
امّا در منطقهٔ کهریـزک دچار سانحه
شده به درجهی شهادت نائل آمدند.
#روز_بزرگداشت_فرماندهان_شهید
#روحشان_شاد_باصلوات
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🔥 تصویر منتشر نشده از تلاش آتش نشانان
برای خارج کردن پیکر شهدای زیر آوار ماندهی
بمباران شهرها در دوران دفاع مقدس
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
رمان نم نم عشق
شعر ها شاد و غزل خوان لبانم بودند
اسم لبخند تو شد واژه فرو ریخت بهم
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
نمنمعشق
#فصلدوم
قسمت 3
مهسو
لعنتی…اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها…
چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه…
شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم…
_یاسر
+بله..
نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم…
_من ازینجاخوشم نمیاد…نمیشه بریم؟
سرجاش ایستادوگفت
+ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟
_نه نه…این خونه خوبه…منظورم استانبوله…کلا این کشورومیگم…حس بدی بهم میده…ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه…هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران…دلم براایران تنگ شده..
توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه…ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود…
باصدایی که به زور شنیده میشد گفت…
+یکی اونورمرزایستاده بود…که خالی کنی و بزاری بری….
_چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟
بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت…
+تحمل کن…تموم میشه..این شهر ،شهرغمه…تحملش کن مهسو…
و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد…
یاسر
واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم
سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم…
ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم…
وارد اتاقم شدم…
تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم…
**
نمیدونم چندساعت گذشته بود …ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید…
همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم…تهش هم میشد این..
زخم معده ی لعنتی…اه
به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم..
_یه کم کیکی چیزی بیار اینجا…معدم…
بعدم سریع قطع کردم…
بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد…
با سینی که دستش بود…
_چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر…
ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم..
+روانی…
سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم…
#عمارتکنمراآخر
#کهویرانمبهجانتو
#محیاموسوی
#کپی_ممنوع⛔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمـــــان
#نمنمعشق
قسمت چهارم
#فصلدوم
مهسو
توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم… درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود…سریع به سمتش رفتم
-یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده…خوب میشه الان
سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم..
_چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟
باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت
+مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست
ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت…سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم..
_به درک…حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه…
بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم…
باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد..
این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد…
روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم…فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید…این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده…پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم…ناقصم که هست ظاهرا…
چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره…پولم داره..
خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی…خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی…
اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه…بعله..
به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم…دخترک گستاخ فرومایه…
#تلخیاخلاقرااندامموزونحلنکرد
#محیاموسوی
#کپی_ممنوع⛔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh