eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.5هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
یک نفر بود می‌گفت "اربعین" قیامت است ، ازدحام است ، نمی شود زیارت کنی! و مـن با خود "فکر" می کردم کسانی کـه "قیامت" به سمت اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام میروند بی گمان اهل بهشتند. اگـر قیامت هـم به ما "اجازه" بدهند که‌به سمت‌امام حسین علیه السلام حرکت کنیم بهشت را "حسینیه" می کنیم. کاش قیامتمان "اربعین" باشد و اربعینمان قیامت ...
امام جعفر صادق علیه‌السلام فرمودند: مَن أتى " قَبرَ الحُسَينِ" ماشِيا كَـتَبَ اللّهُ لَـهُ بِكُلِّ خُطـوَةٍ ألفَ حَسَنَـةٍ ، ومَحا عَنهُ ألفَ سَيِّئَةٍ، ورَفَعَ لَهُ ألفَ دَرَجَةٍ هركس پيـاده نزد قبر حسين عليه السلام بيايد ، "خداوند" براى هر قـدمش هـزار حَسَنه مى‌نويسد و "هزار گناه" از او پاک می کند و رتبه اش هزار درجه بالا می رود كامل الزيارات، ص۲۵۵ ح۳۸۱
@jomlehayenab جمله های نابحقایق اربعین ۱.mp3
زمان: حجم: 7.38M
اربعین مقدمه ساز یک تحول بزرگ انسانی است 🎼 پادکست 🎙استاد محمد شجاعی
ترین_ بهانه به‌"طیــن"سر بزن! حالِ‌توخوب‌میشود‌، به‌اندازه‌درآغوشِ‌خدا‌بودن 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ام را روی سرم مرتب میکردم از پله ها پایین می رفتم که با خاله رو به رو شدم _سلام خاله جون _سلام عزیزم .ماشاءالله چقدر خوشگلی عزیزم .دارین میرین بیرون؟ _بله البته با اجازه شما.میخوام با بابا برم خرید تا واسه سهیل سوعاتی بخره.شماهم بیاید باهم بریم _نه عزیزم .راحت باشید خوش بگذره _خداحافظ _خدابه همرات عزیزم به سمت ماشین رفتم .پدرم و رامین منتظر بودند. _سلام ببخشید منتظر موندید پدرم در حالیکه لبخند میزد گفت: _ایراده نداره باباجان.ما آقایون دیگه به دیر کردن خانمها عادت کردیم.درست نمیگم رامین جان؟ رامین در حالی که از آینه جلو به چشمانم زل زده بود چشمکی زد و گفت: _عموجون قرارنیست چون عشق شما همیشه دیر میکنند فکرکنید عشق منم مثل عشق شماست درست نمیگم عزیزم؟ درحالی که لبخند نصف و نیمه ای زدم و گفتم: _از قدیم گفتن مادررو ببین دختر رو بگیر بابا که میخندید به رامین گفت :حال کردی آقای داماد یک هیچ به نفع من رامین لبخندی زد و گفت: _قبول عموجان شمابردید.خب دیگه بریم رامین ما را به خیابان دلکورسو که طراحان معروف لباس در آنجا فروشگاه داشتند ,برد.به همراه پدر از مغازه ها دیدن کردیم و با سلیقه من برای مادرم لباس ماکسی بلند مشکی خریدیم .خیلی زیبا و شکیل سنگ دوزی شده بود.از اونجایی که مادرم هیچ وقت لباس باز نمیپوشید برایش یک کت کوتاه و شال سنگ دوزی شده هم ست لباس برایش خریدیم. به همراه رامین به مرکز خرید پورتا رفتیم وپدر تعدادی ماشین و لباس برای سهیل خرید. بعد از خرید به خانه برگشتیم و تا عصر که پدر پرواز داشت دورهم گفتیم و خندیدیم. ساعت 4 عصر من و رامین پدر را تا فرودگاه همراهی کردیم.دورشدن از پدر برایم سخت بود ولی تمام سعیم را میکردم تا بی تابی نکنم و پدر را باخاطری آسوده به سوی کشورم راهی کنم. همیشه لحظه جدایی و خداحافظی برایم سخت بود ولی این بار غمی عظیم تر در دلم غوغا به پا کرده بود.انگار طوفانی سهمگین در راه بود.دلم گواهی بدی میداد.احساس میکردم دیگر پدررا نمیبینم.غمی عظیم در دلم خانه کرده بود. لحظه خداحافظی پدر را سخت در آغوش گرفتم و اشک ریختم.نمیتوانستم از او دل بکنم.پدر که بی تابی من را دید گفت: _ثمین جان چرا اینقدر بی تابی میکنی؟تا دوماه دیگر همراه مادرت و سهیل برمیگردیم و جشن ازدواجتون رو برگزارمیکنیم. _بابا هنوز نرفتید دلتنگتونم .بابا من جز شما کسی رو ندارم تو رو خدا زود برگردید. رامین به سمتم امدومرا از آغوش پدر جداکرد و گفت: _ثمین جان عزیزم اینقدر بی تابی نکن,به زودی عمو وخاله رو می بینیم پدرروبه من کرد و گفت: ثمین جان مثل اینکه وقت رفتن رسیده,اینقدر بی تابی نکن.من دیگه باید برم شماره پروازمو صدا می کنند,مواظب خودت باش. سپس رو به رامین کرد و ادامه داد: _رامین جان دخترم رو به تو می سپارم مواظبش باش. _چشم عموجون ,ثمین روی چشمای من جاداره.خیالتان راحت از جونم بیشتر مواظبشم.نگران نباشید.به خاله سلام برسونیدبزودی منتظرتون هستیم. با چشمانی اشکبار پدر را بدرقه کردم و خودم را به دست سرنوشت سپردم تا آنگونه که به صلاحم است رقم بخورد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ روزها پشت سر هم میگذشتند. من به همراه رامین در تکاپوی آماده سازی مراسم عروسیمان بودیم . در این مدت تمام سعیم را کردم تا رامین را بهتر بشناسم . بعضی از رفتارهای رامین را به عنوان یک شیعه قبول نداشتم ولی آن را میگذاشتم به پای اینکه او سالها درکشوری زندگی کرده که حدودا 91 درصدشان را مسیحی ها تشکیل داده اند. گاهی به رفتارهای او با خانمها اعتراض داشتم و او در مقابل تمام اعتراضات من میگفت اگر قراراست او تغییر کند بهتر از من هم کمی تغییر کنم و گاردی که در برابر دوستان آقایش به خود گرفتم از بین ببرم و این خواسته زیادی بود برای منی که همیشه در برابر مردان چشم به زیر داشته ام بنابراین دیگر با او بحث نمیکردم و خیلی غیر مستقیم نارضایتی ام را نشان میدادم و با این حال امید داشتم که بعد از ازدواج بتوانم او را تغییر دهم. هرروز با رامین در شهر میگشتیم و او از دوران دانشگاه و شیطنت هایش در دوران کودکی میگفت. کم کم به بودن رامین در کنارخودم عادت کردم هرچند هنوز علاقه زیادی از جانب من وجود نداشت ولی برایش به عنوان همسرم احترام قائل بودم. یک هفته به آمدن پدر و مادرم مانده بود. چند شبی بود کابوس های عجیب و غریبی میدیدم و روزها دلهره و ترسی ناشناخته در دلم خانه میکرد. انقدر استرس داشتم که دیگر میلی به خرید نداشتم و حتی اشتهایی به غذا خوردن نداشتم. حرفهای عاشقانه رامین,دلداری های عزیزجون و خاله هم دردی را دوا نمیکرد همه معتقد بودند این همه استرس و بی اشتهایی بخاطر ازدواجم است تنها چیزی که کمی آرامم میکرد نماز خواندن و تلاوت قران بود. هرلحظه منتظر یک طوفان بودم تا زندگیم را نابود کند. روزهای نحس زندگیم با تماس پریا آغاز شد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . #💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{بسم الله الرحمن الرحیم...