eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺شهیدمجتبی‌اسدی 🌱بنظر من انسان ابتدا بآید بفهمد چیسٺ آنگاه آن‌را بخواند، بهتر است چون وقتے فهمید با جان و دل میخواند و اگر نخواند احساس ڪمبود میڪند و اگر نفهمد آن را میخواند و زحمتی هم متحمل میشود... ولے از بیزار میشود... 🌴🌹💎🌹🌴
خوب و قشنگی داشتند ...
✍خاطره ای از حجت الاسلام والمسلمین سید حسین آقامیری 🔸دوازده سال باهم رفیق بودیم. 🔹در یادمان فکه (مقتل ۱۲۰شهید )باهم آشنا شدیم. 🔸 مداح هیات علمدار یزد بود،خاکی و باصفا از همه مهمتر مهربون... 🔹هروقت بهش میگفتم تو سوریه چکار می کنی، می گفت :پوتین پاسدارها رو واکس می زنم، 🔸شاید باورش براتون سخت باشه، روز تشییع پیکرش اکثر رفیقاش تازه فهمیدن محمد حسین فرمانده تیپ هجومی سیدالشهداء در سوریه بوده. 🔹همون کسی که حاج قاسم در وصفش گفت:محمدحسین، حاج همت بود برای من.. شهید محمدحسین محمدخانی شادی روحش صلوات 🕊🌱🕊🌱🌸🌱🕊🌱🕊نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
قبل از شروع عملیات پیروزمندانه‌ فتح‌المبین در پادگان دوکوهه بودیم که خبر رسید، امشب عملیات می‌شود و همه خود را برای رفتن آماده می‌کردند، حال و هوای پادگان به کلی تغییر کرد، در محوطه‌ آنجا مجید را دیدم که داشت سرش را با آب می‌شست. گفتم: «در این هوای سرد چرا این کار را می‌کنی؟» و او با حالتی روحانی جواب داد: «می‌دانم که ان‌شاء‌الله شهید خواهم شد و تیر به سرم اصابت خواهد کرد». او از اولین شهدای عملیات فتح‌المبین بود که تیر به سرش اصابت کرد و جاودانه شد. 🌷شهید عبدالمجید صدف‌ساز🌷 راوی: شهید عباس ‌جلایی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یکی از اصلی ترین و موثرترین اقدامات فرهنگی حزب الله فعالیت های پیشاهنگی است، در لبنان نزدیک به ۳۰ گروه پیشاهنگی وجود دارد، که در آن ها مهارت های ورزشی، بهداشتی، کمک‌های اولیه، آداب معاشرت و از همه مهم تر مباحث اعتقادی از جمله، دشمن شناسی، وفاداری به رهبر، نفرت به اسرائیل غاصب و معرفی امام خمینی (ره) و امام خامنه‌ای و دیدگاه های آن ها آموزش داده می شود، این سازمان کودکان ۸ تا ۱۶ سال را تحت پوشش دارد. احمد از کودکی به عضویت کشافه در آمد و در فعالیت های آن حضور مستمر و فعالی داشت، کشافه دقیقا شبیه به بسیج ایران است که احمد تا آخرین مرحله ی آن پیشرفت کرد، در آنجا هر کاری که به احمد واگذار می شد تلاش می کرد که بهترین نحو ممکن انجامش دهد، او نسبت به کارش بسیار متعهد بود. 🌸شهید احمد مشلب🌸 راوی: مادر شهید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
غم در دل تنگ من از آن ڪسی است ڪہ نیست یڪ دوست ڪہ با او غم دل بتوان گفت 😔برادر شهیدم دلتنگتم😔 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به تو حسادتـ مۍکنند،تو مڪن! تو را تکذیب مۍکنند آرام باش.. تو را مۍستایند؛فریب مخـور ..! تورا نکـوهش‌مۍکنند‌فریب‌مخـور. مردم‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ از تو بد مۍگویند اندوهگین مشو!همھ مردم تو را نیک میخوانند،مسرور مباش. آنگاھ از ما خواهۍ بود🌱! حدیثۍبود‌که‌همیشه‌درقلب‌من‌وجود‌داشت ازإمام‌پنجمـ ♥️ ˼شهیدبابڪ‌نورۍهریس˹
file-1634131393-1634131658645.mp3
1.68M
- توسل به امام جواد 'ع'
عشقی به پاکی گل نرگس ‏خدايا ؛ دنیا شلوغه ؛ ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛ از بندگی نه ... إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ •• نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝نویسنده: 🔻 باصدای آلارم گوشیم ازخواب نازم بیدارشدم وطاق بازروی تخت قرار گرفتم وبه سقف خیره شدم ومتفکر گفتم: +تف توروح اون عزیزدلی که مدرسه رو خلق کرد. همچنان که غرغرمی کردم ازتخت پایین اومدم وبه سمت کمدم رفتم،لباس مدرسم وبرداشتم وشروع کردم به عوض کردن لباسام. روبه روی آیینه ایستادم ومقنعم وروی سرم گذاشتم،داشتم باشانه موهام وبه سمت راست صورتم متمایل می کردم که دراتاقم به شدت بازشد. باترس ولرزبه سمت دربرگشتم که مامانم وجلوی دردیدم. باعصبانیت وصدای نسبتاًبلندی گفتم: +مگه اینجاطویلس؟یه دربزن میای تودیگه مامان دستش وبه کمرش زدوگفت: مامان:بدترازطویلس،سلامتم که خوردی باکلافگی گفتم: +خب بابا،سلام،کارت وبگو همچنانکه ازاتاق می رفت بیرون گفت: مامان:بیاصبحانه بخور +اوکی برومنم میام ازاتاق رفت بیرون منم بعدازمرتب کردن موهام ازاتاق اومدم بیرون. ازپله هاپایین اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وباگفتن سلام کوتاهی به بابام وخانم جون پشت میزنشستم وشروع کردم به خوردن صبحانه. وسط صبحانه خوردنم بودم که سنگینیه نگاه خانم جون وروخودم حس کردم، سرم وبالاآوردم ونگاهش کردم. زوم شده بودروی موهام که ازمقنعم بیرون زده بود.باحالت سوالی گفتم: +جونم خانم جون؟آدم ندیدی؟ سری ازتاسف تکون دادوبه موهام اشاره کردوگفت: خانم جون:بپوشون اون شراره های آتشین رو باحالت تهاجمی گفتم: +شراره های آتشین کیلوچند؟خانم جون به این چندتا تارمومیگی شراره های آتشین؟ خانم جون:میدونی همین چندتا تارمو میتونه چندتاجوون وتحریک کنه؟ فنجون قهوه ام وروی میزگذاشتم وگفتم: +خب اون چندتاجوون چشماشون و بگیرن ونگاه نکنن،درضمن الان دیگه کسی باچندتا تارموازخودبی خودنمیشه شما بدجورتوقرن دایناسورهاموندی. خانم جون بااین حرفم چشماش گردشد، بابانیمچه اخمی کردوگفت: بابا:هالین درست صحبت کن دستم وتوهواتکون دادم وبروبابایی گفتم وازپشت میزبلندشدم وبه سمت دررفتم، صدای خانم جون وشنیدم که گفت: خانم جون:تربیت این بچه کارداره پوزخندی زدم وبابی خیالی جلوی آیینه مقنعم وعقب ترکشیدم وبعدازپوشیدن کتونیام ازسنگفرشاردشدم وازخانه اومدم بیرون.... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زنگ تفریح بودومن ودنیادرحیاط پشتیه مدرسه نشسته بودیم روی زمین. سوالی نگاهش می کردم که باحرص گفت: دنیا:چته؟آدم ندیدی؟ +من بایدازت بپرسم چته،چراانقدر ناراحتی؟ چانه اش ازبغض لرزید،گفت: دنیا:باسعیدکات کردم. انتظارش می رفت،چیزی نگفتم چون من ازاول به دنیاگفته بودم باسعیددوست نشه،کلامن بادوست شدن باپسرای هم سن وسال خودمون مشکل دارم،به نظرم دوست پسرآدم بایدسنش بیشترباشه نه اینکه پیرپسرباشه هانهههه مثلا۵سالی بزرگ ترباشه به نظرم کلاس داره. ازفکربیرون اومدم وگفتم: +حالاچراکات کردید؟ دنیا:به جزمن باسه نفردیگه هم دوست بود. پوزخندی زدم وچیزی نگفتم،اجازه دادم انقدرحرف بزنه ومغزم وبخوره تاخالی بشه. باصدای زنگ ازجامون بلندشدیم وبه سمت کلاس رفتیم. اصلاحوصله ی زنگ دینی رانداشتم چون هیچی ازدرسش نمی فهمیدم. خانم کرمی معلم دینیمون برگه های امتحانی راجلومون گذاشت وباصدای بلندگفت: خانم کرمی:شروع کنیدولی بچه هامن نگاهتون نمی کنم ولی مدیونتون می کنم اگه تقلب کنید. خندم گرفت اخه داشت کسایی رومدیون می کردکه اصلااین چیزابراشون مهم نیست ازجمله خودم. شروع کردیم به جواب دادن سوال ها، هرسوالی روبلدبودم نوشتم سه تاسوال مونده بودکه بلدنبودم. به دنیانگاه کردم،کلاسرش توبرگه ی من بودوداشت ازروی برگه ی من جواب هارو می نوشت،پس این ازمن داغون تره. دستم وبردم زیرمیزودنبال کتاب گشتم، وقتی دستم به کتاب خوردلبخند پیروزمندانه ای زدم وآروم کتاب وآوردم بیرون وصفحه های موردنیازوپیداکردم وجواب هارونوشتم،منتظرموندم دنیاهم جواب هاروبنویسه وبعدباهم ازجامون بلندشدیم وبرگه هامون روتحویل دادیم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...