eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم! به فرش خیره میشود راجع به امروز حرفی نزنید. -نه نمیزنم. یه چیز دیگه س. آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هر از گاهی نگاهمان می کند. حتم دارم دوست دارد بداند چه می گویم. یحیـی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی میشیند و میگوید: خب بفرمایید. سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده. بدون مقدمه میپرسم: امروز قراربود کجا بریم؟! به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعال که برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا!. -دیگه خودت نمیای؟! میام! -مرسی! الان به من شک نداری؟ راجع به امروز حرف نزنید! -آخه... ببیند دخترعمو! فقط همینو بگم که خب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکر می کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله دومی این که امیرالمومنین فرمودند: اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون اقا اگر یک درصد حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم! حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و ارام نگاهش می کنم. اشتباه می کردم. او عقب مانده نیست... من بودم! حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و ارام نگاهش می کنم. اشتباه می کردم. او عقب مانده نیست... من بودم! دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم: -مرسی که فکر بدی نکردی به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون!. فتح خ*و*ن تموم شد؟! کتاب فتح خ*و*ن را کنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم: -نه. پنج فصلش رو خوندم فقط. کند پیش نرید. البته...شاید دلیلی داشته. -اره! راستش کارم همین بود. به پشتی مبل تکیه میدهد، دست به س*ی*ن*ه صاف میشیند و میگوید: خب درخدمتم. -چطوری بگم؟ حس عجیبـی به نویسنده اش پیدا کردم. بیشتراز یک مقدار بهش گرایش دارم! من ... بگید راحت باشید! تااینجاش که خیلی خوب بوده. بدون مقدمه می پرانم: -یحیی. من نمیخوام ع*م*ر س*ع*د باشم! رنگ چهره اش یکدفعه به سفیدی می نشیند. بااسترس می پرسم: چی شد؟! به جلو خم میشود، دو ارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـی ارام می پرسد: چی شد که حس کردید ممکنه عمر باشید؟! -فقط عمر نه! سپاهی که جلوی پسرفاطمه س ایستادن! میترسم فصل بعد رو بخونم. نمی دونم من کدوم شخصیت این کتابم. گیج شدم. میترسم بغض می کنم و ادامه میدهم: -نکنه جز کسایـی باشم که باهزار توجیه و بهانه امر عقل و امیرالمومنین ذهنیشون، سر امام رو از قفا... سرش را بالا میگیرد و یک لحظه به چشمانم نگاه می کند. سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یه لیوان اب بخورید. بعد حرف میزنیم. دارید...گر.. یه می کنید... کلافه سرش راتکان میدهد و به طرف دستشویی می رود. ازجا بلند میشوم و به اشپزخانه می روم. بی حوصله یک لیوان بلور بر میدارم و از شیر لب به لب ابش می کنم. آذر لبخند دندان نمایـی میزند و درحالیکه بسته ی مرغ را دردستش فشار میدهد، میپرسد: یحیـی چی می گفت؟! -هیچی. راجع به یه کتاب حرف میزد... می گفت خوبه بخونمش! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا