eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ هر گاه دلم رفت تا محبت ڪسی را به دل بگیرد ، تو او را خراب ڪردی ... خدایا ، به هر ڪه و به هر چه دل بستم ، تو دلم را شڪستی . عشق هر ڪسی را ڪه به دل گرفتم ، تو قرار از من گرفتی . تو اینچنین ڪردی ڪه غیر از تو محبوبی نگیرم و جز تو آرزویی نداشته باشم و به جز تو به چیزی یا ڪسی دل نبندم . شهید 🕊🌹 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«♥️🥳» ا‌زعرش‌خدا‌بانگ‌منادۍآمد یعنی‌ڪہ‌زمان‌عیش‌و‌شادی‌آمد نور‌دل‌حضرت‌جواد‌آمده‌است میلاد‌پرافتخار‌هادی‌آمد.. ♥️¦↫ 🥳¦↫
رمان زیبای هوای من ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیرون زده ام و اینجا مقابل شبکه ی ماهواره زل زده ام به فیلمی که اصلا نفهمیدم چه بود. دلم می خواست با مامان صحبت کنم. اولش که فیلم می دیدند خفه ماندم، آخرش که به رقص رسید آتوسا با جیغ و سر و صدا انقدر رقصید که... بعد هم قرار داشتند... زبان و فکم ماسید و فقط نگاهشان کردم تا رفتند. جای بوسه ی مادر را از روی صورتم پا ک می کنم. دستم بنفش می شود. به مبل می کشم تا پاک شود، قرمز می شود... رویه ی مبل را می گویم... ********* در را که باز می کنم بچه ها هستند بدون مژده. فقط اجازه می دهند که ببوسمشان و پر می گیرند سمت اتاق مسعود. می دانند که نباید به آغوشش بروند. اما مسعود خودش بی طاقت بغلشان می کند، بشری کنار می کشد و کنار می کشدشان، صدای خنده ی بلند مسعود تا آشپزخانه هم می آید و مادر آرام آرام اشک می ریزد و تند تند بساط میوه و شیرینی و شام را می چیند. طناب را برمی دارم و یک سرش را به پایه ی میز می بندم و یک سرش را به لوله ی گاز. برای اینکه به بچه ها خوش بگذرد هر کاری حاضرم انجام بدهم. وقتی که توپ را دستم می بینند فریادشان خانه را پر می کند. مسعود اصرار دارد همراه ما والیبال نشسته بازی کند. هربار که دستش به توپ می خورد لب می گزد و چشم می بندد اما کنار نمی کشد. نمی توانم اینطور ادامه بدهم، بازی را می برم سمت گل یا پوچ، اسم فامیل، دزد و پادشاه... سمت هر بازی که در آن مسعود باشد و اذیت هم نشود. محبوبه و بچه ها هم می آیند. خوشی مادر دیدنی شده است. محبوبه کنارم می کشد: - یه خواهش! - خانم شدی! خواهش می کنی دیگه! وقتی می بیند نگاهش می کنم خودش متوجه می شود که احتمال قبولی بستگی به نوع درخواست دارد، نا امیدانه می گوید: - با مژده حرف زدم قراره امشب بیاد. نه تو و نه اون نمی گید که اون روز چی بهش گفتی ولی امشب... نمی ایستم تا بشنوم، حق را به مژده نمی دهم که بخواهم مثل این یک سال مدارا کنم. هربار که مدارا کردیم انگار که یک گناهی انجام داده ایم و رفتار او مجازات حاکم قادر بر مسعود مظلوم است. اشتباه برخورد کردیم و او را خراب کردیم. موقع شام می آید، مادر سنگ تمام می گذارد. انقدر همه ی بچه ها را خسته کرده ام که بدون تعارف یکی یکی گوشه و کنار ولو شده و تا رختخواب می اندازیم سینه خیز به سمتش بروند. مادر نگران نگاهم می کند و به نگاه های التماس محبوبه اصلا جواب نمی دهم. مسعود را می برم حمام. امروز نتوانسته بودم عصر ببرمش. . . . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور