eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
یاسر لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو شرح دادم... قراربراین شد که تا چنددقیقه ی دیگه بچه های انگشت نگاری و لابراتوار رو اعزام کنن اینجا... وارد اتاق شدم و به دیوار زل زدم... دیواری که باخون روش نوشته شده بود... «Welcome to the game» انگارزیادی سکوت کردم... شماره اش رو گرفتم...بابوق دوم برداشت.. +جانم پسرم.... _به منم رحم نمیکنی نه؟ +چی میگی؟جای سلامته؟ _بهت گفته بودم که پای نیلا یکباردیگه توی زندگیم بازبشه قیدهمتونومیزنم...نگفتم؟ +بله گفته بودی...درضمن خودت خوب میدونی که من بااون دختره ی بدذات الان دشمنم... _غزال من پسرتم،اون زیردستای احمقت نیستم که ندونم کی به کیه توی این تشکیلات..اگه اون عقربه توام خرچنگی... باهم تفاوتی ندارین..بهش بگو باردیگه به خونه ی من نزدیک بشه و ازین تهدیدا روی درودیواربنویسه و بخواد نقشه های من رو خراب کنه کاری میکنم بره اون دنیا وردل باباجونش...متوجه؟ +اوکی...توام حواست باشه...پسرمن بودن دلیل بر پیچوندن و زیرآبی رفتنات نیست،امیدوارم بیشتر توی جلسات ببینمت.بای و تماس روقطع کرد... همون لحظه صدای آیفن اومد... بچه های انگشت نگاری بودن... دررو بازکردم ..یادم اومد مهسو روی کاناپه خوابیده... بازهم تبدیل شدم به یه پسربچه ی دبیرستانی... ای خدا چرا توهمش خوابی مهسو... بلندش کردم و بردم توی اتاق خودم خوابوندم... زنگ واحد زده شد ...به سمت دررفتم و بازش کردم و با بچه های انگشت نگاری و لابراتوار سلام کردم... .... ادامه دارد... ⛔️نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh