🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمت_شصت_پنجم ✍فردا همان آخر هفته ای بود که ترانه از
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_ششم
✍با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود. خوش خنده بود و بامزه... ناخودآگاه لبخند زد. ترانه با طعنه پرسید:
_به به زنعمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما
زنعمو با ذوق و آرام گفت:
_الهی شکر، بالاخره این بچه هم از خر شیطون اومد پایین و حرف منو آقاش رو خوند. فائزه رو سه ماه پیش نشون کرده بودم، دفعه اوله باهمن! ایشالا به امید خدا بعد از ماه صفر، عقد می کنن.
ریحانه نیازی نداشت فکر کند! خوشحال شده بود، می دانست طاها بعد از شنیدن خبر ازدواج ناگهانی اش آن هم با مردی با وضعیت و شرایط ارشیا حسابی شوکه شده بود. حتی با خانم جان هم صحبت کرده بود تا نظرشان را عوض کند... طاها تنها کسی بود که علت این ازدواج را می دانست! حالا بعد از چند سال خودش هم تصمیم گرفته بود از انزوا درآید و این خیلی خبر خوبی بود برای ریحانه!
طاها بعد از احوالپرسی با بقیه پیش آمد و با دیدن ریحانه، چند لحظه ای مکث کرد و بعد مثل همیشه و همانطور که در شانش بود احوالپرسی کرد:
_سلام
_سلام پسرعمو
_خوب هستید ان شاالله؟ خیلی خوش اومدین
_ممنونم
ریحانه با چشم و البته لبخند به فائزه اشاره کرد و گفت:
_تبریک میگم، خوشبخت باشید
_تشکر
و بعد به صورت شرمزده ی نامزدش نگاه کرد و معرفی کرد:
_ترانه و ریحانه خانم، دخترعموهای بنده
_خیلی خوشبختم
_ما هم همینطور عزیزم
_خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد مدتها دوباره دور هم جمع شدیم، فقط جای ارشیا خان خالیه
زنعمو سری تکان داد و کلام همسرش را کامل کرد:
_خیلی، هم آقا ارشیا و هم بچم فاطمه
ترانه پرسید:
_وا راستی فاطمه کو؟
_خیلی دوست داشت بیاد منتها دکتر بهش استراحت مطلق داده
_خدا بد نده
_خیره مادر، قراره نوه دار بشم ایشالا
ترانه با شوق گفت:
_وای آخجون چه عالی... پس دو طرفه خاله شدیم
چیزی توی دل ریحانه هری پایین ریخت، عرق شرم روی پیشانی اش نشست. واهمه داشت از سر بلند کردن و پاسخ تبریکات عمو و زنعمو را گفتن. کاش ترانه جلوی دهانش را گرفته بود. آخر سر دیگ نذری و آن هم در حضور طاها جای باز کردن چنین مساله ای بود؟!
زیرچشمی نگاهی به طاها کرد، او چطور باور می کرد چنین خبری را؟ دست ردی که به سینه اش خورده بود بخاطر همین موضوع بود اصلا. طاها که ملاقه را گرفته و خیلی خونسرد شروع به هم زدن شله زرد کرده بود، سر بلند کرد و با لبخند به ریحانه گفت:
مبارک باشه دخترعمو، ایشالا بسلامتی سلام
و این دومین شوک امروز بود. سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه با لبخند مقابل هم بودند!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍁زخمیان عشق🍁
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_هفتم . . . _حلما جان دخترم با صدای مادرجون چشمامو باز کردم
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_ششم
.
.
.
دم دمای اذان صبح رسیدیم کاظمین
از اتوبوس پیاده شدیم
یه خیابون خلوت که اصلا شبیه خیابون نبود جلو چشمم بود همون لحظه حسی غریبی بهم دست داد
حال جسمیمم خیلی مساعد نبود
خدایا کمکم کن بتونم سرپا بمونم
همش استرس این که یه وقت حالم بد بشه رو داشتم
به همراه بقیه رفتییم سمت حرم
تا جایی که خانوما اقایون جدا شدن
قرار شد بعد نماز صبح جلو اتوبوس جمع شیم
فاطمہ_میبینی اینجا چقدر غریبه 😔
حلما_اره اتفاقا همین اول که از اتوبوس پیاده کردیم غربتو حس کردم😔😔
_بریم نماز بخونیم بعد زیارت کنیم؟
مادر جون_اره الان شروع میشه نماز
حلما_من خوابیدم تو اتوبوس بریم وضو بگیرم 😄
فاطمہ_بریم منم میام باهات
مادرجون_برید زود بیاین من میرم آروم آروم
سری وضو گرفتیم و رفتیم سمت جماعت
نماز رو خوندیم
خیلی چسبید تو خلوتی
رفتیم سمت ضریح زیارت کردیم
اما به دلم نچسبید
بدنم بی حس بود نمیتونستم خیلی اعمالو بجا بیارم😢😢
رفتیم سمت اتوبوس
.
.
حرکت کردیم سمت سامرا
بخاطر امنیتش گفتن خیلی اینجا توقف نمیکنیم در حد یه رب یه زیارت کوتاهی داشته باشیم و زود برگردیم
سامرا هم خیلی دلچسب نتونستم زیارت کنم تمام تلاشمو کردم تا بتونم. سرداب امام زمان هم برم بعد یه زیارت کوتاه یه جا نشستم تا بقیه اعمالو انجام بدن
نمیدونم از ضعف بود همونجایی که نسشته بودم خوابم برد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده:
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_ششم
عصر با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم .درحالی که خمیازه میکشیدم به اسم زهرا که روی گوشی خودنمایی میکرد نگاهی انداختم.
مدتی از آخرین دیدارمان گذشته بود با اشتیاق شنیدن خبری از کیان تماس را وصل کردم
صدای شادش لبخند به لبم آورد
_سلام بر بانوی قصه ها
_سلام زهرا جونم خوبی؟
_مگه مهمه واست خانوووم
_معلومه که مهمه دیوونه.
_واسه همین هرروز بهم زنگ میزدی
خندیدم
_اره دیگه دقیقا واسه همین بود
_رو نیست که.من که از احوالپرسی های شما خوبم .شما چطوری
_من همین الان که صداتو شنیدم عالی شدم
_قربون خودم برم که صدام مثل آرامبخش همه رو آروم میکنه
_آی آی این همه دقیقا کیان؟
_مثلا دقیقا کیان
_چی؟!
خندید
_منظورم کیان داداشمه
با شنیدن اسمش قلبم بی قرارتر از گذشته شروع به تپیدن کرد...
نمیخواستم زهرا متوجه تلاطمات درونی ام شود .نفسی گرفتم
_حالشون خوب بود؟
_اره خداروشکر .گفت شاید چندروزی نتونه تماس بگیره
_چرا
_دقیق نفهمیدم ولی اگه اشتباه نکنم گفت میخوان برن مهمونی
_مهمونی؟
خندید
_چیه بابا تعجب کردی؟فکرکنم منظورش این بود عملیات دارن
با شنیدن اسم عملیات ته دلم خالی شد فکر شهادت کیان قلبم را فشرده کرد بی رمق زمزمه کردم
_عملیات؟
_اره . روژان ،جلو مامانم نمیتونم حرفی بزنم ولی خودم از وقتی شنیدم قلبم تو دهنم میزنه ولی نمیتونم بروز بدم .
به مامان نگفتم، اخه همش تو هول و ولاست .همش کنار تلفن نشسته و چشم بهش دوخته تا کیان زنگ بزنه.خدا میدونه چقدر اوضاع تو خونه داغونه .جرات ندارم از دلتنگی اشک بریزم از ترس اینکه نکنه مامان ببینه و بی تاب تر بشه.
_الهی فدای دلتنگت بشم عزیزم میخوای بیای اینجا؟
_اونجا که نه دلم میخواد یه جای دنج بشینم و اونقدر گریه کنم تا دلم خالی بشه .
_میخوای بیام دنبالت بریم امام زاده صالح؟
_کاری نداری؟مزاحمت نباشم ؟
_دیوونه مزاحم چیه!.تو تا ابد مراحمی عزیزم.آماده شو میام دنبالت
_ممنونم ازت اگه تو نبودی نمیدونستم با کی باید دردودل کنم .ممنونم که هستی
_قربونت بشم .فعلا کاری نداری ؟
_فدات فعلا
فقط تو اون لحظه، امام زاده صالح میتوانست دل نگرانی ام را آرام کند .
سریع آماده شدم و بعد از خداحافظی با خانم جون به سمت خانه اقای شمس به راه افتادم
جلو عمارت اقای شمس توقف کردم .
با زهرا تماس گرفتم
_زهرا جان من دم در خونتونم بیا عزیزم
_باشه عزیزم نمیای تو؟
_نه عزیزم زود بیا سلام برسون به خاله
_بزرگیت رو میرسونم.اومدم
تماس را قطع کردم .
بخاطر نگرانی، سردرد گرفته بودم ،سرم را روی فرمان گذاشتم تا کمی آرام شود .
با خوردن چند ضربه به شیشه سرم را بالا گرفتم .
با اقای شمس رو به رو شدم .
با عجله از ماشین پیاده شدم
_سلام آقای شمس خوب هستید خانواده خوبن؟
_سلام دخترم خداروشکر ماخوبیم .شما خوبی ؟خانم بزرگ چطورن؟
_ممنونم ایشون هم خوب هستند سلام رسوندند
_سلامت باشند .چرا اینجا ایستادید ،بفرمایید بریم داخل
_ممنونم ،منتظر زهرا جون هستم
با باز شدن درب حیاط به زهرا چشم دوختم
_سلام آقاجون
_سلام عزیزم .
اقای شمس رو به من کرد
_خوش بگذره بهتون .سلام به خانم بزرگ و خانواده برسونید.
_چشم بزرگیتون رو میرسونم.
_خدا حافظتون باشه.
بعد از رفتن اقای شمس زهرا سوار ماشین شد و من به سمت امام زاده صالح به راه افتادم..
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_ششم
اسما بی حرف روی تخت نشسته بود که با تشر حسنا از جا پرید:
+تو هم پاشو زانو غم بغل نگیر.پاشو یه تشت آب کن پاشوووو!!!
بعد هم سریع به طبقه بالا رفت و دستشو گذاشت روی زنگ.ثانیه ای بعد امیر در رو باز کرد و گفت:
_چه خبرته مگه سر همراته؟!
حسنا بی توجه امیر رو کنار زد و بلند صدا زد مامان؟!ماماااان؟!
مهرناز خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
+چه خبرته؟!صدات چرا افتاده تو کلت؟!
حسنا با عجله چادر مادر رو از رو چوب لباسی برداشت و همونطور که میداد دستش با صدایی که لرزش مشهودی بخاطر بغض داشت گفت:
+مامان...مامان تروخدا بیاین بالا...حال الینا اصلا خوب نیس...مامان تروخدا...تب کرده...هزیون میگه...وای مامان نکنه چیزیش بشه...
سطل آب یخ برای دومین بار روی سر امیرحسین خالی شد...
الینا تب کرده بود و امیرحسین خودش را مقصر میدانست...
مهرناز خانم با اینکه خودش هم از اینهمه استرس حسنا هول شده بود سعی کرد با لحن آرامی کمی هم خودش هم حسنا را آرام کند:
+خیل خب مامان.بیا بریم بالا.ایشالا که طوریش نیس...بیا بیا...
بعد هم هردو با عجله از جلو چشمان متعجب و پریشان امیرحسین رد شدند...
مهرناز خانم با دیدن الینا توی اون وضعیت پی به دلیل استرس حسنا برد و بدون فوت وقت مشغول پاشویه کردن الینا و خوراندن قرص شد.
تب الینا که کمی پایین تر اومد نگاهی به ساعت کرد.هفت شب بود.با عجله از جا بلند شد و رو به اسما که در حال عوض کردن پارچه ی خیس روی پیشونی الینا بود گفت:
+اسما پیشش بمونید من میرم یه سوپی براش درست کنم.
بعدهم در حالی که از کنار تخت بلند میشد و از اتاق بیرون میرفت غرغرکنان گف:
+الله اکبر!ینی بچه تو این سن و سال باید خودش تنها زندگی کنه؟!خدا میدونه الان خانوادش در چه حالن!ابن بچه اینجا داره پر پر میشه!اصن گیرم بچه گناه کبیره بکنه باید بندازیش بیرون؟آخه بگو تو مادری؟!...
با تشر اسما حرف مهرناز خانم نصفه موند:
+ماماااان...چرا غیبت میکنید؟!
مهرناز خانم لا اله اللهی گفت و از اتاق خارج شد و حسنا با ظرف پرآب وارد اتاق شد.
🍃
مهرناز خانم به طبقه ی خودشون رفت.وارد واحد که شد متوجه حضور آقای رادمهر شد و بعد از سلام شروع به توضیح دلیل نبودش کرد.اما خیلی کوتاه و مختصر نه تا حدی که دل بی قرار امیرحسین رو آروم کنه.
مهرناز خانم تو آشپزخونه در حال پختن سوپ بود.آقای رادمهر روبروی تلویزیون و امیرحسین...
امیرحسین سعی داشت حواسشو جمع متن روبروش کنه که باید ترجمه میشد اما سعی و تلاشش بی فایده بود!!!
تو ذهنش فقط و فقط یک جمله جولان میداد
《حال الینا چطوره؟!》
بالاخره بعد از نیم ساعت مهرناز خانم به داد دل بی قرارش رسید:
+امیر مامان میای این سوپو ببری طبقه بالا؟!من دیگه حوصله ندارم.
مثل تیر از کمان رها شده پرید طرف آشپزخونه.
سعی کرد کاملا خونسرد سینی سوپ رو از رو میز آشپزخونه برداره.داشت از آشپزخونه خارج میشد که مهرناز خانم صداش زد:
+امیرحسین.سوپو میبری از دخترا حالشو بپرس ببین دیگه نیازی به کمک من نیس؟!
چقدر از مامان ممنون بود...!!!
🍃
نیم ساعت بعد از رفتن مهرناز خانم الینا گیج از خواب بیدار شد و اول از هر چیز چهره ی دو دختر مهربان رو دید که نگرانی تو چشماشون موج میزد.
حسنا دستی به پیشونی الینا کشید و با مهربانی گفت:
+هوووف بالاخره بیدار شدی...
الینا لبخند بی جونی زد و پلکاشو به هم فشرد.
اسما هم در حالیکه تو دلش خداروشکر میکرد با لحن شاد و شوخی برا تغییر جو گف:
+اه پاشو دیگه.حوصلمونو سر بردی!چهارساعته خوابی!
الینا خنده ای کرد که سریع باعث شد به سرفه بیفته...
سرفش که قطع شد گفت:
_شما چجور اومدین اینجا؟!
حسنا اشاره ای به دسته کلید روی میز کرد و گفت:
+زاپاس...
الینا خواست سوال دیگه ای بپرسه که اسما پیش دستی کرد و گفت:
+حرف نباشه...الان مجبوری همه چیز رو تعریف کنی.دیشب کجا رفتین؟چی شد؟!چرا مریض شدی؟!چرا دیشب خیس آب بودی؟!و...دیگه دیگه آهاااان چرا اخرااج شددددی؟!؟!!
با شنیدن آخرین سوال دوباره غم عالم تو دلش لونه کرد.مخصوصا چند روز دیگه که آخر ماه آذر بود و باید اجاره ی واحدش رو به آقای رادمهر پرداخت میکرد.
تو این چند ماه با هر سختی بود اجارشو سر وقت پرداخت میکرد.هیچ دلش نمیخواست بدقول جلوه کنه.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_ششم
ساعت ۸ صبح بود که با کیان تماس گرفتم ولی تلفنش را جواب نداد .
دوباره دلشوره به جانم افتاد .
کیان همیشه این ساعت بامن تماس میگرفت ولی الان گوشی را جواب نمیداد و این بر دلشوره ساعتی پیشم دامن میزد.
روهام سر میز صبحانه نشسته بود
_روژان جان چرا نمیای صبحانه ات رو بخوری
با نگرانی به سمتش رفتم
_کیان گوشیش رو جواب نمیده،نگرانشم
_نگرانی نداره که عزیزم شاید دستش بنده .اگه تا یک ساعت دیگه زنگ نزد دوباره خودمون زنگ میزنیم.بیا صبحونت رو بخور .رنگت پریده.بیا خواهری.
کنارش نشستم ولی همه فکرم حول و حوش کیان و دلیل پاسخ ندادن گوشی اش می چرخید.
بعد از صبحانه خودم را سرگرم کارهای خانه کردم.
روهام بخاطر اینکه من نگران نبود سرکار نرفت و پیشم ماند تا تنهایی فکرهای ناجور نکنم.
جلو تلویزیون نشسته بود و مستندی را از شبکه یک نگاه میکرد.
بعد از اتمام کارهایم ،کنارش نشستم.
صدای زنگ موبایلش بلند شد.با تعجب نگاهی به گوشی کرد و تماس را برقرار کرد
_سلام کمیل جان
با شنیدن نام کمیل ،شاخک هایم تیز شد تا بدانم کمیل با او چکار دارد.
روهام در حالی که به حرفهدی کمیل پشت خط گوش میداد نگاهش را هم به سمت من سوق داد.
نمیدانم در چشمانش چه دیدم که ترس به جانم افتاد
روهام نگاهش را از من گرفت
_داداش یک لحظه صبر کن اینجا صدات خوب نمیاد من برم بیرون
لبخندی دروغین به لب آورد و با عجله از خانه خارج شد
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_ششم
وارد بیمارستان می شم ،راهروی بلندش پر از بوی ضدعفونی و الکل می داد ،پرستار ها بی خیال رژه می رفتند و با عجله ودلنگرانی به سمت ایستگاه پرستاری می رم .
-سلام خانوم
-سلام بفرمائید
-سرگرد پاشا میلانی کجان؟
-شما؟
-خواهرشم
-ته سالن اتاق ۲۷۶
بی حرف به ته سالن پناه می برم ،خیره می شوم به عدد۲۷۶ که روی در باز نقش بسته بود .
-تشریف آوردید؟
به عقب بر می گردم و نگام رو می دوزم به سرگرد فاطمی تبار همون سید خودمون ،سرش پائین بود احتمالا کاشی های بیمارستان رو می پائید .بی حرف وارد اتاق می شم،پاشا روی تخت خوابیده بود،چشم هاش بسته بود و ماسک اکسیژن روی بینی اش !به تخته بالا سرش نگاه میکنم که اسمش با پسوند سرگرد نوشته شده بود .نمی دونم چرا آنقدر با این اسم احساس غرور می کردم .دستی به سرش کشیدم و به ابروی شکسته اش ،یاد آن روزی افتادم که ارمغانم ،امیدم،آرزوم رفته بود و پاشا اومد بالا سرم ،چقدر ترسیده بود،چقدر رنگش پریده بود .محمد حسین سرگرم دستور دادن به سرباز جلوی در بود که احتمالا مراقب پاشا بود .جلو می رم .
-آقا سید
-بله؟
-میشه یه لحظه بیاین؟
-بله شما بفرمائید الان میام
مثل بچه مثبت ها روی صندلی میشینم ،دو صندلی کناری میشینه و به سرباز اشاره میکنه که بره و یکم استراحت کنه .
-حال پاشا چطوره؟
-دکتر گفت :وضعیت عمومیش خوبه ولی خون زیادی از دست داده
-چه بلایی سر پاشا اومده؟
-تیر خورده
-تیر؟
-بله تو عملیات
-از دیشب تو عملیاتین ؟
-بله
-چی گذشت تو عملیات؟
-بلاخره یه باند بزرگ مواد رو پیدا کردیم ،برنامه چیدیم که بگیریمشون وقتی فهمیدن چند نفر رو گروگان گرفتن وقتی دنبالشون کردیم رسیدیم به یه کارخونه متروکه ،مجرما برای اینکه فرار کنن تهدیدمون کردن به کشتن یه دختر بچه بی گناه ...پاشا فرستاده شد که اون بچه رو نجات بده ،بچه رو که نجات داد گرفتنش جلیقه ضد گلولش رو در آوردن وخودشون پوشیدن ،سر دستشون کارایی می خواست که نمی توانستیم انجام بدیم اونم عصبانی شد و یه تیر به کتف پاشا زد ،فاصله اش کم بود به خاطر همین پاشا آسیب جدی ای خورد ولی ما نمی توانستیم کاری کنیم ،سردستشونم عصبی شده بود مثل سگ هار پاچه می گرفت .سرهنگ نمی دونست چی کار کنه ،که هم گروهان رو نجات بده و هم پاشا رو که خیلی خونریزی داشت .
ساکت شد من هم به تبعیت از او،بلند شدم وبه سمت اتاق رفتم .بغضی که تا حالا می خوردم مثل چشمه جوشید ،شروع کردم به گریه کردن ،صدایم در اتاق کوچیک پاشا پیچید
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_ششم
باصدای کوبیده شدن دروصدای خانم جون چشمام وبازکردم و صاف روی تخت نشستم.
خانم جون:هالین جان عزیزم خوابی؟بیدار شومهمون داری.
ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم،سرم گیج رفت سریع دستم وبه کمد گرفتم تانیوفتم،وقتی حالم سرجاش اومد سمت دررفتم ودرو بازکردم.
خانم جون بادیدنم ضربه ای به صورتش زدوگفت:
خانم جون:خاک به سرم،عزیزم توچرا اینجوری شدی؟ باتعجب گفتم:
+چجوری؟
خانم جون:یه نگاه به آیینه بنداز. آهی کشیدم وبه سمت آیینه رفتم خانم جونم پشت سرم اومد.
به آیینه نگاه کردم،راست می گفت وضعم افتضاح بودچشمام ازشدت گریه پف کرده بودوبه طرز فجیعی قرمزشده بود،آرایشم روی صورتم ماسیده بودوخط چشمم دورچشمم پخش شده بود.
خانم جون:هالین جان برویه دوش بگیر،یکم به خودت برس.
+باشه.
خواست ازاتاق بره بیرون که یادچیزی افتادم سریع گفتم:
+راستی خانم جون
گفتی مهمون دارم، مهمونم کیه؟
خانم جون:آخ آره یادم رفته بود،مهمونت دنیاس یک ساعته اومده توخواب بودی.پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+بهش بگوبره اصلاحوصله ندارم،سرم داره می ترکه. خانم جون اخمی کردو گفت:
خانم جون:اِ این چه حرفیه؟
دنیابه خاطرتواومده بعد من بگم بره آخه به نظرخود... اجازه ندادم ادامه بده و باکلافگی گفتم:
+باشه باشه،یک روزمنآرامش ندارم،حداقل بهش بگویکم منتظرباشه تا برم دوش بگیرم.
خانم جون:باش عزیزم تابیای صبحانت وآماده می کنم.سری تکون دادم وبعد ازبرداشتن لباس وحوله واردحموم شدم.
****
موهام وسریع باسشوار خشک کردم وازاتاق رفتم بیرون.
ازپله هارفتم پایین،دنیا رومبل نشسته بودوسرش توگوشیش بود.
سرفه ی آرومی کردم که سرش وآوردبالا،بادیدنم ازجاش بلندشدوگفت:
دنیا:سلام هالین.
باصدای آرومی گفتم:
+سلام.
بی توجه بهش واردآشپزخونه شدم،خانم جون میزوحاضرکرده بود،بادیدنم لبخندی زد وگفت:
خانم جون:عافیت باشه.
لبخندمحوی زدم وسرم و تکون دادم،پشت میزنشستم. خانم جون روبه دنیاکرد وگفت:
خانم جون:دنیاجان بیابشین عزیزم.
دنیاآروم پشت میزنشست، تاحالاانقدرساکت ندیده بودمش، بیخیال اصلابه من چه؟مگه من برای اون مهمم که اون برای من مهم باشه؟
خانم جون برای دوتامون چای ریخت،دنیاتشکرکرد وخانم جون جوابش وداد وبعدروکردبه من وگفت:
خانم جون:هالین جان من میرم خونه منیرخانم،نماز امام زمان گرفته. شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+باشه.
پوف خانم جون خسته نمیشه انقدرمیره روضه وختم صلوات ونمازو...آخه امام زمان به ما چه ربطی داره؟
پوف کلافه ای کشیدم وزل زدم به دنیا،هردومون توسکوت به هم نگاه می کردیم و هیچکدوممونم قصدنداشتیم سکوت وبشکنیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_ششم
امیر جان اول بریم خونه خودمون
امیر : چرا ؟
- بریم بهت میگم
اگه میخوای لاک پشتی بری خودم بشینم پشت فرمون
امیر: اوه اوه حاج خانم داغ کردن
) امیر یه کم سرعتش و بیشتر کرد رسیدیم خونه( چادرمو برداشتم
- واااییی خدااا مردم زیر چادر
) امیر فقط میخندید (
رفتم تو اتاقم آرایش صورتمو پاک کردم لباسم باحجاب بود یه شال بلند هم برداشتم گذاشتم رو سرم
- امیر جان اینجوری اشکالی نداره بیام؟
امیر : ) اومد جلومو پیشونیمو بوسید ( نه اشکال نداره
- سویچ لطفن!
امیر : زشت نیست شب عروسی عروس خودش رانندگی کنه؟
- نخیرم اصلا زشت نیست ،زشت اینه که جنابعالی مارو نصف شب برسونی تالار
سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تالار
یه ربعی رسیدیم تالار
دسته گلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل
امیر گفت که سمت زنونه نمیاد شاید کسی حجابش درست نباشه
من رفتم سمت زنونه همه بادیدنم تعجب کردن
مریم جون بغلم کرد) کاره خوبی کردی سارا جان(
باهمه سلام و خوش آمد گویی کردم
رفتم کنار مادر جون بغلش کردم تا منو دید شروع کرد به گریه کردن
عاطفه تا منو دیدگفت: واییی دختر تو دیوونه ای
- در عوضش الان راحتم
بعد شام همه یکی یکی برای خدا حافظی اومدن ،نزدیکای ۱۲بود که همه رفتن فقط خانواده موندیم
امیر اومد سمتم
امیر: بریم سارا جان
- بریم
رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید
رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم
بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین
- چشم
خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون
خونه منو امیر
امیر : سارا جان خوشحالم که مال من شدی
- منم خوشحالم که تو سرراه من قرار گرفتی و مال من شدی
تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه
یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد
یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش
امیرم قبول کرد
یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی موهامو پوشوندم میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه
رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن
بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم
همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن
یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم
- طاهره خانم
طا هره خانم: جانم
- سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین
طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست
باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی
)حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_شصت_ششم
شهاب و علیرضا را رها میکنم تا کمی دویدن برای رسیدن را یاد بگیرند. آریا را پیدا نمیکنم. تماس و رفتن دم خانهشان هم فایده ندارد. راه میافتم که بروم کوه. کوه روحم کم شده است و سرگشته شدهام. خیال راحت میخواهم تا بتوانم خیالم را در دور درست قمری سماوی بیندازم تا شب و روزی دقیق به زندگیم بدهد و بشود زندگی کرد. فقط مانده ام که چرا با کیف و کتابم آمدهام. اینجا تنها چیزی که به دردم نمیخورد درس و بحثم است و وزر و وبالی است که باید پای هر (واوش)هم بایستم و جوابگو باشم.
میگذارم همان پایین کوه و روی ورقه ای مینویسم:این کیف برای من است و وسایل دانشگاهم توی آن است. به آن دست نزنید لطفا تا خودم از کوه پایین بیایم. تشکر.
میچسبانم به کیف و راهم را میکشم. بعدها که برای بچه ها تعریف کردم چه کار کردم همه کلی مسخره کردند:به کی رای میدی!
_پول توش نیست. گشتیم،نبود. نگرد،نیست.
_بدا در راه خدا.
ظهر که برگشتم ورقه نبود اما کیف بود. ورقه را چند متر جلوتر پیدا کردم که موشک شده بود و زیرش نوشته بود:بپا زندگیت رو باد نبره.
خیلی پاییده بودم که بر بال باد سوار نشوم. قالی سلیمان نداشتم که باد به کارم بیاید. همین که این بالای کوه زیر این سرمای وحشتناک نمیگذارد تا قندیل بشوم و به ابدیت بپیوندم باید ممنونش باشم. سر دنبال خورشید بالا می آورم تا سلامی بدهد این خانوم و من علیکی به گرمایش بدهم اما نیست که نیست. خسیس شده است. آفتاب هم لذتی دارد برای خودش و من آن لذت را الان که ندارمش و میخواهمش،میفهمم. اما فعلا این سرما لرزیدن آورده است. هرچه که از حدش میگذرد لذتش هم تمام میشود.
یاد مسعود میافتم. اوایل که آمده بود دانشگاه خانه جدا گرفت و خوابگاه نرفت. اصلا از اصفهان کنده شد چون دلش خانواده نمیخواست. خانه خوب و بزرگی اجاره کرد. با زانتیا میآمد و میرفت. گاهی هم با موتوری که پولش مامانی بود. کارها و داشتههایش چشمها را دنبالش میکشید. یکبار شب که برمیگشتم و کنار خیابان معطل ماشین بودم مقابلم ترمز کرد. شیشه را پایین داد. سر خم کردم که مسیر را بگویم.
_اِ مسعود جان شمایی.
_نه باباتم. کجا میری؟
_کجا برم؟خونه دیگه.
سوار شدم.
_نفس گیره این درس و بحثا.
_تو هم که تو خونه تنها هستی و بدتره برات.
_آره از ترم بعد میرم خابگاه. خونه رو نگه میدارم برای گاهی،شاهی. دیگه حال نمیده. این لَکنتِه رو هم میخوام عوض کنم. نمیخری؟
کَمِری برایش حکم لگن داشت؛خانه بزرگ حال نمیداد؛درس حکم تفریح داشت؛پول کاغذ پاره بود؛زیادیش دلزده اش کرده بود و آن وقت من یک روز پیش حاج علی زمین بیل میزدم،آب میدادم،انگور میچیدم و از بس طول و عرض را میرفتم و میآمدم پاهایم به فحش دادن میرسیدند. مینشستم روی آهن سرد وانت،انگار راحت ترین مبل دنیا را داشتم و وقتی حاج علی چهل هزار تومان میگذاشت کف دستم از چهار میلیون برایم با ارزش تر بود و میمردم برای آنکه به آرامش خانه و نگاه گرم مادر برسم. مسعود بیچاره بود؟من سختی در زندگیم برایم راحت بود؟نمیدانم!واقعا نمیدانم که با این همه درگیری کاری و فشردگی برنامهای الان زن گرفتن ضرورتی دارد که بخواهد لذتی هم داشته باشد؟چه کنم خدایا!
دست میکوبم روی خاک کنارم و به صورت و پشت دست ها میکشم. قد راست میکنم و رو به خورشید قامت میبندم.
به مسئله رسیده ام و راهحل نمیدانم. مسئلهای که اگر درست حل شود و به جواب برسد یک عمر محبت میآورد و لذت؛و اگر به نتیجه نرسد.
سر به سجده میگذارم.
_برایم اختیار کن،اختیاری که نظر تو در آن باشد. اگر در این کار خیر دنیا باشد و خوش بختی و دین من،تو کار را جلو ببر و اگر میرسد به بدبختی،بیا و راحتم کن. کج انتخاب نکنم. میگویم و میگویم و میگویم. و از کوه پایین میآیم. چقدر که از این سرازیریها بدم میآید. حس هبوط آدم و حوا را پیدا میکنم. کاش یکبار هم حس موسای بازگشته از طور در وجودم بچرخد،هرچند شیرینی جدایی از شب و روز کوه طور،این سقوط را تلخ میکند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شصت_ششم
سری تکان داد: تو از کی تا حالا نماز خون شدی؟
جدی پرسیدم: اشکالی داره؟
مادرم آشکارا دستپاچه شد: نه، این چه حرفیه؟ معلومه که اشکالی نداره، خیلی هم خوبه! خوش به حالت که ارادۀ قوی داری.
با ملایمت گفتم: اولش سخته ولی بعد عادت می شه. احساس آرامش بعدش خیلی خوبه، شما هم اگه بخوای می تونی.
مادرم نیمه شوخی گفت: من اگه بخوام نماز بخونم، تا صد سال باید نماز قضا بخونم، پدرم در می آید.
بعد برای اینکه موضوع بحث را عوض کند، گفت: نازی آخر هفته می آد اینجا، می خوام ببینم کلاس داری یا نه؟
فکری کردم و گفتم: پنجشنبه فقط صبح آزمایشگاه دارم. بعدش کاری ندارم... حالا برای چی می خواد بیاد؟
مادرم خندید: برای دیدن تو. می خواد برای کوروش زن بگیره، اینه که هر دختر خوبی سراغ داره می ره می بینه. پسرش خیلی خوش قیافه و آقاست، وضعش هم خوبه.
بی حوصله گفتم: من خارج برو نیستم.
در را باز کردم و بی توجه به حضور مادرم، وارد حمام شدم و برای اینکه جوابش را نشنوم، آب حمام را با فشار باز کردم. آن شب وقتی به حسین تلفن کردم، غم زیادی در صدایش بود. صحبتمان کوتاه و مختصر شد، چون انگار حسین زیاد حوصله نداشت. بعد از آنکه گوشی را گذاشتم مصمم شدم حسین را وادار کنم، دربارۀ خانواده اش برایم صحبت کند. فردا سه شنبه بود و کلاس داشتیم، تصمیم گرفتم سر کلاس نروم و حسین را مجبور کنم حرف بزند. از کنجکاوی در حال خفگی بودم و در ضمن دلم به حال حسین می سوخت که هیچکس را برای درد و دل نداشت. بعد برای اینکه حس فضولی ام را توجیه کنم، در دل گفتم: « اگر بخواهیم ازدواج کنیم، باید همه چیز را بدانم! »
صبح زود به محض بیدار شدن، دست و پایم از هیجان به لرزه در آمد. بعد به خودم نهیب زدم:
- چته؟ خوبه فقط خودت تصمیم گرفتی...
بعد سعی کردم آرام باشم، در آرامش صبحانه خوردم و سوئیچ ماشین مادرم را برداشتم. مادر هنوز خواب بود و پدر و سهیل قبل از من، بیرون رفته بودند. جلوی در خانه لیلا، ایستادم. فوری در آپارتمان باز شد و لیلا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- چته؟... یک جوری هستی.
نگاهش کردم، مردد گفتم: لیلا من امروز سر کلاس نمی آم، می خوام برم جایی!
فوری گفت: با حسین؟
سرم را تکان دادم: تو یک موقع به مامانم زنگ نزنی دهن لقی کنی ها؟
دلگیر گفت: من کی جاسوسی تو رو کردم؟
خندیدم: ناراحت نشو. منظورم این نیست که تو جاسوسی می کنی، می گم یک موقع سوتی ندی!
سری تکان داد و گفت: من زنگ نمی زنم، ولی تو خیلی خری، این کارا باعث دردسر می شه. یک موقع بگیرنت، چه می دونم کسی ببینه،... این طوری خیلی بد می شه ها!
فوری گفتم: تو نگران نباش. خودم حواسم هست.
شادی را هم سوار کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. توی راه، سعی کردم بهانه ای برای شادی بیارم تا غیبتم سر کلاس خیلی برایش عجیب نباشد. بالاخره نزدیک دانشگاه، خودم را به مریضی زدم و آنقدر گفتم دلم درد می کنه که حتی لیلا هم، باورش شد. در فرصتی به لیلا گفتم که مواظب باشد شادی زنگ نزند خانه مان برای احوالپرسی و همه چیز را خراب کند. بعد وقتی دوستانم سرکلاس رفتند من به طرف دفتر فرهنگی راهم را کج کردم. وقتی دستگیره را به طرف پایین چرخاندم، آه از نهادم بلند شد. در دفتر قفل بود. حالا مجبور بودم بروم سر کلاس، چقدر لیلا بهم می خندید. از ساختمان که بیرون آمدم کسی کنار ماشینم ایستاده بود. ناگهان ترسیدم باز شروین هوس پنچر کردن لاستیکها را داشته باشد. به طرف ماشین شتاب گرفتم، همزمان با رسیدن به نزدیک ماشین یادم افتاد که شروین اصلاً ترم تابستانی ندارد. حسین را دیدم که به در تکیه داده و نگاهم می کند. قلبم پر از شادی شد. پس اینجا بود؟ سلام کردم. با خنده جوابم را داد: سلام، کجا رفتی؟
- دنبال تو.
حسین به قهقهه خندید. منهم خندیدم، پرسیدم: اینجا چه کار می کنی؟
با خنده گفت: منهم دنبال تو.
سوار شدم، حسین هم سوار شد و من حرکت کردم. در طول راه هر دو ساکت بودیم. پس از مدتی گفتم: حسین امروز باید همه چیز رو برام تعریف کنی.
حسین غمگین نگاهم کرد. چشمانش پر از غم بود. صورتش علی رغم اینکه مردانه بود، ظریف هم بود. آهسته گفت: من حرفی ندارم، هر وقت بخوای برات تعریف می کنم.
فوری گفتم: همین امروز... کجا بریم؟
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh