چقدر مدیون این مَردیم
درود ميفرســتم برمردي كه به احترام شــما و همه مجاهدين و شــهدا، قريب ســي سال چفيه يادگار آن روزها را به گــردن آويخته تا عشــق به ايــن راه و مرام و فرهنگ را به همه يادآوري كند و بر هر نوشته شما بوسه ميزند و در بالاترين جايگاه فقاهت، حكمت و انديشه، زيباترين كلمات را نثارتان ميكند. چقدر مديون اين مرديم و بدون او تاريكيم. خداوندا؛ وجودش را براي ایران و اسلام حفظ بفرما.
#کانال_زخمیان_عاشق
1.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•﷽•
ڪجایے اے ھمھ دار ..📿
#جمعھ_دلتنگے💔
#استورے📲
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
873K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
حکمت ۴۷۹ نهج البلاغه
السلام علیک یا امیرالمومنین (ع)
چقدر مدیون این مَردیم
درود ميفرســتم برمردي كه به احترام شــما و همه مجاهدين و شــهدا، قريب ســي سال چفيه يادگار آن روزها را به گــردن آويخته تا عشــق به ايــن راه و مرام و فرهنگ را به همه يادآوري كند و بر هر نوشته شما بوسه ميزند و در بالاترين جايگاه فقاهت، حكمت و انديشه، زيباترين كلمات را نثارتان ميكند. چقدر مديون اين مرديم و بدون او تاريكيم. خداوندا؛ وجودش را براي ایران و اسلام حفظ بفرما.
#کانال_زخمیان_عاشق
هر انسانی اگر بپرسد که من برایِ چه
به دنیـا آمدهام؟ می گویم برایِ تلاش
پُــر نـبــرد و پُــر رنـج در راهِ تـکــامــل
خویشتن و انسانیت.🙇🏻♀🌱
↵ شهیدبهشتی
فرزندم مشکلی داشت که باید حتما عمل میشد و به هر کس که میگفتم پول نیاز دارم کسی نتونست کمکی بهم بکنه. خیلی دلم گرفته بود.
صبح ابوالفضل را دیدم، گفت: چی شده خیلی ناراحتی؟! جریان مشکلم را برایش تعریف کردم
.گفت : توکلت به خدا باشه حل میشه...
بعد ازظهر شهید بزرگوار تماس گرفت گفت پول جور شده...
الان که میبینم فرزندم در سلامتی کامل هستش، متوجه شدم که شهدا همینطوری شهید نشدن،
اونا ویژگیهای خاصی از جمله بخشندگی و دل رئوف داشتن و خداوند به دل پاکشون نگاه میکنه و توفیق شهادت رو نصیبشون میکند
شهید ابوالفضل شیروانیان
اولین شهیدمدافع حرم اصفهاننشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
مادر حسین آقا تعریف میکرد
یکی از آشناها خواب دیده رفته کربلا.
بعد از زیارت امام حسین (ع) میره واسه زیارت حضرت عباس (ع) دم حرم سه آقا رو میبینه که تو خواب این حس رو داره ک آقایی ک وسط ایستاده حضرت عباس (ع) هستند و دو نفر هم طرفین حضرت بودن و با صورت پوشیده.
این خانم شروع میکنن از حضرت عباس (ع) حاجت خواستن. حضرت هم میفرمایند که چرا از حسین نمیخوایین. خانم میگن بله قبل از اینکه محضر شما برسم پیش امام حسین (ع) بودم و درخواست کردم از ایشون.
حضرت عباس(ع) میفرمایند نه این حسین رو میگم و با دست اشاره میکنن به فرد کناریشون
خانم بر میگردن به سمت اشاره ی حضرت و حسین ولایتی فر رو میبینن...
شهید حسین ولایتی فر
شهید ترور اهواز
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
وقتی به فرودگاه دمشق رسیدیم، شهید طهماسبی گفت:«حسین! تا میتونی این یکی دو روز بگیر بخواب!»
گفتم:«چطور؟» گفت:«تا قبل از اعزام به حلب، جز زیارت و خواب هیچ کار دیگهای نکن!» گفتم:«قضیه چیه؟» گفت:«اونجا خواب و خوراک ندارید! کلا 24 ساعته بیدارید و درگیر» حال خاصی به من دست داد.
در فرودگاه هم میفهمیدند به حلب میرویم طور دیگری نگاهمان میکردند. حسابی به ما میرسیدند و پذیرایی میکردند! انگار دو دقیقه بعد میخواهند سرمان را ببُرند! بالاخره به مقرمان در حلب رفتیم. صدای عباس از پشت بیسیم میآمد که دائم میگفت:«مهمات بریزید، دفاع کنید، من کمک میخوام»
صدایش را که شنیدیم خوشحال شدیم. گفتم:«دمش گرم! چقدر مرد شده این عباس!» فرمانده گروهان شده بود و مدیریت میکرد. دوست داشتیم زودتر برویم و عباس و بچهها را ببینیم.
✍حسین جوینده همرزم شهید
شهید عباس دانشگر
پاسدار دهه هفتادی مدافع حرمنشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_زیبای_
عشقی به پاکی گل نرگس
خدايا ؛
دنیا شلوغه ؛
ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛
از بندگی نه ...
إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ ••
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
اَلنَّفْسْ:
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هشتاد_هفتم
باآلارم گوشیم چشمام وبازکردم،به ساعت نگاه
کردم هشت صبح بود.باکلافگی ازجام بلندشدم
وبه سمت دستشویی رفتم.ازاین به بعدبایدساعت
هشت بیدارشم،چون ازمهتاب که پرسیدم ساعت
چندبیدارمیشن گفت ساعت نه بیدارمیشن منم
بایدصبحانه روآماده کنم.ازدستشویی بیرون اومدموبه سمت میزتوالت رفتم.
شونه روبرداشتم وموهاموشونه کردم وبالاسرم محکم بستمش.
لباسم خوب بودبه تونیک کوتاه سفیدمشکی باجوراب شلواری مشکی.
نمیدونستم بایدشال بزارم یانه،خیلی زورم میومدتو خونه شال بزارم وحجاب بگیرم،همین تونیکم به زور داشتم تحمل می کردم.
بعدازکلی فکرکردن به این نتیجه رسیدم که نزارم،
اگه بهم گیربدن چی؟
نه بابا اگه گیربدن بهم خودم حالشون ومیگیرم درضمن بهشون میخوره درکشون بالاباشه مسلما درک می کنند که برام سخته توخونه صبح تاشب شال روسرم باشه.پس شالم و گذاشتم روشونم وگوشیم وبرداشتم .ازاتاق زدم بیرون. خونه تو سکوت فرورفته بود باعث می شدکلافه بشم.
واردآشپزخونه شدم،نمیدونستم قهوه می خورن یاچای.کمی فکرکردم وآخرشم به این نتیجه رسیدم چای برای صبحانه بهتره.
به سمت سماوررفتم وروشنش کردم،توقوری رونگاه کردم،چای بود،قوری روگذاشتم روی سماور .به سمت یخچال رفتم وکره و مرباو
خامه روبرداشتم و روی میزگذاشتم.
خداخدامی کردم نون و خودشون برش داده باشن چون من اصلاازاینکه نون برش بدم خوشم نمیومد.داخل جانونی رونگاه کردم، وقتی دیدم نون وبرش دادن نیشم تابناگوش بازشد.
میزصبحانه روآماده کردم وپشت میزنشستم ومنتظر موندم تابیان.
سرم وگذاشتم روی میز وچشمام وبستم.
کم کم داشت چشمام سنگین می شد،قبل ازاینکه خوابم ببره سریع چشمام وباز کردم،سرم وبلند کردم با دیدن امیرعلی ازترس دومترپریدم هوا وهینی کشیدم.
امیرعلی سرش وانداخت پایین وگفت:
امیر:صبحتون بخیر.
هل کرده بودم بدجور،اگه یکی من واینجوری می دید فکرمی کردمن تاحالاباهیچ پسری حرف نزدم.
بامِن مِن گفتم:
+ببخشید،صبح توهم بخیر.
اون سرش پایین بودولی من عین بززل زده بودم
بهش،اخه پسرم انقدرجذاب؟
بعدازچنددقیقه سکوت گفت:
امیر:ببخشیدنمی خواستم بترسونمتون،اومدم آشپزخونه دیدم خوابیدنخواستم بیدارتون کنم پیشونیم وخاروندم وهُول خندیدم وگفتم:
+نه باباعیب نداره.
چیزی نگفت همچنان زل زده بودبه میز،اعصابم خرد می شد وقتی نگاهم نمی کرد،این اولین پسری بودکه بهم نگاه نمی کرد.
لبم وکج کردم ودستم وگذاشتم زیرچونم وبدتر ازقبل زل زدم بهش.که حس کردم معذب شده، معلوم بودخجالت کشیده چون صورتش قرمز شده بودولی معلوم بودبخاطراینکه ناراحت نشم نشسته بودوگرنه بلند می شدمی رفت.
انتظار داشتم الان بگه خواهر حجابتو رعایت کن و ...
اما همچنان سر به زیر تو خودش بود.اصلابه قیافه جدیش واخلاق خشکش نمی خورد که خجالت بکشه.
چند دقیقه ای بودکه زل زده بودم بهش،خودمم کلافه شده بودم،ازاینکه حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت حرصم گرفته بود،اخمی کردم واز
جام بلندشدم.
به سمت اوپن رفتم وگوشیم وبرداشتم ودوباره روبه روش نشستم.
دستش ودرازکردولقمه ی نون ومربایی برای خودش گرفت. و مشغول خوردن شد.
نتم وروشن کردم ووارد تلگرام شدم،شایان پیام
داده بود.
عکس غذایی که فرستاده بودم براش وریپلای کرده بودونوشته بود:
شایان:نه باباتوهم بلدی از این جورکارها،ای کاش
خونه ی ماپناه می بردی...
خندیدم ،براش نوشتم:
+من همینجاراحتم،یه نیروی جاذبه ای توی این خونه هست دیگه عمرا ازخونه بیام بیرون.
ایموجی خنده هم براش فرستادم.
یک پیام دیگه هم فرستاده بود:
شایان:به دختره ميگم موهات چه رنگيه ؟؟
ميگه خرمايي عکسشو فرستاد ديدم مشکيه
ميگم تو که گفتي خرماييه ؟؟
ميگه اره از اون خرما مشکياس...
خدايا راه نداشت کمتر خلق ميکردي ولي با کيفيت تر.
بلندزدم زیرخنده وزیرلب گفتم:
+وای شایان دهنت.
امیرعلی نیم نگاهی بهم کردولی همینکه نگاهش
کردم سرش وانداخت پایین.
برای شایان نوشتم:
+خیلی بیخودی،دخترارو مسخره نکنا.
آنلاین نبودوگرنه به ثانیه نکشیده جواب می داد.
نتم وخاموش کردم وگوشی رو گذاشتم کنار.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh