eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نیمه شب شده بود گهگاهی صدای تیراندازی به گوش می رسید. همه خواب بودند ولی خواب از چشمان من فراری بود. امشب ،شب میعاد بود! شبی که کیان وعده دیدار داده بود. آسمان دلم بارانی بود. به گوشه حیاط رفتم تا صدای گریه ام به گوش عزیزانم نرسد و آنها را بیشتر از این نگران نکند. چشم به آسمان دوختم _خدایا منو ببین! درمونده ام و راه به جایی ندارم.خبری از کیانم نیست و من روزی هزاربار در نبودش می میرم. خدایا اومدم تا پیداش کنم ولی خودم اسیر گرگ صفتهای داعش شدم. خدایا به دادم برس. فقط تو میدونی کیانم کجاست؟ خدا یا عمر زندگیمون به یک سال هم نرسید ،کیان رو به من ببخش خدا دو زانو روی زمین نشستم و زار زدم. آنقدر گریه و زاری کرده بودم که بی حال شده بودم .به درخت نخل تکیه زدم وچشمانم را بستم تا شاید چهره کیان در پشت پلکهایم نقش بگیرد. چند دقیقه ای گذشته بود که صدای خش خشی از پشت سرم به گوشم رسید .برخواستم و سیاهی پشت سرم چشم دوختم _کی اونجاست ؟ دوباره بلندتر داد زدم _کی اونجاست؟ میخواستم به سمت خانه برگردم که کسی به سمت درخت هل داد. پشتم به درخت چسبید. ترسیده به فرد مقابلم چشم دوختم. مردی سیاه پوش که لبخند کثیفی روی لبش بود و سرتاپای مرا با نگاه کثیفش اسکن می کرد. تا خواستم داد بزنم و کمک بخواهم با عصبانیت دستش را روی دهانم گذاشت و فشار داد‌ چشمانم از حدقه بیرون زده بود. _بالمناسبة فتيات ايرانيات دائما ما يسعدنني بجمالك. يدفعني للجنون! لا احد لديه خادمة لجمالك. هل تفهمين ما اقوله؟ هل تفهم اللغة العربية؟( دختران ایرانی همیشه مرا به وجد می آوردند ،زیبایی تو مرا دیوانه می کند.هیچ کس کنیزی به زیبایی تو ندارد.میفهمی چه می گویم؟ تو عربی می فهمی؟) با اینکه کامل نمیفهمیدم چه می گوید ولی از حرفهایش بوی خوبی به مشامم نمیرسید. فقط فهمیدم پرسید عربی می فهمم . با چشمانی بارانی سرم را به نشانه نه تکان دادم. مردک با دستان کثیفش اشکم را پاک کرد. دلم میخواست همانجا بمیرم ولی دست او به من خورد. در دل خدا را صدا میزدم تا کمکم کند .وای اگر کیانم می فهمید ؟عزیزم برای نجات ناموس مردم رفته بود و حالا ناموسش اسیر چنگال شغال صفتی شده بود. _حبيبي لا تبكي انا احبك منذ ايام قليلة هيا لا تخافي يا حبيبي!(عزیزدلم، گریه نکن.چندروزی هست که عاشقت شدم.بامن بیا ،نترس عزیزم!) وقتی دید چیزی نمیفهمم اینبار با لهجه ای وحشتناک به انگلیسی گفت _I love you. Do not cry. I have been watching you for several days. I fell in love. Come with me without screaming. (من دوستت دارم.گریه نکن.چندروزی هست که زیر نظرت دارم .عاشقت شدم .بدون جیغ و داد همراه من بیا) به لطف کلاس زبان هایی که در دوران مجردی می رفتم کامل فهمیدم او چه می گوید. با شنیدن حرفش بیشتر به خودم لرزیدم و اشکهایم با سرعت بیشتری میبارید. با پارچه ای که به همراه داشت دهانم را بست و دستم را گرفت و به زور مرا با خود می برد.هرکار می کردم نمیتوانستم از دستش نجات پیدا کنم.نزدیک دیوار ته باغ بودیم . دیوار بسیار کوتاه بود.میخواست به زور مرا وادار کند از دیوار بالا بروم. تا دستانش به سمت پهلویم رفت .... &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "امیرعلی" تمام طرحهای مربوط به ماموریتم و مطالعه کرده بودم و کارم تموم شده بود، یهو یاد ظرفا افتادم بلندشدم ورفتم‌پایین،یک ساعتی از وقتی قرص روبه هالین خانم دادم،گذشته بود،اروم رفتم اشپزخونه سراغ ظرفهای سحری،دیشب به جز طرحهای کاری که باید مینوشتم. ازفکر و خیال خوابم نبرد، باخودم میگفتم شایددلم دروازه شده و همین مانع باشه توماموریتم موفق بشم.خیلی روضه گوش کردم و توسل کردم،ذکراستغفاربرداشتم با تسبیح یادگار اربعینم، شاید راهم بازبشه،باخودم قرارداشتم روزه بگیرم برای کنترل دلم. دلی که بیخود اسیر شده بود. اسیر دختری که ازمن بدش میاد... بشقاب ولیوان وقاشق غذاموبااروم ترین حالت ممکن شستمشون که کسی بیدار نشه‌. چشمام ازبیخوابی خسته بودن.دستم ورو چشمام گذاشتم وماساژدادم.‌خونه ازنورخورشیدروشن شده بود. هالین خانم سرش وگذاشته بودرومیز،چادررنگی شو روی خودش کشیده بود، لبخندمحوی ناخود آگاه رولبم نشست،چقدر خوبه که رعایت میکنه دیگه مثل قبل نیست که احساس می کردم چقدر توخونه بودن وبرخوردامون ازاردهنده شده بود، منتظربودم ماموریت دوری بدن و قبول کنم تااز فضای جدید خونه دور باشم.اما حالا... خوابش برده بود، به ساعت نگاه کردم،نزدیک هشت بود.منم بایدبرم ماشین وتحویل بدم.یه سر گلزارشهدابزنم وهم براسیاه پوشی امشب یه سری هیات بزنم،کم کم مامان ومهتاب میومدن. دلم نمیومد هالین خانم وبیدارکنم که صبحانه آماده کنه.به سمت یخچال رفتم ووسایل صبحانه روبرداشتم ورومیزگذاشتم وطوری رفتار کردم که انگار من زودتر صبحونه خوردم. * "هالین" ازشنیدن صدای ظرف وظروف چشمام وبازکردم. سرم وبلندکردم وچادر رنگیمواز چشام کنار زدم، امیرعلی بود. ظرفای صبحونه رو روی میز چیده بود وداشت زیرکتری روروشن می کرد.ازجام بلندشدم وگفتم: +کمک میخواید؟ سریع برگشت وگفت: امیر:عه،بیدارتون کردم؟بهترشدید؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +ایرادنداره.ممنون به میزنگاه کردم،صبحانه رو آماده کرده بود. بالبخندگفتم: +زحمت صبحونه روچرا کشیدید! بی توجه به حرف من کلافه بودوگفت: امیر:پوف،آخرش وقت نکردم این فندک گازو درست کنم. اروم گفتم:دیگه قِلقِشو یاد گرفتم.. سرم خوب شده بود. قرصه کارخودش وکرده بود.ولی رفتن امیر علی از ذهنم بیرون‌نمی رفت پشت میزنشسته بودم و با قاشق به کنار ظرف میزدم و فکر میکردم. باصدای بلندامیرعلی ازجام پریدم: امیر:شد،بالاخره شددد. لبخند محوی زدم و نمیدونم چطور بی مقدمه سوالی که ذهنم ومشغول کرده بودوپرسیدم: +کی میرید؟ باتعجب گفت: امیر:بله؟ باکلافگی گفتم: +میگم کی میرید؟ ماموریت! آهانی از سر تعجب کردگفت وبعدازمکثی گفت: امیر:ان شاءالله فردا ظهرمیرم. وزیرلب گفت: بعدش راحت میشید. خواستم بگم اینطور نیست.. که همون لحظه مهین جون با ویلچرش رسید مانع شدحرفی بزنیم. * از دیشب که هیات رفتیم تاالان که امیرداره میره من فقط گریه کردم، احساس میکنم همه کس و کارم و دارم از دست میدم وهیچکس ودیگه تو این دنیا ندارم.به عمرم برا خانوادم انقدر گریه نکردم وانقدرحس دلتنگی و غربت نداشتم. از دیروز هرچی دعای محفوظ ماندن از بلاها و سفر مسافر و.. از مفاتیح کتابخونه مهتاب واز گوگل سرچ کرده بودم همه روخوندم ..دل بی قرارم اروم‌‌نمی گیره.. بالاخره وقت رفتن شد،امروزمهین جون خودش ناهاردرست کرد،منم از خداخواسته سعی کردم از اتاق نرم بیرون. توان رو به روشدن با امیر رو نداشتم. امیری که از هیات اومدیم شارژشده. امروزم از صحبتاشون موقع ناهار بامهتاب فهمیدم به خودش رسیده.ارایشگاه رفته ومدام شعرحافظ میخونه. من امادلیل گریه وبی حالیم وکارخونه وخستگی گفتم ومهتاب تجربه ی اولین هیات اومدن رو ترجمه کرد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ به همسرم که تقریبا شش سال در کنارش زندگی کرده بودم، خیره شدم. نگاه چشمانش هنوز مثل یک بچه پاک و معصوم بود. ریش و سبیل و موهای سرش درست مثل دوران دانشجویی منظم و مرتب و کوتاه بود. فقط موهای کنار شقیقه هایش تک و توکی سفید شده بود. لبان کبودش روی هم فشرده و ابروهایش بیشتر از چشمانش فاصله گرفته بودند. صورتش چاق تر از پیش شده بود، اما هنوز همانی بود که عاشقش شدم. من این مرد را می پرستیدم. زمینی که رویش راه می رفت، می بوسیدم و سجده می کردم. در تمام این مدت شش سال، لحظه ای نبود که از دستش ناراحت و عصبی باشم. همیشه شرمنده کارها و اعمالش بودم. لحظه لحظه این شش سال، سر سجاده نماز از خدا خواسته بودم از عمر من کم کند و به عمر حسین بیفزاید. حالا او چه می گفت؟ من چه می خواستم؟ اینکه او عمر کوتاه تری داشته باشد اما در خانه بگذراند؟ یا عمر درازتری را در بیمارستان طی کند؟ مثل گنگ ها گفتم: - مامان و بابام دارن میان! حسین لحظه ای ساکت نگاهم کرد، بعد با صدای بلند خندید: - دیوونه! تو همیشه یک حرفهایی می زنی که ربطی به موضوع بحث نداره! حالا شوخی کردی یا جدی گفتی؟ همانطور با بغض گفتم: جدی گفتم. انگار مامان دیگه طاقتش تموم شده و به بابا اصرار کرده برگردن. حسین لبخند زد: خوب خیلی خوشحالم، خدا رو شکر که مادر و پدرت میان و تو هم از تنهایی در می آی. روی تخت دراز کشیدم و به انبوه داروهای حسین که روی پاتختی صف کشیده بودند، نگاه کردم. این داروها تا چند وقت می توانستند به داد حسین برسند؟ حسین چراغ را خاموش کرد و روی تخت نشست. - به چی فکر می کنی عروسک؟ - به اینکه چرا سرنوشت هر کس یک جوره! چرا تو باید توی جنگ شیمیایی بشی؟ چرا من باید انقدر ناتوان و عاجز باشم؟ چرا علیرضا پسر من و توست؟ حسین دستانم را گرفت: عزیز من انقدر دلتنگ نباش، تو خودت هم وقتی زن من شدی، می دونستی که یک روزی از هم جدا می شیم... با حرص گفتم: اما نه به این زودی... حسین خندید: پس انتظار داشتی بعد از چهل سال زندگی مشترک؟ تو می دونستی من مریضم... حالا هم هنوز هیچی نشده، ولی مهتاب تو این شش سال شاید من و تو به اندازه چهل سال یک زن و شوهر عادی از زندگی لذت برده باشیم و از بودن کنار هم خوشحال بودیم. من و تو با علم به اینکه یک روزی قراره از هم جدا بشیم، قدر همۀ لحظات با هم بودنمون رو دونستیم، وقتی خاطراتم رو مرور می کنم، حتی ثانیه ای نیست که عاشق تو نبوده باشم و با رضایت و شادی زندگی نکرده باشم. لحظه ای نیست که برای گذشتنش تاسف خورده باشم... من همیشه شاکر خدا هستم، با اینکه عمر طولانی به من نداد اما تو رو به من هدیه کرد. مهتاب تو عشق و زندگی منی، هوایی که تو تنفس کرده باشی برای من مقدسه، من خوشبخت بودم... خیلی خوشبخت! هر کسی ممکنه نتونه به این جا برسه، اینهمه آدمایی که دنبال پول و مقام و عنوان می دون! حرص می زنن، دزدی می کنن، به هم دروغ می گن، به همدیگه خیانت می کنن، ممکنه صد ساله هم بشن اما خوشبخت نباشن! ولی من، انقدر خوشبخت و سعادتمند بودم که تو همین عمر کوتاه به همه چیز رسیدم. حالا هم فقط از یک چیز ناراحتم، تنهایی تو و علیرضا! می دونم که دلم خیلی براتون تنگ می شه و می دونم بهتون خیلی سخت می گذره، اما فکر روزهای با هم بودن و اینکه روزی دوباره همه کنار هم خواهیم بود، حتما آراممون می کنه... این حرفها خیلی وقته که تو دلمه و دلم می خواد بهت بگم اما همش می ترسیدم که ناراحت و غصه دار بشی، ولی امروز از این ترسیدم که خیلی دیر بشه و تو این حرفها رو هیچوقت نشنوی، من خیلی دوستت دارم و همیشه از اینکه با همۀ شرایط بد و سخت من کنار آمدی و باهام زندگی کردی و معنی گذشت و عشق رو بهم فهموندی، مدیونت هستم. مهتاب تو انسان خیلی بزرگی هستی، پشت پا زدن به مادیات و رو آوردن به معنویات به خاطر عشق، خیلی کار بزرگیه! کاریه که حتی خود من شاید نتونم انجامش بدم. مطمئن باش هر زمان که بمیرم با آرامش و رضایت می رم، فقط و فقط دلم براتون تنگ می شه. اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود، با هق هقی خفه گفتم: - تو هیج جا نمی ری! هنوز مدیون منی، تا مهرمو کامل ندی نمی ذارم هیچ جا بری... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh