آی شهدا...
دیگر توان ماندنم نیست
این روزها اشک امانم نمی دهد
دلم بیقرار تر از همیشه می تپد
و نَفَسم به سختی بالا می آید
هوای شهادت در جانم افتاده...
آی شهدا...
به رسم رفاقت
به جان بی توان
به اشک بی امان
به دل بی قرار
به نفس های به شمارش افتاده
دریابید مرا که خسته ترینم...
آی شهدا...
دعایم کنید
وقتی می گویم ،دعایم کنید
یعنی دیگر کاری از دست خودم برای خودم بر نمی آید
من به شهادت محتاج ترم تا زندگی
پس؛
برایم در این روزها و شب هاشهادت بخواهید, فقط شهادت...
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_زیبای_
عشقی به پاکی گل نرگس
خدايا ؛
دنیا شلوغه ؛
ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛
از بندگی نه ...
إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ ••
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_دوم
صدای احوالپرسی مهین جون و امیرعلی رو با بابا ومامانم می شنیدم، پر از دلهره شدم ینی الان چی میشه؟نکنه اتفاق بدی بیوفته؟
صدای خانم جوون که امیرعلی رو پسرم خطاب کرد،حسابی من و سر ذوق اورد،مهتاب داخل پذیرایی کنارم وایساده بود، پرسید: چه حسی داری هالین؟
گفتم: نمی دونم تو این دنیاهستم یا نه.ولی الان دلممیخواد برم بغل بابام،چقدر شکسته شده، دلم براش تنگ شده، مامانم چقدر لباساش ساده ست، چقدر افتاده شدن.. خانم جوون چقدر ارومه قیافش..
یک قدم مونده بود برسن داخل خونه،دیگه طاقت نیاوردم، دویدم سمتشون، خودم و انداختم بغل بابامو و محکم بغلش کردم با گریه گفتم: سلام باباجونم..
بابا چقدر مهربون بغلم کرد، و اروم تو گوشم گفت:
بابا: سلام امید زندگیم، خوشحالم که هنوزم منو بابا صدا میزنی.از تو بغلش اومدم بیرون وگفتم:+شماهمیشه بهترین بابای دنیای منی
چشمم افتاد به مامان که کنار بابا ایستاده بودو شرمنده نگام می کرد. رفتم سمتش و محکم خودم و انداختم تو بغلش، محکم بوکردمشو گفتم:
+ سلام مامان جونم، دلم واست یه ذره شده بود
مامان سرم و می بوسید لبخندزنان گفت:
مامان: سلام دخترم ،چقدر خانوم شدی.
خانوم جون با لبخند صدام زد:
خانمجوون: هالین جونم بیا عزیزم ببینمت.
رفتم حلو و دست مهربونش و بوسیدم واونمصورتم و بوسید..
امیرعلی باصدای بلند ومردونه ش از همه دعوت کردن برن داخل ..
همراه مهتاب،رفتم تو آشپزخونه که پذیرایی بیارم، صدای بابا و مامان میومد که داشتن از مهین جون تشکر میکردن، بابت نگهداری من و هم کمک های موسسه شون و..
نگاهی به روی میز اشپزخونه انداختم همه چیز رو اماده بود،چای، میوه ،شیرینی،
امیرعلی یااللهی گفت و واردشد:
پدیرایی اماده ست بدین ببرم.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب: داداش خاستگاری تو اومدن مگه؟ چقدر هولی،برو بشین خودمون میاریم.
همون موقع صدای خانم جون اومد:
خانم جون: هالین دخترم، بیاین مادر، اومدیم شماها رو ببینیم دیگه.
امیرعلی رفت سمت پذیرایی که مهین جون صدامون زد:
مهین جون: دخترا دارین میاین،چای و شیرینی روهم بیارین
من و مهتاب چادرامونو درست کردیم . من چای برداشتم، مهتاب شیرینی .
گفتم: من اول میرم تو بعدش بیا.
مهتاب باشه ای گفت و رفتیم داخل سالن..
چند دقیقه نشستیم. که مهین جون بالاخره بحث رو باز کرد:
خب اقای محتشم، پیشنهاد میکنم بیشتر ازاین جوونا رو معطل نکنیم و بریم سرمساله خاستگاری .
رو به خانم جون کرد و گفت: البته با اجازه بزرگترمون ،خانم جوون
خانم جون سری به نشونه تایید تکون داد؛
من نگاهی به چهره مامان و بابا انداختم، پر از دلهره بودم که الان چی میگن
بابا گفت: خواهش میکنم، ریش و قیچی دست شماست،دخترم، دختر خودتونه،اقا امیرعلیم که ماشالله تو مردانگی حرف ندارن، قبلا هم گفتم، هرجور که خود دخترم بخواد ما حرفی نداریم.
نفس راحتی کشیدم و ته دلم خدا رو هزار مرتبه شکر کردم.مامانم حرفای بابا رو باسر تایید می کرد خانم جوون رو به من کرد و پرسید:
خانوم جوون:هالین جان نظر خودت چیه مادر؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_بیست_سوم
همه نگاهها به سمت من برگشت، داشتم خفه می شدم،نمیدونستم چی بگم که مهین جون به دادم رسید:
راستش و بخواین جوونا هنوز باهم جدی صحبت نکردن،فقط ما گفتیم و هالین جون سکوت کردن، گفتیم در حضور شماکه خانوادش و بزرگارش هستین اجازه بگیریم چند دقیقه ای خودشون باهم صحبت کنن،و بعد هالین جون جواب بده..
مامان و بابا لبخند رضایتی زدن که خانم جون گفت:
بله اول باید دخترم نظر خودش و بگه.
مهین جون رو کردبه امیرعلی :
مهین: امیرجان مادر، پاشین برین اتاق ،هرحرفی دارین بزنین
بعد رو کرد به من:
مهین: هالین جون دخترم، هر شرطی، قراری، حرفی داری همینجا بگو عزیزم .
امیرعلی پاشد و به سمت پله ها رفت، من نگاهی به خانم جون انداختم که سر تکون داد برم پشت سرش.
پشت سرامیرعلی به سمت پله ها میرفتم که صدای مهین جون رو شنیدم،تاجوونا میان، شما نظرتونو درباره ی مهریه و مجلس و.. بگین اقای محتشم.
امیرعلی با تعجب برگشت به مامانش نگاه کرد و زیرلب به من گفت: به من میگن عجول.. الان میگن مهریه تا ما برگردیم اسم بچه هامونم دادن ثبت احوال. خندم گرفت وچیزی نگفتم.
رسیدیم جلوی در اتاقش، دروباز کرد و بفرما زد:
بفرمایین.
پرسیدم: چرا اتاق شما؟
سوالی نگام کرد:پس کجا؟
گفتم: اتاق من که خوبتره، تازه من الان میزبانم دیگه..
لبخندی زد و بعله ای گفت. درو باز کردم و رفتم داخل، امیرعلی هم پشت سرم اومد، درو کمی باز گذاشتم،امیرعلی نزدیک در روی زمین نشست. منم خم شدم تا روی زمین بشینم،گفت: نه. شما بالا بشینین اذیت میشین.
لبخندی زدم و گفتم: خب نمیشه که شمام بیاین روی صندلی بشینین.
امیرعلی: خب من همینطوری راحتم.
منم نشستم روی زمین کنار تختم و گفتم: خب منم همینطوری راحتم.
امیر زیرلب گفت: لجباز
با اینکه شنیدم حرفشو،بازم گفتم چی؟
خندید و گفت: باهمین لجبازیتون ما رو بیچاره کردین.
گیج نگاش کردم که چی میگه؟
امیر:خب. من شروع کنم، یا شما میگین؟
سرم و پایین انداختم و صدام و صاف کردم: نه. شما بفرمایین.
امیر بسم اللهی گفت و شروع کرد:
امیرعلی:هالین خانم شما همه چی زندگی مارو میدونید، اخلاقم و میشناسید، روحیاتم و شغلم و درامد و.. خلاصه تنها نگرانی من فقط شغلمه که سختی و دوری و .. داره. البته من که شغلم و دوس دارم و به کارم ایمان دارم، فقط ازتون میخوام کاملا بپذیرین که این شرایط منه و اینجور نیست که من فردا برم درخواست بدم، منو بفرستین بایگانی چون متاهلم و..
اینم میدونین ک من مجروح شدم . منظورم اینه که شغل حساسیه هم از لحاظ امنیتی وهم...
کمی مکث کرد و بالحن اروم تری ادامه داد:
امیرعلی:اینکه بحث شهادت البته اگر روزی، لایقش شدم..
دیگه همین، حالا هممن دربست درخدمتم امری، فرمایشی باشه در خدمتم، فقط یه خواهش ازتون دارم، اینکه من شما رو از حضرت زهرا خواستم، لطفا جوابتون زهرا پسند باشه..
دلم یهوویی ریخت پایین، اسم مادر و اورد که خیلی برام ارزشمند و محترم بود دیگه چی میتونستم بگم؟
امیرعلی: خب من منتظرم بفرمایین...
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
4_5897567207868598847.mp3
5.47M
°•🌱
○° کجاست برادرم
تو لحظه های آخرم 😭💔
#مداحی🎼
#شهادتبیبیزینب 🕊
#نریمانپناھۍ🎤
زینب زینب.mp3
1.49M
🥀نوحه معروف زینب زینب ....
🎙 #سلیم_موذن_زاده
🏴 پیشاپیش وفات عقیله بنی هاشم
حضرت زینب (علیها السلام) تسلیت عرض مینماییم