eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
+ گفٺن‌حاج‌حسین‌رواوردیم بیمارسٺان رفٺیم‌عیادٺ ازٺخٺ‌اومدپایین بغلم‌ڪرد پرسید:دسٺٺ‌چیشدهـ؟... دسٺم‌شڪسٺهـ‌بود گچ‌گرفٺهـ‌بودمش گفٺم:هیچےحاج‌آقا، یهـ‌ٺرڪش‌‌ڪوچیڪ‌خوردهـ شڪسٺهـ... خندیدوگفٺ چهـ‌خوب دسٺ‌من‌یهـ‌ٺرڪش‌بزرگ‌خوردهـ... قطع‌شدهـ... ... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﺣﺮﻓﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﻴﻢ ﻟﺒﺨ
نوجوان که بودیم، من گاهی موسیقی_حرام گوش میکردم ولی داوود خیلی بدش میآمد. یک مرتبه خیلی ناراحت شد و گفت سعی کن از این آهنگ ها گوش نکنی، محتوای خوبی ندارند و در طولانی مدت به روح انسان آسیب می زنند. الان که سال ها از آن ماجرا میگذرد به حقیقت کلام برادرم پی بردم و صحّت آن به خودم ثابت شد. ❤️ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
° گاهی بی آنکه حضور داشته باشی و بی آنکه اصلا خبر داشته باشی آنچنان بی حد و مرز سرگرم دوست داشتنت
❤️ دقیقا یک ماه قبل از اینکه به سوریه اعزام بشن یه خواب دیدن که صبحش برام را تعریف کردن، خواب بهشت رادیده بود گفت یه جایی بودم که مثل بهشت بود خیلی سر سبز و زیبا پر از گل وپرنده های زیبا و ادم هایی با چهره های نورانی که یه نفرشون بهم گفت بیا تا جایگاهت رات بهت نشون بدم و همراهش رفتم وقتی به اونجا رسیدم خیلی جای بلند و زیبایی بود که طبق طبق گلهای قرمز چیده بودند وهمون موقع ازخواب پریدم. و گفت میخوام خودم بهت بگم وراضی باشی که میخوام برم وبعد از زبان کسی دیگر نشنوی و ازدستم ناراحت شوی ومن هم که اصلا طاقت دوریش را نداشتم واصلا نمیخواستم ازم جدا بشه و هر چی با خودم فکر میکردم و کلنجار میرفتم و فقط گریه میکردم که نمیخوام ازدستت بدم ولی ایشون همش من رو دلداری میدادو میگفت هیچی نمیشه من هر جا هم که برم برمیگردم وهمیشه پیشتونم و اگه راضی نباشی نمیرم ولی دیگه خودت جواب اقاامام زمان رابده جواب حضرت زهرا را بده گفتم نه اون دنیام و آخرتم را به خاطر این دنیا نمیفروشم و جوابی ندارم که بدم وبه ایشون گفتم میسپارمدبه خدا و انشاالله که با پیروزی برگردید وهمینطورم شد خدا حسنم را خیلی دوست داشت و بردش پیش خودش و همون بهشت زیبا وبرینی که خودش وعده داده بود وجایگاهش را بهشون نشون داد ۹۴ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
شعر یعنی که سرِ صبح ڪسی مثلِ شما باعثِ روشنی حضرت خورشید شود ... #شهید_نوید_حقیقت_شناس❤️ #مدافع_وط
وی اربعین امسال قصد داشت همراه با مادرش با پای پیاده به کربلا برود همیشه برای پدر و مادر و برادر خود هدیه می آورد با توجه به سن کم دارای درک بالایی بود و حتی در دوران گذراندن دوره در مشهد یک دانش آموز یتیم را تحت تکفل خود قرار داده و کمک هزینه برای وی واریز می کردند ایشان رابطه خوبی با کودکان داشتند طوری که در جمع فامیل و دوستان گل سرسبد جمع بودند و هر جا بودند مانند شمعی میدرخشید که دیگران مانند پروانه به دور او میگشتند ،شهید نوید روحیه ای بلند پروازانه ای داشتند و سعی میکردند از افراد برجسته الگو برداری کنند و همیشه در جمع بزرگان می نشستند .با توجه به سن کم بسیار فعال بودند و درکنار کار بهیاری که هرروز مسافت فت و برگشت بین شهرستان رامشیر و رامهرمزرا طی میکردند عصرها کارهایی چون باشگاه ورزشی ،دوچرخه سواری،شنا،اموزش گیتار ،صله رحم و همچنین مطالعه برای شرکت در ازمون پرستاری را انجام میدادند. ❤️ ✍ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
مرده ام، عیسی دمی خواهم، که یابم زندگی همره باد صبا بفرست بوی خویش را #هلالی_جغتایی ✍ #شهید_علی_زاد
❤️ تولد ۵۵/۳/۴کاشمر شهادت ۹۲/۵/۲۸سوریه گلزارشهدای امامزاده سیدحمزه کاشمر یادگاران فاطمه ۸ساله مهدی ۱۳ساله عضو گروه تفحص پرانرژی،مخلص،اهل کار،دغدغه مندوعاشق کاربرای شهدا از دوست و هم محله شهید : یادم میاد یک سالی ثبت نام حج عمره کرده بودم با شهید_زاده_اکبر در میون گذاشتم که اگه خدا خواست با هم مشرف بشیم؛گذشت.بعد از مدتی علی اقا رو دیدم . گفتم:چیکار کردی ؟؟ثبت نام کردی؟؟ گفت:جات خالی من رفتمو برگشتم گفتم: چجوری تعریف کرد به ماموریتی به جنوب داشته ودر اونجا به چندتا از بچه های محروم قرآن اموزش میداده وکار فرهنگی میکرده. ودر پایان ماموریت به بچه های که چند جزء قرآن رو حفظ کرده بودن جوائز نفیس از پولی که برا این سفر کنار گذاشته بوده؛هدیه میداده که بدرستی ثواب این کارش از چند تا حج بیشتر بود.وتازه چقدر هم از کرده خودش خشنود بود. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آفتاب من باش که بی هیچ هراس ، صبح را با تو تمنا کنم از ظلمت شب #هماکشتگر ‌ ✍ #شهید_عارف_کایدخورده
دست و پاهایش تاول و پینه بسته بود ولی روحیه عجیبی پیدا کرده بود. شوق زیادی برای دوباره رفتن داشت. می‌گفتم تو که یک بار رفته‌ای و دیگر نیاز به رفتن نیست، در جوابم می‌گفت اگر خانم زینب(س) دوباره مرا قبول کند باید کلاهم را هوا بندازم. من هم می‌خواستم ببینم چقدر پای کار است و می‌دیدم خیلی شور و شوق دارد. دوباره راهی شد و باز آن شعر را خواند. من هم گفتم دلم تنگ می‌شود و دوست دارم دوباره ببینمت. دو شهر شیعه‌نشین نبل_و_الزهرا چهار سال در محاصره بود و یکی از آرزوهای آقاعارف و دوستانش آزادسازی این دو شهر بود. آزادی این دو شهر خیلی برایش مهم بود. داعشی‌ها و تکفیری‌ها عمداً روی شهرهای شیعه‌نشین دست می‌گذاشتند. برایم تعریف می‌کرد این دو شهر چهار سال در محاصره است و آب و غذا و دارو به اینها نمی‌رسد ولی اجازه نداده‌اند دشمن خط مرزی‌شان را بشکند. گاهی با هلیکوپتر برایشان محموله غذایی می‌ریختند که خیلی ناچیز بود. تعریف می‌کرد مردم این دو شهر با سختی زیادی زندگی می‌کنند و به خاطر اعتقادات‌شان اجازه ورود دشمن به شهرشان را نداده‌اند. عکسی از یک دختر بچه نشانم داد که بعد از چهار سال شبیه پیرزن شده بود. می‌گفت مامان دلت می‌آید به اینها کمک نکنم؟! ❤️
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابه‌لای صف های نماز می‌آمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت: 🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا..... 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
✍ وقتی حاج قاسم فرمانده لشگر۴۱ثارلله کرمان بود در جلسه ای خانوادگی نشسته بودیم. دختر حاج قاسم روی پایش نشسته بود و از گرمای وجود پدر استفاده می کرد. میهمانانی آمدند که در بین آنها دو دختر شهید بود.ایشان فرزند خود را روی زمین گذاشتند و آن دو کودک خردسالِ فرزند شهید را روی پای خود نشاندند. حس و حال آن دو کودک آنچنان بود که گویی در آغوش پدر خود هستند... 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
تاريخِ معاصر، همين حالِ خوبِ كنارِ تو بودن است ... #علی_قاضی_نظام #شهید_دکترمصطفی_چمران ♥️ #کانال
در آن شب مخوف پاوه، همة امیدها قطع شده بود و فقط چند پاسدار مجروح، خسته و دل‌شکسته در میان هزاران دشمن مسلح به محاصره افتاده بودند. اکثریت پاسداران قتل‌عام شده بودند و همة شهر و تمام پستی و بلندی‌ها به دست دشمن افتاده بود و موج نیروهای خونخوار دشمن لحظه به ‌لحظه نزدیک‌تر می‌شد. باران گلوله می‌بارید و می‌رفت تا آخرین نقطه مقاومت نیز در خون پاسداران غرق گردد. ولی دکتر چمران با شهامت و شجاعت و ایثارگری فراوان توانست این شب هولناک را با پیروزی به صبح امید متصل کند و جان پاسداران باقی‌مانده را نجات دهد و شهر مصیبت ‌زده را از سقوط حتمی برهاند. آنگاه فرمان انقلابی امام‌ خمینی(ره) صادر شد. فرماندهی کل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهی منطقه نیز به عهدة دکتر چمران واگذار شد. ♥️
✨﷽✨ ✍حاج‌قــاســم‌ مردم را با محبت جذب کرد. حتی می‌خواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمی‌کرد و با همه مشغله‌هایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال می‌کرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما می‌شد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخ‌های او را بدهد. به خانواده شهدا سر می‌زد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقت‌ها که اولین بار به خانه شهیدی می‌رفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد. تحویل‌شان می‌گرفت و درد دل بچه‌ها را می‌شنید. به آنها هدیه می‌داد و با آنها عکس می‌گرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحت‌شان می‌کرد. از کوچک‌ترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسه‌ای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ می‌نوشت و به او می‌داد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچه‌های خود و بچه‌های شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود. 📚خاطرات «حجت‌الاسلام علی شیرازی» از حاج‌ قاسـم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
کندن احمدجان! خدا تازه 2 ماهه که بهت بچه داده، کجا می‌خوای بری؟! بچه پدر می‌خواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ چطور می‌خوای از این بچه دل بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه. - نه! اگه محمدرضا بزرگتر بشه، به من پایبند می‌شه و دیگه من نمی‌تونم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمی‌شناسه، باید برم. ♥️ به روایت خواهر ° نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
وقتی می‌خواست بره سوریه گفت: « اگه من شهید شدم من تو بهشتی که زیر درختانش‌ نهرها جاریست نمیرم سراغ حوریه بهشتی نمیرم فقط میرم روضه الحسین انا المجنون الحسین »🌹 ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍃 بعد از ماجرای مجروحیت علی تازه کمی سرحال شده بود یه شب شام منزل ما بودند . با هم سر سفره نشسته بودیم و بعد از مدت ها دور هم جمع بودیم دیدم تلفنش زنگ زد ... از لشگر بود . خبر داده بودند که اون شب بچه ها داشتن اعزام میشدند به سوریه دیدم علی قند تو دلش آب شده بود عین یک گنجشکی که طاقت نشستن نداره داشت پر میکشید ... سراسیمه از سر سفره بلند شد ما همه تعجب کرده بودیم.. که تازه فهمیدم بله علی آقا تصمیم گرفته و میخواد خودش رو به کاروان برسونه و از غافله عقب نمونه... با رفتنش ذره ای مخالفت نکردم شام رو نصفه کاره رها کرد سریع وسیله هاش رو جمع کرد منم بردمش خونشون که یه مقدار هم اونجا وسیله داشت از اونطرف هم رسوندمش ساری ... نمیدونستم این دیدار آخر من و علی هست ... عمه جان حضرت زینب (سلام الله علیها) طلبیده بودش... شوق شهادت به علی بال و پر داده بود و همین شد که علی پرواز کرد... خاطره ای از ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍃 اشعه مستقیم آفتاب می‎ گداختش. می‎ دانست که پدر هم در زیر همین گرمای طاقت فرسا مشغول به کار است. با ارّه ای نسبتاً بزرگ به جان درختان خشک و بر زمین ریخته باغ افتاده بود. صاحب باغ که آمد از کار دست کشید و به تنه کوچک درخت پرتقال تکیه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت. با این که هوا گرم است امّا خوب کار کرده‎ای... آفرین. در این دو ماه چهره باغ عوض شده... می‎ دانم کم است. می‎ دانم. امّا چه می شود کرد. بیا بگیر. این هم دستمزد این مدّت. عماد_مغنیه به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد. از باغ که بازگشت مستقیم رفت پیش روحانی روستا و گفت: می‎ دانم کم است. امّا با خودم عهد بسته بودم همه دست‎مزدم را بدهم به شما که برای ساخت مسجدِ روستا خرج کنید... ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
خاطره اۍ از شهید باکرۍ🌱 شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا ، بر اثر اصابت تیر از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند. مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بغض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .» به مناسبت زادروز تولد تولدت مبارک عزیز آسمانی ... شادی روح شهید عزیز فاتحه و صلوات+وعجل فرجهم ✌️🤲✌️
همسربزرگوار ☄️بخش پایانی☄️ ماجرای تلألو نور در قبور اموات ! :☀️✨ همسر شهید می فرمایند : یک شب با حسین به روستایشان رفتیم ، پدر و یکی از برادرانش نیز همان جا زندگی می کنند . نزدیک روستا و منزل آقای رضایی مزار اهل قبور هست. شهید حسین گفتند بیا بریم یک فاتحه ای بخونیم ؛ موقعی که نزدیک شدیم به آنجا ، از دور متوجه نور عجیبی در قسمتی از قبرستان شدیم . بعد از قبرستان به منزل پدر شهید رفتیم و بعد از صرف شام ، حسین برای چند دقیقه ای از منزل بیرون رفت . وقتی برگشت از ایشون پرسیدم کجا رفتی ؟ گفت : به کسی نگو ، رفتم تو قبرستان واسه اون نوری که دیدیم ولی هیچ خبری نبود...!✨💫 حسین که شهید شد عده ای از فامیل گفتند تو مزار شهدای قروه دفن بشه و عده ای هم گفتند ببریم روستا و تو زادگاه خودش دفن بشه و من با اینکه قضیه را اصلا یادم نبود گفتم ببریم روستا و توی زادگاه خودش دفن کنیم . بعدأ به خاطرم آمد که شهید حسین رضایی رو دقیقا همان جایی به خاک سپردند که ما آن نور رو در همان مکان دیده بودیم. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
... وقتي رسيديم ، فقط بغض بود و خستگ ی مفرط شب سختی گذشت... بچه های زیادی شهید شده بودند... و ما وامانده از همرزمان خسته و ودل شكسته رسيده بوديم شهيد شاكري... بچه ها هر کدام برای خود ، رفيق فابريك هايی داشتند كه اوقات شان با هم می گذشت رفقاي دوقلو و جدا نشدنی... آن شب اما ، خيلي از دو قلو ها تنها شدند... وارد حسينيه ی گردان نوح که شديم هر كس گوشه ای كز كرده بود كسی چیزی نمی گفت... فقط بغض بود .... سکوت.... بغض.. به هركدام ار بچه ها که نگاه می کردی ياد يكی مي افتاد كه ... انگار نیست... خزيدم توی تاريكی کنج حسینیه... زانوهامو تو بغل گرفته و فکر مي كردم ... بچ‌ه ها را می دیدم و جاهای خالی و انها که نبودند قطره اشكي بر گونه ام می خزید همه بغض داشتند اما انگار مانده بودند چه کنند حسين بلند شد... رفت وسط و با صدايي لرزان ، شروع كرد به خواندن : حسین مداح نبود وآن لحظه ، فقط می خواست از شهیدان بخواند و خواند... مي گذرد كاروان روي گل ارغوان ... غافله سالار آن سرو رشيد زمان ...... كم كم گريه ها شروع شده و ناله ها...... حسين اشك مي ريخت و می خواند خورشيدی ....تابيدی .....اي شهيد ..... بر دلها ...... ديگر صدای حسين شنيده نمي شد. فقط نعره های جانكاهی بود كه رفقا سر داده بودند .از فراق از دوستاني كه رفته بودند ... از اينكه به شدت احساس بی توفيقی مي كردند آخر همه ی ما غسل شهادت کرده بودیم اما رفیق از دست داده بودیم آن شب ، خیلی ها در بیابان اطراف شهید شاکری به سجده رفتند و تا نیمه شب گریستند آن شب ، شب فراق غواص های گردان نوح بود...
🔮 🌹 🌼اولین خاطره‌ای که می‌توانم از دوران کودکی برایتان بگویم، مربوط می‌شود به دوران بعد از قطعنامه، آن موقع رسول کم سن و سال بود. روزهای آخر اسفند بود که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. سال تحویل آنجا بودیم. آن موقع هنوز برنامه راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم. ✨ما هم مناطق عملیاتی را در خرمشهر، آبادان، شلمچه و عملیات‌هایی مثل ۸ را توضیح می‌دادیم. تا رسیدیم به . همان منطقه‌ای که شهید شده، کمی جلوتر از آن، مقر تخریب ما بود که اسم آنجا را گذاشتیم الوارثین. در زمان جنگ، ما آنجا به رزمندگان آموزش می‌دادیم. آن منطقه را خودمان دقیقا شبیه به یک منطقه جنگی درست کرده بودیم. میدان رزم، میدان تیر، میدان تخریب، معبر و خلاصه همه چیز را مهیا کرده بودیم و به بسیجیان آموزش تخریب می‌دادیم. خصوصیات منطقه را یک به یک می‌گفتیم. در قسمتی از آن منطقه، نزدیک حسینیه، در زمان جنگ، بچه‌ها قبرهایی ساخته بودند برای خودشان. ♦️ به می‌گفتم نگاه کن پسرم، ببین بچه‌ها این قبرها را زمان جنگ کنده بودند، می‌آمدند داخل این قبرها، نماز می‌خواندند، نماز شب می‌خواندند، مناجات می‌کردند، ولی حالا این قبرها غریب مانده‌اند! دیگر از آن حال و هوا خبری نیست!ساعتی بعد اذان ظهر را گفتند و نماز جماعت خواندیم. بعد نماز یکدفعه متوجه شدم نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از این قبرها، به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه می‌کند. بنده حقیقتا همانجا گریه‌ام گرفت. به مادرش گفتم صدایش نکن. یک عکس از همان صحنه گرفتیم و الان هم آن عکس در اتاقش هست.
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا قدم به قدم که میرفت جلو ، دلتنگ تر از قبل میشد ، دلتنگ شهادت ، دلتنگ رفقای شهیدش.... کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》 اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
🍃 | چمران خمینی 🔹مهدی چمران روایت می‌کند: یکی از روزها، یادگار گرامی امام، حاج احمد آقای خمینی با ستاد جنگ‌های نامنظم در‌‎ ‌‏اهواز تماس گرفتند و با آقای دکتر چمران کار داشتند. وضعیت ایشان را به عرض‌‎ ‌‏رساندیم. ایشان گفتند: «به دکتر بگویید سری به تهران بزند.» پاسخ دادیم که دکتر تصمیم‌‎ ‌‏گرفته است که تا یک سرباز عراقی در خاک ایران است در اهواز بماند و بخصوص از‌‎ ‌‏درگیری‌های سیاسی به دور باشد و به طور کلی دکتر مایل نیست که اهواز و جبهه‌ها را‌‎ ‌‏ترک کند و معتقد است وقتش را صرف تداوم عملیات‌ها در محور سوسنگرد بنماید. 🔸حاج‌‎ ‌‏احمد آقا گفتند: امام فرموده‌اند: «دلم برای آقای چمران تنگ شده است» و امام مایل‌‎ ‌‏است که ایشان را ببیند. دکتر پس از استماع این پیام امتثال امر کرده فوراً برای دیدار امام‌‎ ‌‏عازم تهران شد. 📚 برداشت‌هایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۲۶۲ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🎞 به‌نقل‌از‌همرزم‌شهید : شب‌قبل‌ازشهادت‌ بود.💔 یہ‌ماشین‌مهمات‌تحویل‌من‌بود.🚖 من‌هم‌قسمت‌موشکی‌بودم‌و‌هم‌ نیروی‌آزادادوات.‌اون‌شب‌هوا‌واقعا‌ سردبود🌬❄️ اومد‌پیش‌من‌گفت: " علےجان‌توۍچادر‌⛺️جا‌نیست‌من‌بخوابم. پتوهم‌نیست گفتم : تو‌همش‌از‌غافلہ‌عقبےبیا‌پیش‌‌خودم گفتم:بیا‌این‌پتو ؛اینم‌سوءیچ 🔑 برو‌جلو‌ماشین‌🚘بخواب،‌من‌عقب‌میخوابم🤗 ساعت‌3شب‌من‌بلند‌شدم‌رفتم‌بیرون🚶🏻 دیدم‌پتوروانداختہ‌رو‌دوش‌خودش‌ داره‌نمازمیخونہ📿 (وقتی‌میگم‌ساعت‌(۳)صبح‌یعنےخداشاهده اینقدرهواسرده‌نمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)😥 گفتم: بااینکارا‌شهید‌نمیشےپسر ..حرفےنزد🖐🏻 منم‌رفتم‌خوابیدم.🚶🏻 صبح‌نیم‌ساعت‌زودتراز‌من‌رفت‌خط و‌همون‌روزشهید‌شد🙂💔 ⁦🥀 .
🔶 ! 🌹یک بار یکی از بچه های هیأت آمد و به سید گفت: تُو مراسم ها و روضه اهل بیت علیهما السلام، اصلاً گریه ام نمی گیرد! سید گفت: اینجا هم که من خواندم، گریه ات نگرفت؟! گفت: نه! سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است، که تو گریه ات نمی گیرد! 🍁این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر کس گفتم، گفت: تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریه ات می گیرد! اما این سید می گوید مشکل از من است!💫 🍃بعدها می دیدم که او جزو اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار علیهما السلام بود. 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🎞 ••همیشه‌نمازش‌اول‌وقت‌بود.در‌جبهه چفیه‌راپهن‌میڪرد‌و‌مشغول‌نماز‌میشد.. ••استعدادوضریب‌هوشے‌بالای‌بابڪ‌باعث متمایزشدنش‌نسبت‌به‌سایرنیروها‌در دوره‌آموزشےشده‌بودودرانتهای‌دوره اموزشی‌به‌عنوان‌سرگروه‌تیم‌اول‌تخصص خودشان انتخاب‌شد. ••بابڪ‌ازنیروهای‌فعال‌بسیج‌بود. دوران‌سربازی‌اش‌‌رادر‌منطقه‌مرزی‌ شمالغرب‌گذراند.. ••بابڪ درسال96عازم سوریه شدوبعدازمدت 27روز درمنطقه البوکمال سوریه شربت شهادت رانوشید(درسالروز شهادت امام رضا علیه السلام) شهید🕊🌹 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌹 خاطره «» 📝 وقتی قرار شد پایتخت ۵ ساخته شود، تیم را بردیم دیدار حاج قاسم. حاجی خیلی کمک کرد تا بچه‌ها با فضای سوریه و مدافعین حرم آشنا بشوند؛ حتی هماهنگ کرد با یکی دوتا اسیر داعشی صحبت کنند. فیلم‌نامه که نهایی شد، یک روز صبحانه مهمان حاج قاسم شدیم. همین که فهمید آخر سریال قرار است بابا پنجعلی شهید شود و در کربلا یا مشهد خاکش کنند، گفت: «فیلم‌نامه رو عوض کنید، همه‌ی این خونواده باید صحیح و سالم برگردن ایران.» کارگردان و نویسنده با تعجب نگاهی کردند و گفتند: «نمیشه! ما می‌خوایم قصه این‌طور تموم بشه.» حاجی وقتی دید قبول نمی‌کنند، غیرتمند گفت: «مگر ما مرده باشیم که یکی از این خونواده به دست داعش شهید بشه!» 📌 راوی: احسان محمدحسنی، مدیر سازمان هنری رسانه‌ای اوج 📚 منبع: سلیمانی عزیز ۲، صفحه ۱۹۴ 😍 خاطراتی ناب و شنیده نشده از سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 🔸 حال و هوایی که آن روز داشتند را تا به آن موقع از ایشان ندیده بودم ... بی قرار و گریان، طور خاصی ناراحت بود، به من گفته بود که از رفقای جهادی اش دوستانی دارد که از برادر به او نزدیکترند ... حاج از آنها بود. 🔹 بعد ها این عبارت (نزدیکتر از برادر) را در مورد چند نفر دیگر به طور خاص به من گفت... انگار یکی از عزیزترین برادرانش را از دست داده بود، چند باری با اشک می‌گفت «اُف بر دنیا»... 🔸 در این مدت یک بار دیگر هم او را در این حالت دیدیم و آن هم بعد از شهادت حاج قاسم بود... 🎥 برشی از فیلم تشییع پیکر مطهر شهید کاظمی و حضور و شهید و شهید یاد همه عزیزان شهیدی که هیچ گاه نام ویادانان ازخاطرتمان رفتنی نیستند هدیه محضر همه شهدا صلوات ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh