"إنّا لله وإنّا إليهِ رَاجعُون"
داغ تو خنده بر لب عالم حرام کرد
زینب به گریه گفت پدر هم تمام کرد
#یتیم_شدیم_رفت
اذان ظهر به افق تهران
🔰امام علی(ع)
اگر به آنچه میخواستی نرسیدی، از آنچه هستی نگران نباش.
🏴شهادت مظلومانه مولی الموحدین حضرت علی (ع) تسلیت باد.
#حی_علی_خیر_العمل
#التـــماس_دعا
#امام_خامنهای:
رحمت و رضوان بر شهیدعزیز، سردار شجاع ومؤمن که عمر خود را در جهاد فداکارانه گذرانید،خداوند او را باشهدای صدراسلام محشورفرماید.
#سردار_شهید_محمد_ناظری
#سالروز_ولادت
🔔با «ابن ملجم» مهربان باش
🌸⇦امام علی علیه السلام وقتی به هوش آمدند، نگاهشان به «ابنملجم» افتاد كه دست هايش را بسته بودند. امیرالمومنین با صدايي ضعيف فرمودند:
«اي ابن ملجم! جنايتي هولناك مرتكب شدي. آيا براي تو امام بدی بودم كه اين گونه مرا پاداش دادي؟ آيا به تو احسان نكردم؟»
🌼⇦سپس امام علی علیه السلام به امام حسن علیهالسلام فرمودند:
«پسرم! با اسير خود مدارا كن و دربارهي او رحمت و مهرباني پيشگير. آیا نميبيني كه چشمهاي او از ترس چگونه گردش ميكند و دلش مضطرب است؟!»
🌺⇦امام حسن عليه السلام فرمودند:
«او به شما ضربت زده و دل ما را به درد آورده، ولی دستور میدهید با او مدارا كنیم؟»
🍀⇦امام علی علیه السلام فرمودند:
«آري پسرم! ما از اهل بيت رحمت و مغفرتيم. به حقي كه به گردن تو دارم، از آن چه خود ميخوري، به او بخوران و از آن چه خود ميآشامي، به او بياشام. او را به غل و زنجير مكش و دستهايش را نبند»
📚بحارالانوار - جلد ۴۲ - صفحه ۲۸۷
📚منتهی الآمال - جلد ۱ - صفحه ۱۸۷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🔸پیوستن مادر شهید به فرزندش در روز شهادت +فیلم
🔹مراسم تشییع پیکر فاطمه آشکاران مادر مفقود الاثر شهید سبزعلی برزین که دیروز در سیوهفتمین سالگرد پسرش دار فانی را وداع گفته بود، برگزار شد.
🔰به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری؛ مراسم تشییع پیکر فاطمه آشکاران مادر مفقود الاثر شهید سبزعلی برزین که دیروز در سیوهفتمین سالگرد پسرش دار فانی را وداع گفته بود، برگزار شد.
پیکر این مادر که 37 سال در فراق فرزند مفقود الاثر خود چشم انتظاری کشیده بود، امروز در شهرستان نکا با شکوه خاص حضور مردم قدرشناس این شهرستان به خاک سپرده شد.
شهید سبزعلی برزین 21 ساله مجرد و تنها پسر خانواده بود که به عنوان سرباز ارتش جمهوری اسلامی ایران در لشکر 21 حمزه در چهارم خرداد سال ۱۳۶۱ در خرمشهر شهد شیرین شهادت را نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت.
مردم روستای زیارتکلا در سال 64 برای تسلی خاطر این مادر بزرگوار با برگزاری آئین تشییع نمادین،شبه قبری تهیه و بخشی از لباس و کوله پشتی این شهید والا مقام را در گلزار شهدای منطقه لایی دفن کردند.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
✨🌷﷽🌷✨
امشب یتیم ترین شب دنیاست...
زیرا او که از کعبه آمده بود
امشب مهمان صاحب کعبه می شود
و ندای فزت و رب الکعبه یعنی
آرام گرفتن علی کنار جانانش
یعنی قطع شدن ناله های علی در چاه
یعنی حسن تنها
یعنی حسین سر بر نیزه
یعنی عباس بدون دست
یعنی زینب شیرزن کربلا
یعنی همه ی عالم بدون بابا...
علی جان...
زخم سرت شاید با این کاسه های شیر بهتر شود
اما زخم دلت از آن جماعت پر از نفاق به ظاهر دور گردان تو چه؟...
آری !به راستی امشب یتیم ترین شب دنیاست
برای عالمی که
درش علی ست
علم ش علی ست
عدل ش علی ست
و ندای پروردگارش
با پیامبر ندای علی ست...
💖✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ
💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️لبخند معنادار رهبر انقلاب هنگامی که یک دانشجو گفت: "جنگ را با بیست سالهها بُردیم ولی اقتصاد را با شصت سالهها باختیم ..."
⁉️ آیا آقازادهها حاضرند پراید سوار شوند...!؟
✨ دیدار دانشجویان با مقام معظم رهبری...
🔻 #خط_حزب_الله
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
✍خاطرات_کوتاه_از_شهید
قسمت: 59
91) پل زده بودیم ، با تیوب کامیون. دکتر آمد و با جیپ از روی پلمان رد شد.و بعد برگشت و بچه ها را یکی یکی بوسید. شصت و پنج نفر بودیم یا شصت و هفت تا، درست خاطرم نیست.
★★★★★★★★★★
92) با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت ، نه شورای عالی دفاع . یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت « به دکتر بگو بیا تهران.» گفتم « عهد کرده با خودش ، نمی آد.» گفت « نه ، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده . » بهش گفتم . گفت « چشم. همین فردا می ریم.»
★★★★★★★★★★
93) از پیش امام که برگشت
گفت « عزیز برو ببین هواپیما هست برای اهواز؟»
گفتم « مگر عصری سخنرانی ندارید؟»
گفت « دلم برای دهلاویه شور می زنه . «
- دهلاویه می ری ؟
- بپر بالا.... همون عقب بشین .
از کجا می آی؟
- اهواز ، عزیز جان.
★★★★★★★★★★
94) گفت « رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم . » گفتم « من چه طور تحمل کنم ؟ » آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم.
★★★★★★★★★★
95) تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده بود برود خط . فرمانده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند. نمی دانم چرا همه ی بچه های ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود . توی راه یک دفترچه گذاشته بود روی پایش و می نوشت. رسیدیم دهلاویه . بچه ها از خستگی خوابیده بودند. دکتر بیدارشان کرد و با همه روبوسی کرد. همه جمع شدند. سخنرانی کرد. آخر صحبتش گفت« بالاخره خدا رستمی را دوست داشت، برد. اگرما را هم دوست داشته باشد ، می برد.»
★★★★★★★★★★
96) داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمانده جدید ، توضیح می داد. مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاکریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری . دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر ، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاکریز . ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی ، صورت مقدم پور و پشت دکتر.
★★★★★★★★★★
97) از تهران زنگ زدم اهواز . گفتم « می خوام برگردم. » گفتند « نمی خواد بیایی ، همان جا باش.» خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت . زد زیر گریه . پرسیدم « چی شده ؟» گفت « یتیم شدیم.»
★★★★★★★★★★
98) خانمش آمد ستاد، برای تسویه حساب . حساب چندانی نداشتیم. یک ساک پارچه ای ، تویش یک پیراهن و دوتا زیرپوش .
★★★★★★★★★★
99) یاد آن روزها که می افتم، دلم حسابی تنگ می شود؛ تنگِ تنگ. عکس ها را در می آورم و دوباره چند باره نگاهشان می کنم. صدایش را می شنوم که می گوید « چه خبر؟ چی دارین ؟ تیر ؟ ترکش؟ خمپاره ؟ » بعضی وقت ها هم این دل تنگی ها بغض می شود و می رود جمع می شود ته گلو. هیچ کاریش هم نمی شود کرد. راه می افتم سمت جنوب ، دهلاویه . آن جا می ایستم روبه رویش ، سلام می کنم و سرم را می اندازم پایین ، منتظر که بگوید «چه خبر؟ باز کتونی هاتو زدی زیر بغلت برگردی اهواز؟» تا بغضم حسابی باز شود.
ادامه دارد
منبع:
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #من_با_تو اثر انگشت ما از قلب هائی که لمسشان کرده ایم هیچوقت پاک نمی شود.... "هیچ وقت"
#من_باتو
#قسمت30
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے ام
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،سرکوچه ایستاده بودن،هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم!
عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم!
به سمت بازار راه افتادیم،عاطفه با تردید پرسید:هانی برای همیشه چادری شدی؟!
نگاهش کردم و گفتم:آره!
دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت:عاطفه اون لباسو ببین!
عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:لباس جشن رو باید آقامون بپسنده،یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین!
مریم با شیطنت گفت:بله!بله!
با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم:اینجا مجردم هستا!
عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت:دخملمون چطوله؟
مریم لبخندی زد و گفت:خوبه!
با تعجب گفتم:مگه جنستیش معلوم شده؟!
مریم با شرم گفت:چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم!
آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه!
سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم:خدا حفظش کنه!
باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!
مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن!
سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازه ای بودن!
با دیدنش تعجب کردم،سهیلی تهران چی کار می کرد؟!
حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی،این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!
چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم:سلام!
سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد!
_سلام خانم هدایتی!
با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم:سلام!
دختر با تعجب دستم رو گرفت و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه.
سریع گفتم:من شاگرد آقای سهیلی هستم!
صدای عاطفه رو شنیدم:هانیه!
برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد،شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟!
_الان میام،شما انتخاب کنید!
دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم!
دختر با کنجکاوی گفت:چی میخواید بخرید؟
از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت:حنانه!
حنانه بدون توجه به سهیلی گفت:ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!
_نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!
حنانه با ذوق گفت:آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!
از حرف هاش خنده م گرفت،سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم!
سرم رو بلند کردم و گفتم:خدا متاهلشون کنه!
حنانه با اخم مصنوعی گفت:خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!
سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا.
_حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!
با تعجب نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن!
حنانه با تاسف رو به من گفت:میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه!
از حالت هاش خنده م گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم:من دیگه برم خداحافظ!
حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟
سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت:حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟!
حنانه توجهی نکرد و گفت:خداحافظ هانیه!
با لبخند گفتم:خداحافظ.
رو به سهیلی گفتم:خدانگهدار استاد!
خواستم برم که سهیلی گفت:خانم هدایتی!
برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت:متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه!
و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم:مگه من چی گفتم؟!
ادامــه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#من_باتو #قسمت30 ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے ام آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،سرکوچه ایس
#من_باتو
#قسمت31
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و یـکم
با بهار وارد ڪلاس شدیم،بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد،با دست زدم روے پیشونیم و گفتم:واے!چرا خاموشش نڪردم؟!
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
_جانم مامان.
_هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود!
با شڪ گفتم:آرہ،چیزے شدہ؟ مِن مِن ڪنان گفت:خب...خب...
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
_مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟
_نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم:پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم!
خندہ اے ڪرد و گفت:نہ دختر!
فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم!
قلبم یخ زد،احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما...من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم...
با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم:آهان!خداحافظ!
مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت:هانیہ!
_مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ،خداحافظ!
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت:چے شدہ؟! برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم:هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد!
_ناراحت شدے؟
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم:خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد،سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت:گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟!
با صداے لرزون گفتم:نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم.
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت:مشڪلے پیش اومدہ؟
_نہ!
بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت:خانم هدایتے چند لحظہ!
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد،سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد.
_عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم:نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت:میخواید امروز ڪلاس نیاید؟
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید!
آروم گفتم:میشہ؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت:یاعلے!
رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ!
راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم!
ادامــه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
شبتون مهدوی