eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
ای مرد خدا ... #نوشته ی لباس رزمت چقدر با این روزهایمان همخـوانی دارد ... دعا کن برای ما هم تا کربلا راهی نباشد ... #تا_کربلا_راهی_نیست #زائرین_کربلا_التماس_دعا نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️همراه ما اومده بود عقب. بايد يک کم استراحت می‌کردیم و دوباره می‌رفتیم جلو. قوطی کنسرو رو باز کردم و گرفتم طرف حاجی. نگاهم کرد. گفت: "شما بخورين. من خوراکی دارم." دستمالش رو باز کرد. نون و پنيری بود که چند روز قبل داده بودند! نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
ڪربـلا . . . هر ڪس نرفته از حسن (ع) خواهش ڪند #حسنیهٔ_راهیان_کربلا #مردان_بی_ادعا نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
صبح باش کمی بیشتر بخند امروز و کمی بیشتر مهربان باش بگذار لبخندت، چراغ دلی شود و مهربانی‌ات صبح کوچک
در اکثر عملیات ها، او می رفت و پیکر پاک شهدا را برای تحویل به خانواده هایشان به عقب می آورد.... ماجرای شهادت او هم به همین طریق رخ داد.... ابوسجاد رفته بود که پیکر شهدا را به عقب منتقل کند که به آن ها پیوست این اولین عکس او بعد از شهادت است و تبسم زیبای او نشانی بر حقانیت مسیری که آرمانگرایان بزرگ عصر ما انتخاب کرده اند.... ❤️ ✌️ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#شهیدجاویدالاثر_محمدرضا_کارور ❤️ فرمانده گردان مقداد، مسئولیت طرح و برنامه تیپ ۲۷ حضرت محمد رسول‌الله (ص). عزیمت به لبنان به ‌همراه شهید همت و حاج احمد متوسلیان و فرماندهی گردان مالک از فعالیت‌های او بود. یا هر وقت میخواستیم در خانواده، عکس دسته جمعی بگیریم، او با ما همراه نمی شد. گاهی اوقات با اصرار و قسم و آیه، مجبورش می کردیم و می آمد و توی جمع می ایستاد. امّا به محض آنکه می خواستند عکس بیندازند، او کنار میرفت. مادرم میگفت: «محمّدرضا چرا وقتی دارن از عملیات‌ها فیلم می گیرن، تو هیچ وقت توی فیلم نیستی؟» او جواب می داد: «من که توی عملیات نیستم مادر! من پشت جبهه‌ام. کاری نمیکنم که منو نشون بدن.» همیشه دوست داشت گمنام باشد. می گفت: «آی نمی‌دونی! چه لذّتی داره، آدم برای خدا تکه تکه بشه. و هیچّی ازش باقی نَمونه که کسی بشناسدش.» سرانجام در تاریخ ۴ اسفندماه سال ۱۳۶۲ در سن ۲۶ سالگی، طی عملیات خیبر به شهادت رسید. و پیکر پاکش هنوز میهمان جزیره مجنون است. ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
عاشق حضرت رقیه بود . چند روز آخر اقامتش در دمشق ، مکرر به زیارت حضرت رقیه می‌رفت . شب آخر ، چند ساعت قبل از آن انفجار هم به زیارت حضرت رقیه رفته بود . شاید هم حاجت بیست و چند ساله‌اش را از دختر سه ساله امام حسین (ع) گرفت . در همان روزهای شهادت حضرت رقیه ، شهید شد . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💠مداح بی سر هم مداح بود هم شاعر اهل بیت می گفت : « شرمنده ‌ام که با سَر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود ..» بعدِ شهادت . . . وصیتنامه‌اش رو آوردند ، نوشته بود : قـبرم رو توی کتابخونه‌ مسجد المهدی کَندم سراغ قبر که رفتند . . . دیدند که برای هیکلش کوچیکه! وقتی جنازه‌ش اومد، قبـر اندازه‌ ی اندازه‌ بود اندازه تنِ بی سرش ... ✍ راوی: حاج‌ کاظم محمدی مداح اهل بیت علیهم‌السلام 🌷 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوله وپرچم وسربند،همه آمادست!! یک نگاه مادرت من را مسافر میکند!!! یا فاطمه زهرا (س)امسال اربعین دلم کربلا میخواهد نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🤔زیر گنبد نورانی اباعبدالله الحسین علیه السلام از خدا چه میخواهی؟ 😍بهترین فرصت ✅بزرگترین درخواست 🕌بالاترین مکان دعا 👌🏻فقط به نیت فرج عازمم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
میشود آیا ڪمے سطحے تر نگاهم ڪنی...!؟ عمق نگاهت مے کُشَد مرا از #خجالت.. 📎مهر ۶۳ ، میمک ، منطقهٔ عملیاتی عاشورا نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💢حضرت سیدالشهداء برای #دفاع از #حرم_خدا چند صد کیلومتر آن طرف تر از کشورش به شهادت🌷 رسید... 💢آری دفاع از حرم✊ امتداد راه #عاشورا است... #مدافعان_حرم🌷🌷 #شهید_محمدتقی_سالخورده #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
‏یه کار ارزشمند از بازیکنان فولاد خوزستان که امیدواریم فراگیر بشه.. (نماز خوندن بازیکنان فولاد بین دو نیمه بازی با شاهین تو بوشهر) نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#خاطرات_شهدا نخل ها ایستاده می میرند🌹 💠شرح عکس؛ طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد, یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را که لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهید دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... #پدری_سرپسررابه_دامن_گرفته_است.🌷 #شهیدسیدابراهیم_اسماعیل_زاده موسوی پدر #شهیدسیدحسین_اسماعیل_زاده پسر است 💠اهل روستای باقر تنگه بابلسر. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
ابتکار شهید میرزایی در توزیع جیره جنگی فرمانده شهید «مهدی میرزایی» فرمانده تیپ امام موسی کاظم (ع) هادی سعادتی: یکی از روزهایی که در تپه‌های «اللَّه اکبر» مستقر بودیم شهید «مهدى میرزایى» الاغى را آورد که کلاه آهنى به سر داشت. او گوش‌های الاغ را از زیر کلاه بیرون داده بود و یک عینک دودى هم به چشمش زده بود و توى خط راه می‌رفت و به نیروها کمپوت و کنسرو می‌داد و به این وسیله بچه‌ها را می‌خنداند. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
کتاب 📍در قسمتی از کتاب می‌خوانیم: 💐محمد دلاورانه می‌جنگید بچه‌ها را سازمان می‌دادودوباره مشغول شلیک می‌شد؛انگار سالهاست تجربه‌‌ی جنگ دارد.نزدیک دو ساعت از آغاز حمله گذشته بودوفشنگ های مارو به اتمام بود،حمید کنار من تیر به پایش خورد و زمین‌گیر شد.محمد با یک فاصله از ما در انتهای‌خاکریزوخطرناکترین جا نشسته بود.گهگاهی بلند می‌شدوبه طرف داعشی‌ها شلیک می کرد،مدام تصویر اسارت و بریده شدنِ سرهایمان را می‌دیدم.در اوج نا امیدی رو به محمد فریاد زدم:«حسین می‌گوید جناح راست با شما.جناح راست با شما.»به حالت سجده درآمده بود تا حرف هایم را بشنود،فریاد زد:«خیالت راحت.به حسین بگو تا آخرین گلوله می‌جنگم و اگر تیرهایم تمام شد،باز هم از جایم تڪان نمی‌خورم.»این را گفت و اسلحه را برای شلیک دوباره آماده ڪرد.روی زانو ایستاد،تمرکز ڪردوقبل از اینکه تیری بزند نقش زمین شد.. 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📗 کتاب #تو_برادر_من_نیستی خاطرات #شهید_‌مدافع‌حرم_محمد_‌تاجبخش از بسیجیان شهرستان گتوند و دیار شهدای عملیات یا مهدی(عج)است که در مرداد۱۳۹۶همزمان با شهادت شهید حججی در سوریه به فیض #شهادت رسید.
عشق و محبتش به جا، حساسیت‌های کاری‌اش هم به جا بود، مواقعی‌ که من و نغمه براے‌ِ اقامت‌طولانی به سوریه می‌رفتیم، از گرفتنِ محل اسکان تا تردد ماشین را مراقبت می کرد که از هزینه‌ی شخصیِ خودش پرداخت کند، می‌گفت: باید مراقب باشیم «بیت المال»، «مال البیت» نشه. در وصیت و حرفهای آخرش هم گفت: مقداری از حقوقم رو به اداره برگردون، شاید جایی حواسم نبوده خرجی کردم که شخصی بوده، یا زمانی را پُر کردم که کار اداری نبوده. 🌻شهید مهدی حسینی🌻 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
خیلی زینبی بود و نسبت به عمه ی سادات حساسیت خاصی داشت، همیشه می گفت : تا زمانی که به من احتیاج داشته باشند ، تو سوریه می مونم و از ناموس امام حسین (علیه السلام) پاسداری می کنم. یادم هست که می گفت با چند نفر از دوستانم با هم نشسته بودیم و در مورد سوریه صحبت می کردیم٬ اگر سوریه سقوط کرد چیکار کنیم هر کدام از دوستان یه چیزی میگفت. یکی گفت میرم لبنان یکی عراق ، اون یکی ... هرکس یه جایی گفت٬ اما وقتی نوبت به مهدی رسید. لبخند همیشگی خودش زد گفت:« من ميرم حرم بی بی زینب دم در حرم میمونم تا آخرین قطره خونم از حرم خانم پاسداری می کنم. اونجا بود که رفقاش به اذعان خودشون به تفکر مهدی حسادت کردند ... 🍁شهید آقا مهدی حسینی🍁 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_‌ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_‌ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 0⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻روحانی ای که به خط می آید و می خواهد کار تبلیغی و فرهنگی انجام دهد، خیلی مهم است که بتواند با بچه ها همراه باشد. 🌻خدا شهید مالامیری را رحمت کند. توفیق بود دو ماه با ایشان هم اتاق بودیم. خیلی مقید بود غذایش را با نیروها بخورد، شب تا دیروقت می رفت پای درد و دل بچه ها می نشست. با بچه ها هم غذا و هم صحبت می شد، امام جماعتشان بود و... می گفتم حاجی خسته نمیشی؟ می گفت اگر می خواهی حرفت تاثیر گذار باشد باید همدردشان باشی. با اینها بنشینی، بلند شوی، تفریح کنی و خشک مذهب نباشی. حتی یک وقت ها که موسیقی افغانستانی می گذاشتند، می گفت اشکالی ندارد، اگر می خواهی حرفت تاثیر گذار باشد باید با همه چیز کنار بیایی و مدارا کنی، واقعا بچه ها کشته مرده ایشان بودند. 🌻چند نفر از دوستان تعریف می کردند در عملیات «بصرالحریر» یکی از نیروها زخمی می شود و همه برمی گردند. شهید مالامیری(ابوقاسم) با اینکه می دانست مجروح ماندنی نیست تا لحظه آخر کنارش می ایستد و خودش هم شهید می شود. کسی از آن شهید خبر ندارد و اسمش را هم نمی داند، فقط از نحوه شهادت شهید مالامیری خبر دارند. چون آنجا عرصه واقعا سخت و دشوار بود گاها حتی نمی توانستیم مجروح ها را برگردانیم. چون خط امداد باز نشد، نیروها خسته بودند و مهمات تمام شده بود اگر می خواستیم بایستیم ممکن بود خیلی ها شهید و مجروح شوند. ادامه دارد... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
چطور می تواند در برابر من این قدر مقاوم باشد؟! چه چیزی به او قدرت میدهد تا نگاهم نکند. نسبت به من بی تفاوت باشد! گیج به پس گردنش خیره میشوم. آفتاب سوخته شده. همان لحظه زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محکم میگیرم. صدای جیغم در فضا پخش میشود. شوکه برمیگردد و به چشمانم خیره میشود. آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایی میزنم. گره ابروهایش باز می شود و می گوید: الحمدالله...نیفتادین! و بعد چشمانش را می بندد: میشه حالا دستمو ول کنید! دستش را رها می کنم و دوباره لبخند میزنم. کالهش را به طرفم میگیرد و میگوید: لبه ی اینو محکم بگیرید. منم یه طرف دیگشو میگیرم. باتعجب نگاهش می کنم. این بشر دیوانه است! به نرمی و بایک خیز روی زمین می نشینم و به مقابل خیره میشوم. دره ای وسیع و رنگارنگ. عجیب است پاییز! زانوهایم را در شکم جمع می کنم و دستانم را دورش حلقه می کنم. تاکجا باید پیش بروم. خودم را کوچک کنم! مقابلش ظاهرشوم و طوری رفتار کنم که گویی فقیر نگاهش هستم! درکی ندارم. مگر او مرد نیست! نیاز نمی فهمد؟! به جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نکند دختر است! می خندم.. کوتاه و تلخ! چرا عمق نگاهش با محمدمهدی فرق دارد؟ چه چیزی پایبند نگهش می دارد. پایبند به عقاید احمقانه اش! احمقانه! واقعا احمق است یا... هوفی می کنم و چشمانم را می بندم. یعنی کارهایش تظاهر نیست؟! تا به حال دل به کسی نباخته؟ مگر می شود! بااین ظاهر و موقعیت باکسی نپریده باشد! تلفن همراهم زنگ میخورد. بابی حوصلگی به صفحه اش خیره میشوم. " "aradبی اختیار ایشی می گویم و تماس را رد می کنم. نمی توانم تعریفی از جایگاهش داشته باشم. برادر، دوست پسر، دوست! نمی دانم. فقط... دردهایم را خوب میشنود و دلداری ام میدهد. گاهی رویم حساس میشود. من تعریفش می کنم دوست اجتماعی! خیلی ها دارند. نیمی از دانشگاه را که همین ارتباطات اجتماعی تشکیل داده. گاها با او به خرید و سینما هم می روم. اگر از من بپرسند دوستش داری. جوابی پیدا نمی کنم! مگر میشود یک دوست را دوست نداشت؟! تلفنم را در دستم می فشارم و به پشت سر نگاه می کنم. یحیی روی تخته سنگ بزرگی نشسته و به اسمان نگاه می کند. سرم را باال میگیرم؛ کاش می فهمیدم چه درسردارد! قاشقم را پراز سوپ می کنم و دوباره درکاسه بر می گردانم. زیر چشمی یحیی را دید میزنم. آرامشش کفرم را در می آورد. یک تکه نان در دهانم میگذارم و باحرص می جوم. کارهایش به تمام نقشه هایم گند زده. یلدا زیرگوش سهیل چیزی می گوید و هر دو آرام می خندند. سینا به رفتار سهیل پوزخند می زند. سارا اما هر از گاهی نگاهی به یحیی میندازد و لبش را گاز می گیرد. الحمدالله همه یک جور درگیرند! نامزدی هم چیز مزخرفی است ها. باید خاله بازی راه بیندازی و هروعده غذایت را درخانه ی یکی صرف کنی! یک قاشق ازسوپ را در دهانم می گذارم و طعم ملسش را مزه می کنم. اذر دودستش را روی میز می گذارد و گلویش راصاف می کند. نگاه ها به سمتش سر می خورند. لبخند بزرگی لبان نازک و گلبهی اش را زیبامی کند. خب. یه موضوعی هست که فکر کنم این فضا می طلبه که گفته شه! منوجواد جان راجع بهش صحبت کردیم و امیدوارم این تصمیم رو به فال نیک بگیریم. در اصل این مهمونی هم بخاطر یلدا و سهیل جان بوده و هم... مکث می کند. قاشقم را در ظرفم می گذارم و چشمانم را تنگ می کنم. و هم به خاطر یحیـی تنها پسرم... یحیـی یک تااز ابروهایش را بالا می دهد و با تعجب به اذر خیره میشود. ما چیزی جز خوبی از خانواده تون ندیدیم و خیلی خوشحالیم که سهیل عضوی از ماشده. حالا اگر اجازه بدید دوست دارم سارا هم دختر مابشه. گیج به یحیی نگاه می کنم. به پشتی صندلی اش تکیه میزند و دست به س*ی*ن*ه به سقف نگاه می کند. خودش خبرداشت؟! سهیلا چشمان سرمه کشیده اش برق میزند و جواب میدهد: خیلی غیرمنتظره بود. آرایش نسبی اش را تنها من می بینم. رویش را کیپ گرفته تا از دید یحیی و عمو دور باشد. عمو با لبخند می پراند: بله بابت این موضوع هم عذرمیخوایم. اما. فکر کنم حرف خانوم واضح بود. اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری کنیم؟! یحیی از جا بلند میشود و ببخشید می گوید. لبخند آذر وا می رود و می پرسد: ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh