eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ساعت شیش شده بودو من جلو اینه مشغول بستن روسری م بودم، کلافه شدم اخر مهتاب و صدا زدم +مهتااااب، مهتااب جوون مهتاب با لباس بلند سبز پسته ایش واردشدو همچنان که داشت میگفت: جاانم هالییین خانووم با دهن بازنگاهی به سرتاپای من انداخت وساکت شد. باهول گفتم: چی شد؟ خیلی بدشدم؟ مهتاب چند تا پلک زدو گفت: هزار الله اکبر، تو کی هستی؟ حوری؟پری؟.. هاابزار بگم‌مامان و امیرعلی بیان. شروع کرد به صدا زدن، ماااامااان، امیییر.. دستم وگرفتم جلودهنش وبهش خندیدم وگفتم: + چته دخترقیامت به پامیکنی، همه رو درمیارما!! مهتاب دستاشو حالت تسلیم بالاگرفت و اشاره کرد که چیزی نمیگه، دستم و ازجلو دهنش برداشتم،نفسی عمیقی کشیدوگفت، تو کی این لباستو خریدی،من ندیدم، بهش گفتم: +اون روزی که باخانم جوون رفتیم بازارخریدم، تاحالا فرصت نشد بپوشم دیگه بغلم کرد و با مهربونی گفت: مبارکت باشه عزیزم، خیلی خشگل شدی، خوش بحال داداشم که همچین فرشته ای رو داره. خجالت کشیدم، احساس کردم صورتم داغ شد. بحث و عوض کردم و گفتم: بسسه بیا این گیره روسری منو ببند، جای سرم دستم اذیت میکنه نمیتونم دستمو خوب خم کنم مهتاب گیره رو گرفت و روسری مو لبنانی بست و رفت عقب تر سوالی پرسید: مهتاب: هالین موهاتو چیکار کردی؟ +قیچی.. مهتاب با جیغ گفت: چی؟؟ دیونه چرا قیچی کردی؟ خندیدم و اروم گفتم: +هیس بابا اسمون و زمین وخبر کردی، ازپشت بافتم دیگه،نمیبینی مهتاب نفس راحتی کشید و گفت: هالین خیلی بدی، به داداشم‌میگم‌تلافیش و سرت دربیاره.. با تعجب نگاش کردم و گفتم: + گروکشیه از الان؟ مهتاب،تو از کی اتقدر بدجنس شدی من خبر ندارم؟ مهتاب لبخندی زدوگفت:از وقتی تو دل داداشم و دزدیدی من از این حرفش حرصم گرفت وخیز برداشتم که دنبالش کنم ،مهتابم فهمید و پاگذاشت به فرار، دوتایی رسیدیم‌جلو دراتاق که از پشت گرفتمش و مهتابم شروع کرد جیغ کشیدن و التماس کردن: مهتاب: هالین ،تو رو خدا ولم کن، روسریم خراب میشه، هالین دیوونه منم با خنده گفتم بگو استغفر الله صدبار زودباشش.. صدای استغفراللهی کلفتی رو شنیدم که سرم واوردم بالا.. امیرعلی جلومون ایستاده و با حرص به مهتاب نگاه می کرد. من که چادر نداشتم. از خجالت، جیم کردم و پشت در اتاق وایسادم، مهتاب موند با امیرعلی که بهش تشر زد: چیکار میکنی، ابجی، مهمونا پشت درن، ایفن سوخت، مامان چندبار صدا زد، شما اینجا.. استغفرالله.. دیدم اوضاع ناجوره، خب منم مقصر بودم که معطل کرده بودم . چادر رنگیم و کشیدم روی سرم و اومدم جلوی در: +تقصیرمن بود، معطلش کردم واگرنه ک.. نذاشت ادامه بدم و گفت: امیرعلی:خانوادتون رسیدن پشت درن.. رو کرد به مهتاب: امیرعلی:ابجی شمام باهالین خانوم تشریف بیاربن پایین.. با سرعت برگشت پایین، تازه فرصت کردم از پشت ببینمش، کت شلوار صورمه ای پوشیده بود.. مهتاب چادر رنگی به دست ، دست منو گرفت و با سرعت رفتیم پایین. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh