#خاطرات_شهید
وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم»
انگار دنیا روی سـرم خراب شده بود
پـــرسیدم: «واسه چی؟»
گــفت:چــرا مــواظب #بیـــــتالمال
نیستی میدونی اینا رو کی فرستاده
میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟!
همهش امانته!
گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟
دستش را باز کرد #چهار تا حبّه قند
خاکی تـوی دستش بود دم در چادر
تدارڪات پیدا ڪرده بود!
#شهید_مهدی_باکری🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
در قاموس شما
#عشق حرف اول را میزند
نه #سن و #سال ...
سایز لباس خاڪی ات
گـواهِ حـرف من اسـت
و نگاهــی که شایــد
هرگز نتوانم تفسیرش کنم
امـا سربند #لبیڪ_یا_خمینی
اتمـام حجـت تـو با مـن است ...
#بزرگ_مردان_کوچک
#هفته_دفاع_مقدس
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه تقارن زیبایی ...
مُحرم و هفته دفاع مقدس ...
شباهت هایی دارند؛
تنهایی مسلم و مظلومیت بسیجی هامون ..
کاروان حسین و اعزام یاران خمینی ..
دل زینب(س) و مـادران شهـدای ما ..
دشت کربلا و خاک شلمچه ..
سر های بریده ای که حججی آخرینش نبود تا قیام حضرت صاحب(عج) ..
تشنگی خیمه های کربلا ..
بچه های کانال کمیل ..
دست بریده ی عباس و علمدار جبهه ها حاج حسین خرازی ..
حر و شاهرخ ضرغام ها ..
اسارت و دلتنگی ... ......
📎 خدا می داند اگر پیام شهدا و حماسه های آنها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنهکاریم.
#دفاع_مقدس🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
•✦✧ #وصیٺـــــ نـامہ✧✦•
#شهید_محمدباقر_خاتمی_فر
❊⇠برادرانم !
امام را تنها نگذارید تا نور خدا از این مملکت خاموش نشود، مانند یاران حسین(ع) نباشید که او را در صحراى کربلا تنها گذاشتند و در غربت بدن او را قطعه قطعه کردند و مىدانم که ملت شریف ایران هرگز این کار را نخواهند کرد و از ولایت فقیه و روحانیت پشتیبانى کنید ولایت فقیه بازوى اسلام است و باید این بازو را محکم داشته باشید تا صدمهاى به اسلام نرسد. راه شهیدان را ادامه بدهید ،
#شهدا_را_یاد_کنید_با_یک_صلوات 🌹🕊
•﷽•
هنگامہ سفر نزدیڪ است...
سپاه آخرالزمانی ها آماده میشوند ؛
تا به خون خواهی #حسین ،
خود را به امام منصور برساند!
اربعینیهای امسال هم انتخاب شدهاند!
چه آنان ڪه با پایِ دل میآیند ...
و چه آنان که جسم خسته
و خاڪے شان را هم ،
تا جادهیِ #عشق مےرسانند...
مهدی جان ؛
مےگویند زمانیکه تڪیه
بہ خانہ ڪعبه بدهے
خودت را اینگونه معرفی میکنے؛
« ان جدی الحسین قتلوه عطشانا »
پس عالم و آدم باید
حسین (؏) را بشناسد
کہ این شناخت و حرڪت
مقدمہ « ظهور » توست ...
#الأربعين_مقدمة_الظهور
#الهے_هيچكسے_داغ_حرم_نبينه
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_احمد_متوسلیان :
ما همواره به یاد امام زمان زنده بودیم ...
🔸 اللّٰھـُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
تصمیم گرفته بود
توی جبهه دبیرستان راه بیندازد!
می گفت :
« امروز بچهها دارند اینجا
میجنگند و خون میدهند،
عدهای بیتفاوت و اشرافزاده هم
در شهرها عین خیالشان نیست !
با خیال راحت درس میخوانند،
فردا هم که جـنگ تموم بشود،
همه مسؤلیتهای کلیدی مملکت را
بدست میگیرند ، این رزمندها هم
میشوند محافظ یا زیر دست آنها! »
#شهید_خلیل_مطهرنیا
#شهادت_عملیات_کربلای۵
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
1426318965_ramazani-harfe-del.mp3
9.9M
🎤 مداحی #مهدوی
🍂 بشم ریز ریز
🌱نشم مایه ننگت ای عزیز😔
🍂منو بزن یا بگو یه چیز
🌱اینقدر #آقا تو خودت نریز
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
با فاصله ای امن که آسيب نبینی بنشين و فقط شاهد ويرانی من باش #سيد_تقی_سيدی ✍ #شهید_احمد_کشوری ❤️
ترکشی به سينه اش نشسته بود. برده بودنش برای آخرين عمل جراحی...
قبل از عمل بلند شد که بره
بهش گفتند: بمان! بعد از عمل مرخصت می کنن، اينجوری خطرناکه.
گفت: "وقتی اسلام در خطر باشه من اين سينه رو نمی خوام..."
#خلبان_شهيد_احمد_کشوری ❤️
#خاطرات_شهدا
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#جگرى_كه_سوخت....
🌷وقتی بمباران شیمیایی شد، ماسکش را به یکی از رزمنده ها داد! در بیمارستان از شدت تشنگی روی کاغذ نوشت: جگرم سوخت آب نیست؟! و بعد به شهادت رسید....!!
🌹شهید نعمت الله ملیحی
❌ دستخط شهيد در عكس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :7⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻اردیبهشت بود که آمد. شب لیلۀالرغائب. شبی که آرزوی دیدن مرتضی برایم مستجاب شد. همه فامیل و دوست و آشنا رفتیم فرودگاه استقبالش.
🌻تمام یک ماهی که بود، روز و شب مهمان داشتیم. همه میآمدند ببینند سوریه چه خبر است.
🌻دو سه سالی که تا شهادتش سوریه بود، مرتضی دیگر آن مرتضای سابق نبود. رشد وجودی و روحیاش را با تمام وجود حس میکردم. با ما هم که بود مدام دلش پیش نیروهایش بود. مدام با بچههایش در تماس بود. وقتی از آزادی نبل و الزهرا میگفت به وضوح برق شادی توی چشمهایش دیده میشد. چقدر ذوق میکرد وقتی میگفت: «مردم از خوشحالی و به نشانه تشکر، روی سر بچههای ما برنج خشک میریختند.»
🌻کوچکترین اتفاقی کمصبرش میکرد؛ عملیات میشد، فلان نیرویش شهید میشد، فلان منطقه سقوط میکرد. مرتضی دیگر دلش با ما نبود. هربار که میآمد، خستگی را به وضوح روی شانههایش حس میکردم. مرتضی تا قبل از رفتنش به سوریه، موهایش یکدست مشکی بود ولی از روزی که رفت، میدیدم موهایش دارند سفید میشوند. شهید که شد، 13 تار مویش سفید شده بود.
🌻بین خواب و بیداری حس کردم مرتضی روی تپهای ایستاده. داشت از سرما میلرزید و دندانهایش به هم میخورد. سرما به جان من هم افتاد. آنقدر سردم شده بود که از خواب پریدم. بلافاصله به مرتضی پیام دادم. به همان اسمی که توی گوشیام برایش انتخاب کرده بودم: نور چشمم. جواب نداد. دلم طاقت نیاورد، زنگ زدم ولی باز هم جواب نداد. دیگر خوابم نمیبرد. جدای از سرما، نگرانی هم بیخوابم کرده بود.
🌻دم اذان صبح بود که تماس گرفت. بی سلام و احوالپرسی گفتم: «مرتضی! چرا اینقدر لباس کم پوشیدی که سردت بشه؟ نمیگی سرما میخوری؟» مهربان جواب داد: «چی کار کنم مریمجان، عملیات بود. همین یکدست لباس نظامیام تمیز بود که پوشیدم.» فهمیدم واقعا سردش بوده. مثل همیشه، قبل از عملیات غسل شهادت کرده بود و با همان یکدست لباس سردش شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت42
دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد کرد.من تمام شدم!
عصبی و تلخ بغضم راقورت می دهم و دندان قروچه میکنم.باکف دست روی میزمیکوبم و ازآشپزخانه بیرون میروم.نگاه تیزم رابه مادرم میدوزم و میپرسم: ینی میخوای همینجوری ساکت بشینی؟ اره؟
مستاسل نگاهم میکند و سرش رازیر میندازد. به سمت پدرم میچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نکندم که الان بگی حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون کندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستی دستی دخترمو بسپارم به یه شهردیگه.
دستهایم رابالا می اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگه!همه آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونی خرج کردن تا بچه های خنگشون رتبه قابل قبول بیارن ولی نیاووردن!الان من ...بعد اون همه زحمت...راه برام آسفالت شده!چه گیریه اخه!؟
دستهای گره شده اش را زیر چانه میگذارد و یک نه محکم میگوید. باحرص برای بار آخر به مادرم نگاه میکنم
چشمانش همان خواسته ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش به احترام پدر بسته شده اما من اعتقاد دارم که او میترسد!! ازدواج محموله ی عجیبی است .اخرش باید همینجور توسری خور باشی!! بغضم میترکد و جیغ میکشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایی که دوست دارم.!رشته ای که دوست دارم . اگر توذهنتونه که جلومو بگیرید و سرسال یه آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه کردی باباجون! اشتباه!!
به طرف راه پله می دوم تا به اتاقم بروم که صدای بلندش مراسرجامیخکوب میکند
_ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونی !؟
نفس های تند و کوتاهم را درسینه حبس میکنم
_ فک نکن بخاطر جیغ و دادات راضی شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت که سربه راه شدی...فقط فکر و ذکرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم که...فقط تواین مدت میخواستم فکر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونی!.... اگر اجازه میدم به یه دلیل و یه شرطه....اگر قبول میکنی بگم!
مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میکنم.
_ قبول
_ دلیل این بود که ترسیدم دوصباح دیگه یقه ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتی پیشرفت کنه...زحمتشو حروم کردی...
اماشرطم...
میزارم بری تهران ولی باید بری پیش جواد بمونی...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایی بزاری که من ازش بی خبرم!
خوابگاه تعطیل!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت42 دیگراعتقادی به رفتارو کارهایش نداشتم. مرور زمان کورسوی ایمان را دردلم خاموش و س
#قبله_ی_من
#قسمت43
سریع نگاهم را روی لبهایش میکشم
_ عموجواد؟؟
_ بله.
_ ولی بابا..
_ همین که گفتم...یااونجا یاهیچی.
زیر لب واقعا که ای میگویم و ازپله ها بالا می روم...
نمیدانستم باید ازخوشحالی پرواز کنم یا ازناراحتی بمیرم. اینکه بعد از دوهفته جنجال پدرم رضایت به خواسته ام داد جای شکر داشت . ولی...هضم مسئله ی عموجواد برایم سخت و غیر ممکن بود . نقشه کشیدم تا تهران خانه ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چاله به چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبی بود . قضاوت خوانده و به قول خودش گرد جبهه محاسنش را سفید کرده .زن عمو ....صحبتش را نکنم بهتراست . آنقدر کیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یک روز راه نفسش بسته شود و خدایی نکرده بمیرد ! سه دخترو یک پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میکنند . همان شب باخودم عهد کردم که هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیکنم ولی ...
آدامس بین دوردیف دندانم میترکد و صدایش منجر به اخم ظریف پدرم می شود.
چمدانم را کنارم میکشم و میگویم: اوکی ممنون که زحمت کشیدید .
مادرم اشکش را باگوشه ی چادر پاک میکند و صورتم رامحکم و گرم میبوسد...
_ مادر مراقب خودت باش....اسه برو...آسه بیا!
_ باشه صدبار گفتی!
پدرم جلو می اید و شالم راکامل روی موهایم میکشد
_ محیا حفظ ابرو کن اونجا!..یوقت جلوی جواد خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
_چیکاکردم مگه!؟
_ هیچی...فقط همین قدر که اونا الان منتظر یه دخترچادری ان...اما..
عصبیقدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نکن پدرمن! نمیشه طبق علایق اونا زندگی کنیم که... چادر داشتن یانداشتن من چه سودی بحال زن عمو و عمو داره .
_ چقد تو حاضرجوابی!!..فقط خواستم گوشزد کنم...
_ بله
صورتش را می بوسم و چندقدمی عقب می روم...
_ محیا بابا!...همین یه جمله رو یادت نره.. درسته جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو کنارش باشی...
ولی باهمه اینا تو مهمونی.
سری تکان میدهم و چشم کش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر...حواست به همه چیز باشه
بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقه ام را ول کردن تامن به پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تکان دادم و بوس فرستادم. بله...خلاف تصوراتم من حاضر به پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچه خودم راهنوز هم نزدیک به آزادی میبینم. قراراست تنها کنارشان بخوابم و غذامیل کنم.مابقی چیزها به صغرا وکبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود...ولی بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام .گلیمم مگر چندمتراست که درگل گیر کند؟ تصمیم دارم گربه راهمین دم اولی حلق آویز کنم تا دست همه بیاید که یک من ماست چقدر کره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh